بله، من هنوز به شما و آمدنتان باور دارم.
یک زمانی دلم میخواست یکی از آن منتظران پویا و فعال، یکی از آن منتظران واقعیتان باشم. از اینها که از محنت دیگران بیغم نیستند. از اینها که به اردوهای جهادی میروند و گره از کار دیگران باز میکنند. از اینها که علیرغم انجام دادن بسیاری از این کارها ادعایی هم ندارند و خود را در جایگاهی فراتر از دیگران نمیبینند.
بعدتر دیدم امام زمانی شدن راههای دیگری هم دارد. هرکس میتواند بسنجد و ببیند به چه کاری علاقهمند است، در چه زمینهای استعداد دارد و پی همان علاقه و استعداد را بگیرد و در آن مسیر پیشروی کند. در این صورت، هم خیرش به اهل زمانهی خود میرسد هم اگر عمری داشت و به آن حکومت جهانی رسید در آن جامعه آدم به دردبخوری میشود.
آن زمان که این موضوع را فهمیدم دلم خواست من هم راه خودم را برگزینم یعنی در علم پیشروی کنم. آن موقعها دانشجوی صنایع غذایی بودم. میخواستم خوب درس بخوانم تا وارد بخش تحقیق و توسعه شوم. فرمولاسیون بنویسم و حتی روی بیوتروریسم غذایی کار کنم. اما خب شما که میدانید همیشه یک جای دلم گیرِ ادبیات بود. ادبیات آن آرزویی بود که اگر به آن نمیرسیدم تا همیشه حسرتش بر دلم میماند. از همه مهمتر اینکه من نمیخواستم ادبیات فرعِ زندگیام باشد، من به خواندنِ گاه به گاه کتابهای ادبی راضی نمیشدم. میخواستم این رشته اصلِ زندگیام باشد. میخواستم در هوای آن نفس بکشم. خب به آنچه میخواستم رسیدم.
اما مسئله اینجاست که میدانم مسلمان خوبی نیستم. میدانم خیلی جاها کم گذاشتهام. به گمانم حتی برای شما یک منتظر معمولی هم نبودهام چه رسد به منتظر واقعی. ولی به شما و آمدنتان باور دارم.
خیلیهایی که میشناسمشان دیگر چنین باوری ندارند. حرفی هم نیست. اما من در جواب این سوال که "اگر فقط یک افسانه باشد چه؟" گفتهام "جالب است که من به افسانهها هم باور دارم".
میخواستم امشب که شب میلادتان است از شما تقاضا کنم برایم دعایی کنید. دعا کنید حالا که- لااقل به خیال خودم -جای درستی ایستادهام و دنبال همان چیزی که به آن علاقهمند بودهام رفتهام، در همین مسیر رشد کنم، بالا بروم، پر در بیاورم، پرواز کنم، بپرم تا آن بالا بالاها....
و دعا کنید در این مسیر مومن بمانم.
تولدتان مبارک آخرین مروارید.