مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

چهارشنبه, ۱۲ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۲۹ ق.ظ

عظمتِ درون

می دانی؟

یک جا نوشته بود اگر کسی در نگاه شما با عظمت است این عظمت درون خود شماست و من فکر کردم نه همیشه اما گاهی همین طور است.

اگر این روزها او در نظرم بزرگ است و محترم،به این دلیل است که می توانم علاقه مندی های زندگی ام را در زندگی اش ببینم.می توانم بخش اعظم آن چیزی که همیشه آرزویش را داشته ام و دارم در سبک زندگی او ببینم.اما خب،فقط می توانم از دور به تماشای زندگی اش بنشینم،همین.

این خیلی آزاردهنده است اما چه می شود کرد؟چاره چیست؟

امروز با خودم گفتم نمی شود این طور ادامه داد،نمی شود هی نشست و غصه خورد و گریه کرد.

باید بلند شوم و بچسبم به زندگی ام.باید مشتاقانه در مسیری که همیشه دوست داشتم در آن باشم و حالا هستم(ادبیات)،گام بردارم.باید عاشقانه روی پایان نامه ام کار کنم،کتاب بخوانم،برای فصل دوم مجله تمشک آماده شوم و از تمام این چیزها لذت ببرم.از همین نعمت هایی که در اختیار من است و فرصت بهره بردن از آن ها را دارم.

ایما که گفت دارد یک بار دیگر برای کنکور ارشد معماری آماده می شود،یاد روزهای قبل از قبولی خودم افتادم.یادم آمد باید از خدای بزرگ متشکر باشم که بالاخره مرا از آن روزهای پر از حسرت نجات داد و مرا به کام دلم، به آرزویم رساند.

آیا همین ها برای شادمانی یک انسان کافی نیست؟

 

+مجله تمشک/شماره اول

۱ نظر ۱۲ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۲۹
یاس گل
سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۴:۲۶ ب.ظ

در جستجوی شعری از آپولینر

دو سه روز پیش کتابی می‌خواندم که در پاورقی آن کتاب،اشاره‌ای شده بود به عنوان یک شعر:

                      《اندوه یک ستاره》از گیوم آپولینر

در پاورقی آمده بود که آپولینر این شعر را در مورد زخمی شدن جمجمه‌اش در جنگ جهانی سروده است‌.

دم دست‌ترین راه این بود که عنوان شعر را در گوگل وارد کنم.این کار را کردم اما بی‌نتیجه بود و شعری با این نام نیامد.

بعد در طاقچه و فیدیبو گشتم تا ببینم چه کتابی از آپولینر موجود است و آیا در فهرست آن کتاب،نام این شعر آمده؟

نیامده بود.

از یک نفر درموردش پرسیدم و پیشنهاد ایشان این بود که در میان مقاله‌ها به دنبالش بگردم.شاید کسی قسمتی از شعر را در مقاله‌ای مرتبط آورده باشد.

در نورمگز گشتم به این امید که شاید از میان دانشجویان زبان فرانسه کسی به این شعر در مقاله‌اش اشاره کرده باشد.اما چیزی که می‌خواستم نیافتم.

من می توانستم به راحتی یک پیام به استادم _که نگارنده‌ی آن کتاب بود-بفرستم و از ایشان راهنمایی بخواهم.داشتم می‌رفتم که همین کار را کنم اما گفتم:یعنی به قدر کافی جستجو کرده‌ام؟

دوباره به گوگل برگشتم و در مترجم گوگل عنوان فارسی را زدم تا فرانسوی‌اش را تحویل بگیرم‌‌.

و بعد...

بله.بالاخره این شعر پیدا شد.

در یکی از سایت ها شعر اندوه یک ستاره به فرانسوی و انگلیسی آمده بود.البته قطعا چیزی که من از شعر می‌فهمیدم یک‌جور معنی تحت‌الفظی بود و من دلم می‌خواست یک ترجمه‌ی حرفه‌ای و فارسی از آن بخوانم.

ناگهان دیدم سایت آمازون این شعر را در دفتر شعر آلکل‌ها یعنی یکی از دفاتر شعر آپولینر ذکر کرده است.

یادم آمد در میان جستجوهایم دیده بودم که کتاب آلکل‌ها به فارسی ترجمه شده است.

حالا باید صبر کنم تا یک روز در یک کتابفروشی این کتاب را ببینم و سراغ همان شعر بروم و نسخه ترجمه شده‌‌اش را هم بخوانم.

فکر می‌کنم لذت بیشتری دارد.

 

 

۰ نظر ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۲۶
یاس گل
شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۰۱ ب.ظ

شاید پنج سال دیگر

من دلم می‌خواست وقتی به سن تو می رسیدم مثل تو این‌قدر دانا و دانشی باشم.

می‌دانم که اگر از ابتدا سراغ ادبیات رفته بودم می‌توانستم از آنچه که اکنون هستم جلوتر باشم.اما نمی توانم خودم را بابت اینکه از اول سراغ ادبیات نرفتم شماتت کنم.این هم بخشی از مسیر زندگی‌ام بود و چه بسا همین دوری از فضای دروس ادبیات بود که مرا برای تغییر رشته مشتاق‌تر کرد.

وقتی به این فکر می‌کنم که حالا پس از دو ترم چقدر می‌دانم و کجا ایستاده‌ام،می‌بینم دستم زیاد پر نیست و روی همان پله‌های ابتدایی ایستاده‌ام.

اوایل، مثل انسانی که او را ساعت‌ها گشنه نگه داشته‌ باشند آنچنان حریص بودم که می‌خواستم همه چیز را یک جا توی مغزم کنم و همه‌ی آنچه که در این سال‌ها نمی دانستم،با هم بدانم.اما دیدم این‌گونه نمی‌شود و من مجبورم برای این کار صبر پیشه کنم و بپذیرم که چیزهای خوب و کارهای بزرگ،زمان می‌برند.

شاید پنج سال دیگر اوضاع خیلی فرق کرده باشد و من هم تبدیل به انسانی شوم که خیلی ها دلشان می خواهد جای او باشند و به اندازه‌ی او بدانند.

 

۰ نظر ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۰۱
یاس گل
شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۳۴ ق.ظ

دوباره به خودم روی می آورم

دیشب،کربلا در قاب بود و تصاویر آن به طور زنده نمایش داده میشد.

دعای مکارم الاخلاق دستم بود و با بغض می خواندمش.به تصویری آرمانی از انسانی که خصوصیات اخلاقی اش چنین و چنان باشد فکر می کردم و خودم را بسیار بسیار دور از آن می دیدم.

دلم گرفته بود و می خواستم دیگر انتظار آمدن هیچ کس و رخ دادن هیچ اتفاقی را در زندگی ام نداشته باشم.آرزوهایم را فقط در همین حد که یک آرزویند نگه دارم.تلاش کنم اما هیچ تلاشی را برای رسیدن به هدفی خاص انجام ندهم.هرچه شد بگذارم بشود.ذلم خواست خودم را رها بکنم،از همه چیز.

دلم خواست بندهای تعلق را از دست و پایم باز کنم. دوباره پر و بالی در بیاورم،پرواز کنم.

حس کردم برای مدتی حتی دیگر نیازی به این ندارم که بدانم در اینستاگرام هرکس مشغول چه کاری است و کجا می رود و چه می خواند.

تمام شب،باران می بارید و صبح،آسمان جوری بود که فکر می کردی دم عید است.فکر می کردی همه دارند برای شروع سالی نو آماده می شوند و دیگر چیزی نمانده تا بهار.

فکر کردم بهتر است من هم دوباره به خودم روی بیاورم حتی اگر تا بهار راه زیادی مانده باشد.

 

+این قطعه را هم بشنوید: اندوه هزارساله

۰ نظر ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۳۴
یاس گل
پنجشنبه, ۶ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۳۵ ق.ظ

اندیشه های شناور

دیشب فکرم پر از یاد تو بود و یادم از فکر تو بارور.

دیشب مرکب خیال تو،مرا تا دوردست آرزو برده بود.

ناگهان ابرها به هم پیچیدند و آسمان از برخورد یکریز آنان،منور شد.

باران بارید.سیل بارید و من در سیل فرو رفتم و غرق شدم و تمام اندیشه‌هایم درباره تو روی سطح آب آمد و شناور شد...

صبح که شد،دنیا همان دنیا بود.

و من هم دلم خواست همانی باشم که پیش از این بودم.

 

۰ نظر ۰۶ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۳۵
یاس گل
چهارشنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۴۹ ب.ظ

خوش است خاطر از فکر این خیال دقیق

۰۵ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۴۹
یاس گل
سه شنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۳۴ ب.ظ

شبیه دیگران

گفت:چرا نرفتی ببینی‌اش؟

گفتم:واقعا نشد.وگرنه دلم می‌خواست.شاید در فرصتی دیگر جور شد.اما می دانی؟من شبیه هیچ کدام از آن دخترها نیستم.همه خوش قد و بالا،خوش پوش،هنرمند و ... .آنقدر سمن هست که یاسمن میانش گم است.

گفت:تو هم می‌توانی مثل آن‌ها باشی.خودت نمی‌خواهی.وگرنه مادرت کم برای تغییر دادنت تلاش کرد؟خودت نخواستی.

می دانستم دارد در مورد چه موضوعی حرف می‌زند.خودم برایش تعریف کرده بودم.اما حالا منظورش از این حرف چه بود؟اینکه من واقعا قابل قیاس با هیچ کدام از دخترهای آن جمع نبودم؟یعنی داشت به حرف های خودم مهر تایید می زد؟

چه غم انگیز...

این را که گفت یک بار دیگر در آینه به خودم نگاه کردم‌.

نه!من هنوز هم مایل به تغییر ظاهرم نیستم حتی به خاطر چنین موضوعی.

اما...پس حافظ دیشب چه می گفت وقتی تفال زدم و چنین غزل نابی آمد؟غزلی که هرگز در این سال ها برایم گشوده نشده بود:

 

سحرم دولت بیدار به بالین آمد * گفت برخیر که آن خسرو شیرین آمد

قدحی در کش و سرخوش به تماشا بخرام * تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه گشای * که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد

گریه آبی به رخِ سوختگان بازآورد * ناله فریادرَسِ عاشقِ مسکین آمد

مرغِ دل باز هوادارِ کمان ابروییست * ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست * که به کامِ دلِ ما آن بشد و این آمد

رسمِ بدعهدیِ ایام چو دید ابرِ بهار * گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفتهٔ حافظ بشنید از بلبل * عَنبرافشان به تماشایِ رَیاحین آمد

 

۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۹:۳۴
یاس گل
سه شنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ

ماجرای سفره ماهی و پسرک هندی

تصاویر به هم ریخته ای از خواب دیشب به یاد می آورم.

کنار دریاچه ی بزرگی بودم.توی دریاچه یک لاک پشت و یک سفره ماهی حیرت انگیز زندگی می کردند.آن ها هیچ شباهتی به لاک پشت ها و سفره ماهی های ما نداشتند.بسیار بزرگتر بودند و حتی رنگ آمیزی بدن آن ها هم با نمونه های دنیایی تفاوت بسیار داشت.

هم از آن ها می ترسیدی هم خوشت می آمد‌.

به گمانم پشت سفره ماهی بود که سوار شدم.شبیه به کسی که می خواهد اسبی را رام کند،تلاش می کردم با سفره ماهی ارتباط بگیرم.روی تنش لیز بود و می شد طیفی از رنگ های فیروزه ای و سبز و سفید را روی آن دید.گذر از دریاچه با او تجربه ی لذت بخشی بود.

نمی دانم چه شد که کمی بعد خودم را در کوچه بازار هند دیدم.مقابل مدرسه ای منتظر پسربچه ای بودم.

پسربچه‌ی سبزه رو از سفره ماهی گفته بود و همه او را مسخره کرده بودند.من از او در مقابل همه دفاع می کردم و قصد داشتم دست پسر را بگیرم و ببرم پیش سفره ماهی،تا سوار شدن بر پشت او را خوب بیاموزد و به همه ثابت کند که از پس این کار برمی آید.

من آن پسر بچه را دوست داشتم و نمی دانستم احساس من یک جور محبت مادرانه به اوست یا محبتی از جنس عشق؟این سوالی بود که حتی در خواب از خودم می پرسیدم.

۰ نظر ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۷
یاس گل
يكشنبه, ۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۳۰ ب.ظ

مبارزه

دوباره پر از حرفم.

کلمات زیادی برای نوشتن و حرف های بسیاری برای گفتن دارم. از این شاخه به آن شاخه می پرم.

این روزها از آن روزهاست که می توانم در اینستاگرام پست های پی در پی و استوری های سه چهارتایی بگذارم.یا در خانه از این کتاب به آن کتاب سر بکشم و از هرکدام چند صفحه ای بخوانم.

این یعنی آرام ندارم.بی تابم،تمرکز ندارم‌ و خودم هم خوب می‌دانم چرا.

امروز هیچ استوری تازه ای نگذاشتم.انتشار پستی درباره تمشک را هم هی دارم به تعویق می اندازم.دارم سعی می کنم جلوی خودم را بگیرم.

هر شب خودم را نصیحت می کنم و هی دلیل پشت دلیل می آورم برای بی خیال شدن.اتفاقا هر شب هم متقاعد می شوم.

اما صبح که می شود همه‌ی تلاش هایم خنثی می شود...

من دارم با خودم -با احساسم-مبارزه می کنم و امید دارم که پیروز شوم.چون بهتر است که اینطور شود.یعنی باید همینطور شود.

۰ نظر ۰۲ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۳۰
یاس گل