مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲۰ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

دوشنبه, ۱۸ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۵ ب.ظ

دیار عاشقی‌هایم 💔

 

 

۱۸ مهر ۰۱ ، ۱۲:۱۵
یاس گل
يكشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۱، ۰۲:۵۴ ب.ظ

خرده روایت‌هایی که گم می‌شوند

دیشب خواب به چشمم نمی‌آمد.دوباره فکر پشت فکر.روایت میم توی ذهنم هزاربار تکرار می‌شد و فکر می‌کردم اگر من در آن شرایط بودم چه حالی می‌شدم‌.گاهی پر از خشم می‌شدم.چندین و چند متن توی ذهنم با لحن‌های مختلف می‌نوشتم و می‌گفتم حتما فردا در اینستاگرام منتشرش خواهم کرد.به میم گفته بودم:چرا این ماجرا را ننوشتی؟چرا چیزی نگفتی؟ گفت ما خیلی ترسیده بودیم. ما حتی جرأت درآوردن گوشی‌هایمان را نداشتیم.

به هر ترتیبی که بود سعی کردم ذهنم را آرام کنم تا خوابم ببرد،پس از دو ساعت و نیم فکر کردن!

صبح وقتی بیدار شدم در فضای مجازی گشتم تا ببینم کسی از اتفاقی که در مترو افتاده بوده است چیزی نوشته یا نه. یا من پیدا نکردم یا واقعا هیچ رسانه‌ای منتشرش نکرده بود. من هم چیزی ننوشتم چون فکر کردم فضای مجازی به اندازه کافی اندوه و پریشانی به زندگی‌ مردم تزریق می‌کند. 

وقتی به دانشگاه رفتم میم نیامده بود. چون می‌ترسید که بیاید و آن ماجرا دوباره در یکی از ایستگاه‌ها تکرار شود. ماجرایش را برای بچه‌ها گفتم. پریسا هم مثل من ترسید. ب و ز معتقد بودند چنین کارهایی هیچ ربطی به معترضان ندارد. احساس کردم چیزی درونم مرا وادار می‌کند که پس از مدت‌ها وارد بحث شوم. داشتم شروع می‌کردم. جمله اول را گفتم که دوباره چیز دیگری درونم گفت:رها کن یاسمن. رها کن.

ساکت شدم. گوش کردم. هی به خودم گفتم: ما همه با هم دوست هستیم. با بحث‌ کردن فقط همه‌چیز خراب‌تر می‌شود.

تازگی‌ها همه‌چیز را قورت می‌دهم،مثل غذا.

هنگام خوردن ناهار آرام‌تر بودم‌. هرچند که دوباره روایت دیگری را از فرد دیگری می‌شنیدم و به این فکر می‌کردم که این روزها خُرده روایت‌های زیادی دارد میان هیاهو و رقابت رسانه‌ها گم می‌شود...

چقدر خوابم می‌آید امروز.

۱ نظر ۱۷ مهر ۰۱ ، ۱۴:۵۴
یاس گل
جمعه, ۱۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۰ ب.ظ

ترم سوم و کتاب هایش

هفته ی گذشته به دوستی که قرار بود کتاب های این ترم را از او امانت بگیرم پیام دادم. حال روحی اش مثل خیلی هایمان خوب نبود و فهمیدم مایل است به اعتصاب بپیوندد و با پیک هم نمی توان کتاب ها را از او تحویل گرفت. رویم نشد بگویم دو هفته از کلاس ها گذشته و من باید هرجلسه 20 صفحه بخوانم تا بشود سر کلاس رفع اشکال کنم.نشستم فکر کردم ببینم چه می کنم.

با پریسا رفتیم کتابخانه و همان طور که قبلا هم به ما گفته بودند نشد کشف المحجوب و رساله قشیریه را بگیریم. مرجع بود. اما کتاب تاریخ علم کلام و مذاهب اسلامی را پیدا کردیم و خود کتابدار گفت: تعجب می کنم که در امانت نیست.چون معمولا زیاد می برندش.

کتاب،نسخه ی دو جلدی و قدیمیِ آن بود. با پری تصمیم گرفتیم یک جلد را او ببرد یک جلد را من. بعد وقتی مهلت امانتمان تمام شد کتاب ها را جا به جا کنیم. من جلد دوم را برداشتم. این جلد به خوارج و اشاعره و معتزله پرداخته است و من فعلا خوارج را می خوانم. با خودم فکر کردم چه خوب است که در وضعیت فعلی با فرقه های اسلامی آشنا می شویم و می فهمیم هرکدام سر چه مسائلی با هم اختلاف نظر داشته اند.

می ماند کشف المحجوب و قشیریه.

دیروز که با پدر و خواهرم سمت بام لند رفته بودیم یک سر رفتم حوض نقره.کتاب ها را گشتم و چشمم به ترجمه قشیریه افتاد.دستم را بالا بردم و از قفسه کشیدمش بیرون.بازش کردم.چند صفحه ای را به طور اتفاقی آوردم و نگاهی انداختم.مرا یاد فیه ما فیه می انداخت.حس کردم این کتاب برای من جالب است پس می ارزد که هزینه کنم و بخرمش.خریدم و دیشب 10 صفحه اش را خواندم.قسمت هایی که نمی فهمیدم یادداشت کردم تا یکشنبه از استاد بپرسم.از آن خوشم آمد.

اما در مورد کشف المحجوب -که کتاب قطورتری هم هست -قصد هزینه کردن ندارم.شاید از روی نسخه الکترونیک بخوانمش.شاید هم بعدها که حال روحی دوستم بهتر شد امانت بگیرمش.

دلم می خواهد بعدتر از این کتاب ها برایتان بیشتر بنویسم.

۰ نظر ۱۵ مهر ۰۱ ، ۱۸:۰۰
یاس گل
چهارشنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۱، ۱۱:۵۷ ق.ظ

این محیط دخترانه ی دوست داشتنی

برای منی که همیشه از فضای دخترانه‌ی کتاب های "بابالنگ دراز" ، "فقط پتی" و "وقتی پتی به دانشکده می رفت"*خوشم می آمد،دانشگاه الزهرا یک مکان دوست داشتنی است. فضای دخترانه ی اینجا مرا به اندازه ی یک دختر دبیرستانی،شاد و سرزنده می کند.البته شاید اینجا همان جایی نباشد که دختران مقطع کارشناسی عاشقش باشند.بیشتر دخترها و پسرها مایل هستند پس از سال ها تحصیل در یک فضای تک جنسیتی ،در محیطی سالم،معاشرت با جنس دیگر را هم تجربه کنند.

برای منی که از روزهای 18،19 سالگی ام ده سالی گذشته است و همیشه هم در فضایی دخترانه بزرگ شده ام(که نه برادری داشته ام،نه دایی،نه پسر خاله و ...)،زیستن در کنار دختران راحت تر است.

گاهی دلم می خواهد بروم و تمام سوراخ سنبه های الزهرا را پیدا کنم.بروم پشت دانشکده هایی که فقط از کنارشان عبور کرده ام. بروم پشت کافه ترنی که حالا دیگر چیزی جز یک واگن قطارِ متروکه نیست. می دانم بچه ها حال و حوصله ی این کارها را ندارند اما شاید بشود روی فریده و فاطمه که دانشجوهای افغانستانی کلاسمان هستند حساب کرد،شاید.

گاهی از خودم می پرسم آیا در آینده،هیچ دانشگاه دیگری می تواند تا این اندازه برایم دلنشین باشد؟آیا در دانشگاه های دیگر می توانم احساس راحتی امروزم را ذاشته باشم؟بعید می دانم.

 

*هر سه کتاب از جین وبستر است.

 

۵ نظر ۱۳ مهر ۰۱ ، ۱۱:۵۷
یاس گل
شنبه, ۹ مهر ۱۴۰۱، ۰۵:۴۳ ب.ظ

چاوشی و نفرین

فکر می‌کردم دیگر از رادیو آوا صدای محسن چاوشی نخواهد آمد. اما امروز قطعه‌ای از او پخش شد که اصلا نشنیده بودمش. رادیو روشن بود و صدایش را کم کرده بودم که حس کردم چیزی شبیهِ "الهی بزند به کمرش" شنیدم! گفتم شاید اشتباه می‌شنوم. رفتم و صدای رادیو را بلند کردم:

قسم می‌ خوردی با منی قسم می‌خوردی به خدا
خدا الهی بزنه تو کمرت تو کمرش

من اهل نفرین نبودم چه برسه که تو باشی

بیاد الهی خبرت بیاد الهی خبرش

 

 وقتی قطعه تمام شد و گوینده گفت: قطعه نفرین از محسن چاوشی، گفتم:چاوشی؟! 

بعد توی نت گشتم و نفرینش را پیدا کردم. ترانه‌اش از مریم حیدرزاده است و اثر برمی‌گردد به سال ۸۳.

لینک آهنگ را برایتان می‌گذارم‌.

 

+نفرین | محسن چاوشی

۵ نظر ۰۹ مهر ۰۱ ، ۱۷:۴۳
یاس گل
جمعه, ۸ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۴۴ ب.ظ

غم من لیک ...

شب سردی است و من افسرده.

راه دوری است و پایی خسته.

تیرگی هست و چراغی مرده.

 

می‌کنم تنها از جاده عبور

دور ماندند ز من آدم‌ها.

سایه‌ای از سر دیوار گذشت،

غمی افزود مرا بر غم‌ها.


فکر تاریکی و این ویرانی

بی‌خبر آمد تا با دل من

قصه‌ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من

اندکی صبر ، سحر نزدیک است:

هردم این بانگ برآرم از دل:

وای، این شب چقدر تاریک است!

 

خنده‌ای کو که به دل انگیزم؟

قطره‌ای کو که به دریا ریزم؟

صخره‌ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.

دیگران را هم غم هست به دل،

غم من لیک، غمی غمناک است.

سهراب سپهری

 

+سپید و سیاه | محمد اصفهانی

۰۸ مهر ۰۱ ، ۱۵:۴۴
یاس گل
پنجشنبه, ۷ مهر ۱۴۰۱، ۰۶:۲۰ ب.ظ

ارزش انتخاب

ساعت یک ربع به شش عصر است و رادیو آوا دارد سنگ قبر آرزوی آرتوش را پخش می‌کند‌‌.چند دقیقه قبل هم فریدون فروغی می‌خواند.

امروز به طرز غریبی برای ساعات طولانی فیلترشکنم روشن بود و من پس از چند روز می‌توانستم بدون قطعی نت ،اینستاگرام و تلگرام و واتساپ را چک کنم.اصلا برای همین بود که چند استاتوس در واتساپ گذاشتم و درباره شعار زن،زندگی،آزادی و ماجرایی که به یاد آورده بودم نوشتم.حالا همان ماجرا را خیلی کوتاه اینجا می‌نویسم.

چند ماه پیش در استوری بعضی دوستان مسلمان در هند،جریانی را ملاحظه کردم در حمایت از حجاب بانوان.اول نمی‌دانستم ماجرا از چه قرار است اما کم‌کم فهمیدم در یکی از مدارس ایالت کارناتاکا در هند از ورود دانش‌آموزان محجبه ممانعت به عمل آمده.آن‌ها به دانش‌آموزان گفته بودند باید بین حجاب و تحصیل،یک مورد را انتخاب کنند.این مسئله در میان بانوان محجبه و مسلمان هند موجی از اعتراض‌ها را به راه انداخت.ملاله یوسف‌زی هم در حمایت از این زنان نوشت که چنین اقداماتی باعث به حاشیه راندن زنان مسلمان می‌شود.

در همان برهه یکی از دختران محجبه هند به نمادی برای همین اعتراض تبدیل شد.او همان دختر محجبه‌ای بود که روبروی مدرسه از موتورش پیاده شد و در برابر سروصدای دانش‌آموزان هندو فریاد الله‌اکبر سر داد.تصویرگری‌هایی در حمایت از او در فضای مجازی منتشر شد که او را در میان مارهایی نارنجی(به عنوان نمادی برای آن‌دسته از دانش‌آموزان پسر هندو که دور گردنشان شال نارنجی داشتند) نشان می‌داد.

نمی‌دانم انتهای این اعتراض‌ها به کجا رسید اما در جایی نوشته شده بود که این اتفاق(یعنی ممانعت از ورود این دختران) روی تحصیل دختران مسلمان تاثیر منفی گذاشت.

ظاهرا این روزها در بعضی صفحات توییتر، تصویر آن دختر در هند در کنار تصویری از یک دختر در ایران قرار داده شده و زیر یکی نوشته ‌اند:اعتراض برای حجاب و زیر آن‌یکی: اعتراض علیه حجاب.

من به این موضوع فکر می‌کردم که چرا همیشه زنان باید در خصوص داشتن یا نداشتن حجاب در کشورهای مختلف دچار مشکل شوند؟

این روزها به خیلی چیزها فکر می‌کنم.مثلا به روزهایی که زینب پس از مهاجرتش به استرالیا تا سه‌هفته با خودش در کلنجار بود که حالا در آنجا همچنان حجاب داشته باشد یا شال و روسری‌اش را کنار بگذارد؟او در آن مدت و حتی پیش از آن،مطالب زیادی را درباره حجاب خوانده بود و به مرحله تصمیم‌گیری نهایی در شرایط آزاد رسیده بود.من می‌دانستم که انتخاب او چیست و اتفاقا با خودم می‌گفتم همین‌که زمان گذاشت و این‌همه درباره حجاب خواند و بعد تصمیم گرفت آن را کنار بگذارد خالی از لطف نیست.لااقل او مطالعه کرد،فکر کرد و نه به محض خروج از ایران بلکه پس از چند هفته کنارش گذاشت.

اگر روزی روزگاری در ایران یا نه اصلا در هرجای دیگر فرصت انتخاب داشته باشم،دوست دارم با همین پوشش باشم.البته ممکن است درباره فرم آن تغییراتی بدهم.مثلا ممکن است به جای مانتو،انتخاب‌های دیگری داشته باشم و تنوعی دهم اما سر کردن روسری جزو انتخاب‌های من است و دلم نمی‌خواهد روزی دولتی،حکومتی یا کسی مرا مجبور به کنار گذاشتنش کند.

حتی در مواردی به این فکر می‌کنم که همین عزاداری برای سالار شهیدان؛حسین(ع)،در یک کشور غیراسلامی،با تمام غریبی‌اش لذت منحصر به فرد خود را دارد.چون تو آنجا از میان گزینه‌های زیادی که مقابل توست انتخاب می‌کنی این‌طور زندگی کنی و ارزش این انتخاب کم نیست.

نمی‌دانم این موضوع را قبلا گفته‌ام یا نه.من به همان‌ اندازه که ناخشنود می‌شوم از اینکه یک آقا به من بگوید 《دوست دارم چادر سر کنی》،به همان اندازه خشنود می‌شوم اگر روزی انسان همدلی را بیابم که در کنار سایر تفاهم‌ها،برایش انتخابِ امروز من( که برای رسیدن به آن مسیر پرفراز و نشیبی را طی کردم) ارزشمند باشد و به عبارتی روزی نگوید《کاش فلان‌جا روسری‌ات را درمی‌آوردی》

۳ نظر ۰۷ مهر ۰۱ ، ۱۸:۲۰
یاس گل
سه شنبه, ۵ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۱۴ ب.ظ

با هم می‌خوانیمش

دیشب بود که خواب دیدم با بچه‌ها توی دانشگاهیم.نمی‌فهمیدم چرا دانشگاهمان گاهی شبیه یک خانه‌ی قدیمی و گاه شبیه یک مجتمع تجاری است.

یکی از استادان دوره ‌کارشناسی‌ام هم توی خوابم بود.همان استادی که جوان بود و با عصای دستی باید راه می‌رفت.داشتم به بچه‌ها می‌گفتم: کسی کتاب تاریخ علم کلامِ ولوی را دارد که برای این ترم به من امانت دهد؟

همان استادم گفت:من دارم!با هم می‌خوانیمش.

با خودم گفتم او چرا باید یکی از کتاب‌های درسی رشته ما را داشته باشد؟

حالا ساعت نزدیک هشتِ شب است و من هی فکر می‌کنم آیا باید این کتاب را برای این ترم بخرم یا مثل دو کتابِ دیگر از یک فارغ‌التحصیل امانت بگیرمش؟قیمت فعلی‌اش ۲۵۰ هزارتومان شده و فقط در یک سایت به قیمت قبل یعنی ۱۲۰ تومان فروخته می‌شود.

حامی دارد از رادیو آوا قطعه‌ای می‌خواند و من باز گمان می‌کنم در جای دیگری جز اینجا هستم:

ساعتت زنگ زد و تو پریدی از بوم

تو پریدی از این شب گیج و مسموم

من دلیل موندنت نتونستم باشم

حتی وقت رفتنت نتونستم پا شم

رو لبت لبخند و تو چشات پاییزه

برگای زرد داره از تنت می‌ریزه

۰ نظر ۰۵ مهر ۰۱ ، ۱۵:۱۴
یاس گل
دوشنبه, ۴ مهر ۱۴۰۱، ۰۴:۲۵ ب.ظ

ما کی از هم این‌همه دور شدیم؟

زن،در سرویس بهداشتی یکی از مراکز تجاری تهران کار می‌کند.یک گوشه نشسته است تا کمی استراحت کند. آوازی محلی را زمزمه می‌کند. نمی‌فهمم چه می‌خواند اما هرچه هست زیباست.

دست‌هایم را می‌شویم و به صدایش گوش می‌دهم.آوازش تمام شده.از جا بلند می‌شود و تی را برمی‌دارد و می‌گوید:هعی پیر شدیم.

می‌گویم:ولی صدای قشنگی دارید.

انگار کمی تعجب می‌کند.می‌گوید:عادتم است،در خانه هم که کار می‌کنم،زیر لب می‌خوانم.دخترم می‌گوید این کارها را نکن،از کار اخراجت می‌کنند.ولی من می‌گویم اگر می‌خواهند به خاطر این موضوع اخراجم کنند بگذار بکنند.نمی‌توانم نخوانم‌.وقتی می‌خوانم کارها را تندتر انجام می‌دهم و کمتر غصه می‌خورم.

لبخند می‌زنم و می‌گویم:به شما انرژی می‌دهد.

می‌گوید:دقیقا.

از آن‌جا خارج می‌شوم.

به مردم نگاه می‌کنم،به زن‌ها؛ زن‌های چادری،دختری که شال از سرش افتاده،خانم جوان محجبه‌ای که کالسکه‌ی بچه‌اش را هُل می‌دهد به جلو،به آن یکی دختر که شالش را دور سرش به شکل بافت،پیچیده.

دلم می‌خواهد آرام در گوش هر یک از آن‌ها بگویم: ما هم‌وطنیم.مگر نه عزیز؟ انگار می‌خواهم مطمئنم شوم که آن‌ها هم هنوز دوستم دارند.

چه کسی می‌تواند از مردم ایران حرف بزند و فقط به یک گروه خاص از جامعه نگاه کرده باشد و گروهی دیگر را نادیده گرفته باشد ؟مردم یعنی همه‌ی این آدم‌ها کنار هم،نه تفکیک آن‌ها به مذهبی و غیرمذهبی،به محجبه و غیرمحجبه.

تمام این مدت درد من همین بود: که نشد و نتوانستم خودم را تنها طرفدار یکی از این دو گروه معرفی کنم. در استوری‌ها گفتند:《وقت سکوت نیست،نمی‌شود وسط بایستید و بگویید هم این طرف درست می‌گوید هم آن‌طرف.باید تکلیفتان را مشخص کنید و بگویید با چه کسانی هستید.》و من باز هم نتوانستم بگویم با کدام یک از آن‌ها هستم.چون برای کشته‌های هردو گروه غصه می‌خوردم،برای مهسا،برای آن بسیجی،برای ..‌.

همه‌ی آن‌ها هم‌وطنم بودند.

چند روز است که من در موقعیتی ایستاده‌ام که هیچ‌کس را کنار خود نمی‌بینم،دلیل تنها ماندنم این است.

من لا‌به‌لا‌ی صحبت هر دو گروه می‌توانم نشانه‌هایی از حرف حق ببینم.من توانستم برای یک بار هم که شده از زاویه‌دیدهای متفاوتی به ماجرا نگاه کنم،نه فقط از یک زاویه دید ثابت.

در خلوتم هی آهنگ‌ها و سرودهای وطنی را زمزمه می‌کنم و اشک توی چشم‌هایم جمع می‌شود. گاهی هم گریه می‌کنم.وقت‌های دیگری هم هست که از شدت تنش و اضطراب، خواب پریشان می‌بینم یا در دست و پایم احساس ضعف می‌کنم‌.

ما کی از هم این همه دور شدیم؟خدا نیاورد روزی را که این سرزمین به خاطر اختلافات داخلی خودمان، مثل گوشت قربانی، تکه تکه شود.

۴ نظر ۰۴ مهر ۰۱ ، ۱۶:۲۵
یاس گل
شنبه, ۲ مهر ۱۴۰۱، ۰۱:۰۶ ب.ظ

جمال آقا جای پدربزرگ من است

دیروز رفته بودیم دمِ در خانه‌ی جمال آقا و روحی خانم. قبلش از قنادی بی‌بی شیرینی خریدیم و بعد داخل کوچه شدیم.

گفته بودیم مزاحمتان نمی‌شویم،فقط یک تک پا آمده‌ایم ببینیمتان و برگردیم.

روحی خانم یک مانتو کتی آبی پوشیده بود و جمال آقا کت و شلوارش را تن کرده بود،موهای سفیدش هم کاملا مرتب بود. همان‌جا جلوی ساختمان تجدید دیدار کردیم و عکس گرفتیم.

جمال آقا گفت: هر شب خواب می‌بینم مردم توی کوچه‌اند و توی خیابان‌ها جنگ است. خواستم بگویم من هم از ماجرای این روزها دچار دلهره و اضطرابم،اما نگفتم.

بعد حرف از چیزهای دیگر شد. اسم مهدی آمد‌‌. جمال آقا بغض کرد و اشک ریخت. من با دیدن اشک دیگران گریه‌ام می‌گیرد. چشم‌هایم داغ شد و بغض افتاد به جان گلویم. همه ناراحت شدیم. جمال آقا گفت:مهدی خیلی آقا بود،آقا.

چقدر داغ مهدی برای این خانواده سنگین بود. حق هم داشتند.نوه‌ی دست گلشان برای تولد سی سالگی رفته بود پیش دوستانش و شب وقتی که داشت به خانه برمی‌گشت عجله کرد و ناگهان سر پیچ به خاطر سرعت بالا چپ کرد. آن هم چه چپ کردنی...همان شب در بیمارستان، قبل از عمل عمرش تمام شد. می‌گفتند آلزایمر جمال آقا هم از همان زمان سرعت گرفت.

اما دیروز همه ما را خوب می‌شناخت.

فقط خیال می‌کردم هنوز هم مثل بچگی‌هایم به من خواهد گفت:یاسمن!می‌آیی برویم پارک؟ که نگفت.

جمال آقا،دایی مادر من است و من به چشم پدربزرگم ‌می بینمش. منی که هیچ‌وقت نفهمیدم پدربزرگ داشتن چه طعمی دارد.

۰ نظر ۰۲ مهر ۰۱ ، ۱۳:۰۶
یاس گل