مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۶ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۰۶ ب.ظ

گمشدۀ نازنینِ من

من در سال 1403 یک چیز مهم را گم کردم. چیزی که برای رنگ‌بخشیدن به روزهایم به آن نیاز داشتم.

من هدفم را گم کردم. کی و کجایش را نمی‌دانم. فقط یک روز به خودم آمدم و دیدم دیگر ندارمش.

همه‌چیز طبق روال جلو می‌رفت؛ کتاب می‌خواندم، برای مقاله‌نویسی تلاش می‌کردم، سرِ کار می‌رفتم و همچنان می‌نوشتم. اما چرا و برای رسیدن به کدام هدفش را دیگر نمی‌دانستم.

آدمِ بی‌هدف نمی‌فهمد روزش را چطور شب می‌کند. نمی‌داند به شوق کدامین فردا به بستر می‌رود و از آن برمی‌خیزد. یک چیزی در وجودش کم است: رغبت.

به همین خاطر تصمیم دارم در سال 1404 به دنبال این گمشده‌ نازنینم بگردم. آن‌قدر بگردم تا بالاخره پیدایش کنم و یک روز بیایم همین‌جا و با شادمانی به شما نوید دهم که: یوریکا! یوریکا! یافتم! یافتم!

 

بهارتان فرخنده.

سال نو _ رضا صادقی

۲ نظر ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۰۶
یاس گل
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۴۰۳، ۰۷:۱۸ ب.ظ

غروب بود

عصر راه می‌افتم می‌روم کتابخانه. سه کتابی که امانت گرفته بودم، پس می‌دهم. این‌بار یک رمان از ادگار آلن‌پو می‌گیرم و سه نمایشنامه. پنج کتاب دیگر هم سفارش داده‌ام و منتظرم به دستم برسند تا در تعطیلات بخوانمشان.

تعطیلاتِ من از سه‌شنبه شروع می‌شود. فردا و پس‌فردا مدرسه‌ام. دانش‌آموزان فعلا سرِ کلاس‌ها می‌آیند.

روی پل کمی درنگ می‌کنم و به غروب خورشید و خودروهای در حرکت نگاه می‌کنم:

غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی

برای مرگ خیالم چقدر راحت بود

این مطلع شعری است از محمدسعید میرزایی که در لحظه یادم می‌آید.

سوار بی‌آرتی می‌شوم و می‌روم شهر کتاب‌. برای یکی از شاگردانم یک جاکلیدی چوبی می‌خرم، با طرح شخصیت محبوبش. جلسه پیش وقتی همه رفته بودند، دفترش را آورد، کنارم نشست و من دیدم در صفحه اول نوشته است: به خانم مجیدی که در سال هفتم یاد داد چطور یک کتاب خوب بنویسم.

برای خودم هم یک تقویم بوکمارکی می‌خرم.

اذان می‌دهند. روی نیمکت می‌نشینم و چیزی در دهان می‌گذارم. حالا بیرون تاریک است. دلم می‌خواست دلتنگی‌ام را بردارم ببرم مسجد.

وسایلم را جمع می‌کنم و دوباره به سوی بی‌آرتی می‌روم. دوباره زیر لب می‌خوانم:

غروب بود، تو بودی، تو مهربان بودی

برای مرگ خیالم چقدر راحت بود

غروب بود و تو نبودی.

تو مهربان هم نبودی.

و اتفاقا برای مرگ خیالم هیچ راحت نبود...

 

بهار دلکش

۲ نظر ۲۵ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۱۸
یاس گل
پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۵۰ ب.ظ

شب‌گردی‌های یک روح سرگردان

اگر همین حالا یک روح سرگردان هوس کند در گشت و گذاری شبانه سری به این خانه بزند، گمان نمی‌کنم با حضورش در این اتاق، احساس کسالت کند یا حوصله‌اش سر برود.

او بی‌آنکه کسی ببیندش، از پنجره عبور می‌کند، وارد می‌شود، به سمت چپ نگاه می‌کند و می‌بیند رادیو روشن است و از آن موسیقی‌های شاد پخش می‌شود. بعد به سمت راست نظر می‌اندازد و می‌بیند دختری روی تختش نشسته و دارد کتابِ دکتر جکیل و آقای هاید را می‌خواند.

کمی به موسیقی گوش می‌دهد، سرش را توی کتاب می‌آورد، چند خطی می‌خواند و بعد هم می‌رود سراغ خانه بعدی. مثلا شاید خانه شما. اگر چنین باشد شما در چه وضعیتی هستید و او چه خواهد دید؟

۵ نظر ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۵۰
یاس گل
پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۷:۰۴ ب.ظ

روی رِیل زندگی

لپ‌تاپم را باز کردم تا پای مقاله‌ام بنشینم. پس از مدت‌ها توجهم به عکسی که برای پس‌زمینه لپ‌تاپ انتخاب کرده بودم جلب شد.

دی‌ماهِ سال گذشته این تصویر را روی آن گذاشته بودم‌، چند روز قبلِ دفاع؛ تصویر قطاری که در یک طلوع دل‌انگیز از فضایی سرسبز می‌گذشت، از کنار درختان شکوفه‌دار.

به خودم گفتم: می‌بینی؟ این ریل، مسیرِ زندگی توست. زندگی تو ادامه دارد. این مسیر ادامه دارد. تو باید حرکت کنی. پرامید و باانگیزه. متوقف نشو دختر. ادامه بده.

و کارم را روی مقاله آغاز کردم.

بالاخره تمرکزم را بازیافته بودم. چون پس از گفتگویی شبانه با خودم به این نتیجه رسیده بودم که می‌توانم از پسِ موقعیتی که در آن قرار گرفته‌‌ام، بربیایم. من اراده داشتم، قوی بودم، می‌توانستم عاقلانه تصمیم بگیرم. آنچه در آرزویش بودم، حاصل نشد اما تجربه‌ای به دست آوردم. شاید بزرگتر شدم.

اصلاحاتی روی مقاله انجام دادم و برای استادم فرستادم تا نظر ایشان را دریافت کنم. خواندن کتاب نوای اسرارآمیز را آغاز کردم و احتمالا کمی بیشتر زندگی کردم.

دلم می‌خواهد پای تصمیم تازه‌ام بمانم. دلم می‌خواهد دیگر این مسیرِ رفته را برنگردم. می‌خواهم بپذیرم اگر قرار بود اتفاقی بیفتد تا کنون افتاده بود.

می‌خواهم روی ریل زندگی حرکت کنم؛ رو به جلو، امیدوار.

۲ نظر ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۱۹:۰۴
یاس گل
پنجشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۳۷ ق.ظ

آن خانه ویلایی آجر سه‌سانتی

بخشی از وجود من در خانه‌ای ویلایی و آجر سه‌سانتی ساکن است. آنجا همیشه پاییز است و خورشید در غروب.

آنجا همیشه زنی سالمند در کنار ماست و فنجانی چای برای نوشیدن و خستگی درکردن روی میزی دایره‌ای‌شکل آماده کرده است.

گویی بیرونِ خانه زمان در همین لحظه متوقف شده است و درونِ آن، زندگی در جریان است.

گاهی شنیدن برخی قطعه‌های موسیقی می‌تواند برایم حال و هوای همان خانه خیالی را زنده کند و این تصویر را ملموس‌تر از همیشه پیش رویم مجسم کند.

مثل دوست دارم_شاهین آرین که بسیار بر خیال من خوش می‌نشیند.

۰ نظر ۲۳ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۳۷
یاس گل
سه شنبه, ۲۱ اسفند ۱۴۰۳، ۰۶:۱۴ ب.ظ

در خواب‌ها

امروز به کتابخانه مرجع کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان رفتم و با ارائه یک معرفی‌نامه از طرف مجله و نشان‌دادن نمونه کارهای چاپ‌شده در نشریات کودک و نوجوان، به عضویت دائمی کتابخانه درآمدم.

کتابخانه بزرگی بود. حیف که این روزها زمان زیادی در اختیار ندارم و نمی‌شد با خیال راحت بنشینم و کتاب بخوانم. اصلاح مقاله یک‌گوشه ذهنم مانده است و فکر می‌کنم چرا باید درست در چنین موقعیتی درخواست بازنگری به دستم می‌رسید وقتی تمرکزم را این‌طور از دست داده‌ام. امروز فشارم هم افتاده بود و حال خوشی نداشتم. پس فقط سه کتاب از کتابخانه امانت گرفتم و برگشتم.

یادم آمد دیشب برای دیگربار در خواب من بودی و با من حرف می‌زدی. آیا آن‌گونه که من خواب تو را می‌بینم، تو هم هرگز خواب مرا دیده‌ای؟ بعید می‌دانم.

کاش می‌شد درباره این چیزها با تو صحبت کرد. اما نمی‌شود و همان بهتر که نخواهد شد.

کتاب دیگری از گوردر را می‌خوانم با عنوان: درون یک آینه، درون یک معما. در این رمان، فرشته‌ای به نام آریل با دختری بیمار به نام سسیلی سخن می‌گوید. یک‌بار فرشته به او گفت: اگر در خواب ببینی که در ساحل ناشناخته‌ای به سر می‌بری، می‌شود گفت که تو یک‌جورهایی در آن ساحل بوده‌ای...

پس اگر‌ من هم در خواب‌ها ببینم با تو بیش از بیداری در گفتگویم، یک‌جورهایی آنچه در بیداری به آن نرسیده‌ام را در خواب‌ها یافته‌ام‌.

۱ نظر ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۱۸:۱۴
یاس گل
يكشنبه, ۱۹ اسفند ۱۴۰۳، ۰۵:۴۸ ب.ظ

بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ

وَ إِنْ مِنْ شَیْءٍ إِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ
و هیچ چیزی نیست مگر آنکه خزانه‌هایش نزد ماست، و آن را جز به اندازه معین نازل نمی‌کنیم.

حجر: 21

شاید تو هم بخشی از خزانه خدایی که جز به اندازه‌ای معلوم بر من نازل نمی‌شوی.

۱۹ اسفند ۰۳ ، ۱۷:۴۸
یاس گل
جمعه, ۱۷ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۳۴ ب.ظ

زیستن میان رنگ‌ها

انبوهی از دستبندهای دوستی را زیر و رو می‌کنم. زرشکی، بنفش، زرد... زرد مرا یاد زهرا می‌اندازد. دنبال رنگِ هدیه می‌گردم. هدیه برایم سبزِ سدری‌ست.

هر کس با رنگی به خاطر من می‌آید. تشخیص رنگِ بعضی آدم‌ها کمی سخت است. باید بیشتر در موردشان فکر کرد. مثلا تو آبیِ کلاسیک هستی، چیزی شبیه گرگ و میشِ هوا، تیرگیِ رو به روشنی. 

سردبیرمان قرمز و نارنجی است و اتفاقا همین دیروز به تهران آمد.

سوار مترو شدم تا به محل اقامتش بروم. بعد از سه سال همکاری برای نخستین‌بار می‌دیدمش. به جز خودش چند تن از همکارانِ دیگرمان هم بودند. با هم گفتگویی کردیم و عکسی گرفتیم. سردبیرمان یک عروسک بومی کرمانجی برایم آورده بود با یک بقچه پته‌دوزی‌شده از کرمان.

این روزها دارم کتاب سلام، کسی اینجا نیست؟ از گوردر را می‌خوانم و راستش اگر درباره مقاله از من بپرسید باید بگویم که برای اصلاح آن کار خاصی انجام ندادم. هفته‌ای که گذشت هفته خوبی برای تمرکز روی آن نبود و امیدم به هفته پیشِ رو است.

 

داشتم درباره رنگِ آدم‌ها صحبت می‌کردم.

کاش می‌دانستم خودم در ذهن هر یک از آدم‌ها چه رنگی‌ام.

۶ نظر ۱۷ اسفند ۰۳ ، ۲۱:۳۴
یاس گل
سه شنبه, ۱۴ اسفند ۱۴۰۳، ۱۲:۳۸ ب.ظ

به جا نیاوردم

سجاد سامانی دو بیت از اشعارش را استوری گذاشته بود:

 

سلام کردم و گفتم مرا که یادت هست؟

جواب دادی و گفتی به جا نیاوردم

دلیل اشک مرا دوستان که پرسیدند

صبور بودم و نام تو را نیاوردم

 

برای بار نمی‌دانم چندم بود که به یاد آوردم خاطرۀ آن روزی را که پس از گذشت چند ماه می‌دیدمت و تو مرا به یاد نمی‌آوردی. سخنت برایم مثل یک شوخیِ کشنده بود اما تو مزاح نمی‌کردی. برایت آشنا می‌آمدم و یادت نمی‌آمد که هستم و نامم چیست.

آن روز گرم تابستانی وقتی به خانه برگشتم هم غمگین بودم هم عصبانی و نمی‌دانم چطور توانستم با اندوه خودم کنار بیایم. گفته بودی خیلی تغییر کرده‌ای. و من درباره ظاهرم به هزار و یک‌جور حدس و گمان رسیده بودم که یعنی دقیقا چه تغییری؟ خوب یا بد؟

بالاخره این فکر ناخوشایند را رها کردم و از آن گذشتم تا همین یک ماه پیش که نمی‌دانم چه شد دوباره به ذهنم هجوم آورد و بارها و بارها مرور شد. به این فکر کردم که چقدر عمرِ یادِ من در حافظه تو کوتاه است. شاید شبیه عمر خودم.

۳ نظر ۱۴ اسفند ۰۳ ، ۱۲:۳۸
یاس گل
شنبه, ۱۱ اسفند ۱۴۰۳، ۱۱:۵۷ ق.ظ

فرصتی دیگر

شب روی پوست شهر دراز کشیده بود و لحاف پرزرق و برقِ ستاره‌نشانش را دورش پیچیده بود.

ساعت یک بامداد بود. سایۀ خواب از سرم کم شده بود و ذهنم بیدارِ بیدار بود. فرصت را غنیمت شمردم و شبانه، در پیشگاه خدا، دادگاهی تشکیل دادم. پس از یک سخنرانی فرضی، پرونده‌ای را مختومه اعلام کردم. این فرآیند دو ساعت به طول انجامید! ساعت سه بامداد که شد بالاخره خواب به چشمان من برگشت و آرام گرفتم.

صبح بیدار شدم و  ایمیلی از طرف یکی از مجلات علمی‌پژوهشی دریافت کردم. داوری مقاله ارسالی‌مان تمام شده بود و نیازمند بازنگری کلی تشخیص داده شده بود. نوعی بازنگری که بیشتر شبیهِ نوشتن مقاله از اول بود. اولش دلم می‌خواست انصراف بدهم. اما بعد به این فکر کردم که چرا باید از تلاش دست بکشم؟ چرا باید از این مجله بگذرم؟ درخواست زمانِ بیشتر می‌کنم. با برنامه‌ریزی روی آن کار می‌کنم و بعد نتیجه را به خدا می‌سپارم.

این مقاله می‌توانست رد شود. اما فرصتی دیگر به من داده شده.

یاد آیه‌ای از سوره طور می‌افتم که همین دیشب می‌خواندمش:

إِنَّهُ هُوَ الْبَرُّ الرَّحِیم

که او بر بندگانش بسیار نیک‌خواه و مهربان است.

۶ نظر ۱۱ اسفند ۰۳ ، ۱۱:۵۷
یاس گل