مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۳ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۵۱ ق.ظ

شبانگاهِ رسیدن‌ها

دیشب شبانگاه وصال بود. شبانگاهِ رسیدن‌ها.

داشتم خواب تو را می‌دیدم. تو کنار من بودی. نزدیک من بودی. بسیار نزدیک. و میان ما انس و الفتی بود.

از خواب برخاستم. نماز صبحم را خواندم و دعای عهدم را‌. دوباره خوابیدم.

این بار گل مینا به خواب من آمده بود. در خواب، پتویی روی من بود. شما بخوانید حائل، چرا که از این سوی پتو می‌توانستم سایه مادربزرگ را در آن سوی پتو ببینم. او به سراغ من آمده بود. صدایم زد: یاسمن! من که از شنیدن صدای او غافلگیر شده بودم، گفتم: مامان‌جون! تو هستی؟ و خواستم پتو را کنار بزنم. بخوانید حائل را. اما مادربزرگ از همان پشت پتو دست‌های مرا گرفت. قربان صدقه‌ام رفت و من هم از پشت پتو دست‌هایش را گرفتم. به خاطر کارهایی که در این مدت برایش انجام داده بودیم از ما تشکر کرد. سپس کیسه سبز کوچکی که در آن شیء ارزشمندی بود تحویل داد (یا شاید مشخصاتش را داد) و گفت: برای شماست. گفت هنوز حواسم به شما هست و دعایتان می‌کنم.

پتو را کنار زدم. گل مینا دیگر نبود.

۲ نظر ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۵۱
یاس گل
يكشنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۳، ۰۸:۰۵ ب.ظ

از او، از من

از او

چه بسیار سخن‌ها که در دلم انباشته بود و من انتخاب کردم که به جای بر زبان آوردن آن‌ها، به کنش‌ها و رفتارهایی مهرآمیز، عفیفانه و همدلانه بدل‌شان کنم.

حالا دیگر با خودم بی‌حسابم. آنچه بیان کردنی بود در جامه عمل_ و پوشیده_ به تو فهماندم یا دست‌کم سعی کردم که بفهمانم. مهم نیست پس از این چه خواهد شد. حالا تو آزادی. آزادِ آزاد.

 

از من

با اینکه در حساب بانکی‌ام پول زیادی نمانده است، در دوره جدیدی ثبت‌نام کرده‌ام. اسفند و فروردین پای درس عین‌القضات خواهم نشست. آن عارف جوانمرگِ دگراندیش که اندیشه‌های سنت‌شکنانه‌اش را دوست می‌دارم.

هنوز در جستجوی هدفی هستم. هدفی که دوباره به شوق بیاورد مرا. نمی‌خواهم رکود پیدا کنم. نمی‌خواهم مرداب شوم. زود است. خیلی زود است که از حالا به آنچه هستم و دارم قانع شوم.

۲ نظر ۰۵ اسفند ۰۳ ، ۲۰:۰۵
یاس گل
جمعه, ۳ اسفند ۱۴۰۳، ۱۰:۰۵ ب.ظ

غبارِ نشسته بر صورتِ یک آرزو

این جمعه انگار خودم را پیدا می‌کنم. خودم را می‌بینم.

می‌نشینم به کوتاه کردن ناخن‌ها. می‌روم به میدان تا دو نمایشنامه بگیرم به اضافه یک ماسک آبرسان صورت.

برگشتنی، پدرم ماشین را در انتهای کوچه‌ای پارک می‌کند و پیاده می‌شوم. از تماشای آسمانی ابری و سالم، در مسیر وزش باد سردِ زمستانی لذت می‌برم.

تا شب نمایشنامه اول را تمام می‌کنم و دومی را به نیمه می‌رسانم.

پس از مدت‌ها یکی از آرزوهای سال گذشته را از پستو درمی‌آورم، گرد و غبارِ نشسته روی آن را پاک می‌کنم و از خودم می‌پرسم: دلت برای این آرزو تنگ نشده؟ نمی‌خواهی آن را به جریان زندگی برگردانی؟ این آرزو حق تو نیست؟

هنوز پاسخ مشخصی برایش ندارم.

اما به این سوال‌ها فکر خواهم کرد.

فکر خواهم کرد.

۱ نظر ۰۳ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۰۵
یاس گل