مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۶۱ مطلب با موضوع «در سرزمین خواب‌ها (خواب‌نامه)» ثبت شده است

دوشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۳، ۰۹:۵۱ ق.ظ

شبانگاهِ رسیدن‌ها

دیشب شبانگاه وصال بود. شبانگاهِ رسیدن‌ها.

داشتم خواب تو را می‌دیدم. تو کنار من بودی. نزدیک من بودی. بسیار نزدیک. و میان ما انس و الفتی بود.

از خواب برخاستم. نماز صبحم را خواندم و دعای عهدم را‌. دوباره خوابیدم.

این بار گل مینا به خواب من آمده بود. در خواب، پتویی روی من بود. شما بخوانید حائل، چرا که از این سوی پتو می‌توانستم سایه مادربزرگ را در آن سوی پتو ببینم. او به سراغ من آمده بود. صدایم زد: یاسمن! من که از شنیدن صدای او غافلگیر شده بودم، گفتم: مامان‌جون! تو هستی؟ و خواستم پتو را کنار بزنم. بخوانید حائل را. اما مادربزرگ از همان پشت پتو دست‌های مرا گرفت. قربان صدقه‌ام رفت و من هم از پشت پتو دست‌هایش را گرفتم. به خاطر کارهایی که در این مدت برایش انجام داده بودیم از ما تشکر کرد. سپس کیسه سبز کوچکی که در آن شیء ارزشمندی بود تحویل داد (یا شاید مشخصاتش را داد) و گفت: برای شماست. گفت هنوز حواسم به شما هست و دعایتان می‌کنم.

پتو را کنار زدم. گل مینا دیگر نبود.

۳ نظر ۰۶ اسفند ۰۳ ، ۰۹:۵۱
یاس گل
دوشنبه, ۲۲ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۰۲ ق.ظ

اعضای حلقه

خواب می‌بینم که: شب است. شب است و ما در ساختمانی بزرگ اقامت کرده‌ایم. شبیه دانش‌آموزانی که به مدرسه شبانه‌روزی رفته‌اند یا دانشجویانی که ساکن خوابگاهند. وَ من عضو یک حلقه‌ام. حلقه‌ای که نمی‌توانم به درستی تشخیص دهم حلقه‌ای است مذهبی، جادویی یا تلفیقی از این دو.

ما اعضای حلقه می‌دانیم شب‌ها در معرض خطریم. هر شب یک نفر از سوی نیرویی اهریمنی و نادیدنی انتخاب می‌شود و به خاک و خون کشیده می‌شود. اصلا به عمد تن به این خطر داده‌ایم تا بلکه یک نفر از میان ما جان سالم به در ببرد و تشخیص دهد این نیروی اهریمنی کیست، کجاست و چگونه می‌توان نابودش کرد. شب‌هایمان چه ترسناک است...

 

با صدای عبور یک هواپیما از فراز آسمان، از خواب بیدار می‌شوم.

۱ نظر ۲۲ بهمن ۰۳ ، ۱۰:۰۲
یاس گل
دوشنبه, ۱۵ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ق.ظ

خبری که از من پنهانش می‌کنند

گلویم درد می‌کند و خواب می‌بینم. خواب می‌بینم ساعت ۱۱ شب است و هنوز در مدرسه‌ایم. نرگس با من است. تو پیام داده‌ای و حلالیت طلبیده‌ای. پیام داده‌ای و حرف‌های جدی زده‌ای.

بیدار می‌شوم و گلویم درد می‌کند. تب دارم. خوشحال بودم از اینکه مدارس غیرحضوری نیست. اما حالا رمق ندارم که این همه راه را تا مدرسه بروم و برگردم.

 پدر زنگ می‌زند برایم از دکتر وقت می‌گیرد. دکتر سرم و تقویتی و آنتی‌بیوتیک می‌نویسد. باید اول بروم مدرسه و برگردم، بعد سرمم را بزنم.

موقع برگشت میگرنم هم به باقی دردهایم اضافه می‌شود. حالم خوش نیست. وقتی می‌رسم خانه می‌بینم خواهرم لباس‌های سیاه را یک گوشه چیده است. دارد با مادرم تلفنی حرف می‌زند. یک جوری حرف می‌زنند که انگار خبری شده اما نباید بفهمم. پدرم به خواهرم می‌گوید: یعنی یاسمن نمی‌داند؟ می‌گویم: چه چیزی را؟ یک اتفاقی افتاده و دارند پنهانش می‌کنند. خواهرم می‌رود توی اتاق و گریه می‌کند. سرم دارد از درد می‌ترکد. می‌گویم: چیزی شده؟ پدرم می‌گوید: نه فقط دوباره احیایش کرده‌اند. به هر حال دیگر باید آماده باشیم. خواهرم می‌گوید: شما فعلا استراحت کن و بعد هم سرمت را بزن. ما باید جایی برویم. برمی‌گردیم.

نمی‌دانم چرا حس می‌کنم چیزی شده و دارند آرام آرام به من می‌گویند. شاید هم اشتباه می‌کنم‌. نمی‌دانم. حالم خوش نیست.

۱ نظر ۱۵ بهمن ۰۳ ، ۰۹:۱۶
یاس گل
شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۴۸ ب.ظ

چه چیز تو را دوباره به اینجا کشانده است؟

در خواب، سر میز شما نشسته‌ام و با شما غذا می‌خورم. البته کسی حواسش به من نیست. حتی شاید اطرافیانت با خودشان بگویند این دختر چرا اینجا نشسته؟

غذا که تمام می‌شود همه بلند می‌شوند و می‌روند. تو برمی‌گردی و می‌پرسی: می‌خواهی بروی؟ به ساعت نگاه می‌کنم و می‌گویم: ۵ دقیقه دیگر هم می‌مانم. سر تکان می‌دهی و نمی‌فهمم این حرکت یعنی: همین‌جا باش تا برگردم یا یعنی: باشد، پس خداحافظ!

زمان می‌گذرد و من هنوز نرفته‌ام. دارم آماده یک مهمانی می‌شوم. یک مهمانی که تو هم در آن هستی. دخترانی اطرف من هستند و دارند راجع به تو حرف می‌زنند. بعد یک‌جوری نگاهم می‌کنند که حس می‌کنم از نظر آن‌ها خیلی خوش‌باورم. لباس آبی آسمانی تن کرده‌ام و توربانی مشکی روی سرم است. شاید هم خیلی خوش‌باورم. نمی‌دانم.

 

 

سه ربع یا کمی هم بیشتر کارم در بانک طول می‌کشد. بیرون که می‌آیم به کتابفروشی زنگ می‌زنم تا ببینم باز هستند که من راهی آنجا شوم؟ می‌گویند هستیم. گلویم درد می‌کند. سوار بی‌آرتی می‌شوم و چند ایستگاه بعد، سوار مترو.

این بار باران نمی‌بارد. کلاهم هم توی گل نیفتاده. روی سرم است. اما مسیر هنوز همان‌قدر طولانی‌ست. راه می‌روم. راه می‌روم. از خودم می‌پرسم: واقعا چه چیز دوباره تو را تا اینجا کشانده؟ روبروی بلوک ۱۲ می‌رسم و زنگ می‌زنم. در که باز می‌شود می‌فهمم باید کفشم را دربیاورم. گفته بودم که اینجا کتابفروشی نیست، دفتر کار است، موسسه است. اما وارد که می‌شوم می‌بینم بیشتر شبیه خانه است. نام کتاب را می‌گویم و برایم می‌آورند. آن را حساب می‌کنم و دوباره مسیرِ رفته را برمی‌گردم. به این فکر می‌کنم که پشت خرید این کتاب چه احساس عمیق و نجیبی نهفته است. با خودم قرار می‌گذارم که دیگر منتظر بازگشت محبت نمانم. مهر بورزم بی‌انتظار.

سر راه از یک مغازه یک لیوان چای می‌خرم. مرد می‌گوید: خانم‌ها معمولا از مغازه چای نمی‌خرند. حالا که هوس کرده‌ای بیا قند هم بردار. هوس نکرده‌ام. می‌خواهم سوزش گلویم کمتر شود.

راه می‌روم. راه می‌روم. راه‌ها کش می‌آیند.

مترو باز هم صندلی خالی ندارد. دیگر حوصله بی‌آرتی‌های شلوغ را هم ندارم. پس سوار خطی‌ها می‌شوم. باید بروم خانه قرصم را بخورم و کمی استراحت کنم. باید استراحت کنم.

۰ نظر ۱۳ بهمن ۰۳ ، ۱۴:۴۸
یاس گل
جمعه, ۷ دی ۱۴۰۳، ۰۳:۱۱ ب.ظ

درختان سخنگو

دیشب داشتم خواب‌های جالبی می‌دیدم. خواب‌هایی که بسیاری از قسمت‌های آن متاسفانه در خاطرم نمانده است.

اول، سر میزی نشسته بودیم. آدم‌های مهمی سر آن میز بودند. اما یادم نیست موضوع صحبت‌مان چه بود. بعد یکی از دخترهای همان جمع -که نمی‌دانم من بودم یا دیگری- وارد شرکتی شد. البته شرکت که چه بگویم، برای خودش سرزمینی خیال‌انگیز بود و آن دختر مالک آنجا بود. آنجا درخت‌های عجیبی داشت که به گمانم اسمشان درخت‌های ظهوریان بود. شاید هم این نام متعلق به شرکت یا مالک آن بود. این درختان سخنگو رهگذران را به دام خود می‌انداختند. همین که نزدیکشان می‌شدی با شاخه‌های چسبناکشان تو را همچون عنکبوتی در تارهای خود می‌گرفتند و اسیر می‌کردند.

یادم هست در خواب تلاش می‌کردم اسامی آدم‌ها و سرزمین‌ها را خوب به خاطر بسپارم تا وقتی بیدار شدم یک‌جا یادداشتشان کنم. اما از میان آن همه، فقط همین چند قلم یادم مانده است و احساس خوشایندِ تماشای آن خواب.

باقی چیزها را همان‌جا درون رویایم جا گذاشتم و دست‌خالی برگشتم.

۴ نظر ۰۷ دی ۰۳ ، ۱۵:۱۱
یاس گل
دوشنبه, ۲۶ آذر ۱۴۰۳، ۰۳:۵۰ ب.ظ

روزهای تدریس غیرحضوری

این هفته هم کلاس‌هایمان غیرحضوری شد. پیش از شروع کلاسِ اول، دیدم اینترنت دوباره قطع شده است. سریع یک بسته از ایرانسل خریدم. اما به قدری سرعت آن کند بود که صفحه را باز نمی‌کرد. مجبور شدم یک بسته دیگر از همراه اول بخرم و بالاخره با دومی به کلاس وصل شدم. برق خانه بعضی از دانش‌آموزان هم رفته بود یا اینترنتشان کند بود. با این همه کلاس به خوبی برگزار شد.

اما برای ورود به کلاسِ دوم مشکل پیدا کردم. لینک ورود به کلاس باز نمی‌شد. اول با معاون تماس گرفتم. بعد با مسئول آی‌تی مدرسه. بچه‌ها سر کلاس بودند و من نمی‌توانستم وارد شوم. بیست دقیقه گذشت تا بالاخره لینک باز شد. اما چون سرعت نت بالا نبود دیگر از قید روشن کردن دوربین لپ‌تاپ گذشتم.

هفته بعد امتحانات ترم بچه‌ها شروع می‌شود و باید سوالات نگارششان را آماده کنم. نشریه یلدایی را هم آماده کردیم اما چه حیف که مدارس در این یکی دو هفته غیرحضوری شد و نشد نسخه چاپ‌شده‌اش را همراه با تزئیناتی که آماده کرده بودم به مدرسه ببرم و نصب کنم.

بلندی‌های بادگیر تا به این صفحه (۲۰۵) چندان جذبم نکرده است. انتظاراتم را برآورده نمی‌کند. مگر آنکه در ادامه برایم جذاب شود.

دیشب خواب دیدم با زهرا به یکی از جلسات نشست‌ ادبی‌مان رفته‌ایم. زهرا گفت بیا ردیف آخر بنشینیم. کسی آمد جلویم نشست که قدش خیلی بلند بود و در نتیجه من دیگر چیزی نمی‌دیدم. بعد یکی از اعضا که می‌شناختمش قصد کرد جلسه را زودتر ترک کند. بلند شد و گفت خداحافظِ همگی خصوصا یاسمن. سر برگرداندم و دیدم با من نبوده. یاسمن دیگری را نشان کرده بود. دیگر داشت حوصله‌ام سر می‌رفت که سرم را بالا بردم و به آسمان نگاه کردم. سقفی بالای سرمان نبود. فقط آسمان پرستاره‌ی شب بود و من از تماشایش لذت می‌بردم. آخر جلسه که شد ناگهان مادر و خواهر و خاله و مادربزرگم هم آمدند! مادربزرگم کمی پیرتر شده بود اما روی پای خودش راه می‌رفت.

راستی این روزها که خاله و مادربزرگ دل و دماغ چیدن سفره یلدا را ندارند دلم می‌خواهد خودم بروم و آن را برایشان بچینم.

۱ نظر ۲۶ آذر ۰۳ ، ۱۵:۵۰
یاس گل
شنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۳، ۱۱:۳۵ ق.ظ

اونگا اونگا و شهرهای چندطبقه

نمی‌دانم جایی که در خواب می‌دیدم کجا بود. فضای آن مرا یاد دفاتر خدمات الکترونیک می‌انداخت. مشغول طی کردن مراحلی بودیم که پس از آن کارتی شبیه کارت ملی به ما تعلق می‌گرفت. البته مراحل آن شباهتی به اینجا نداشت. ما باید سفری را آغاز می‌کردیم. در صورت پشت سر گذاشتن آن سفر و رسیدن به مرحله آخر تازه دارای یکی از آن کارت‌ها می‌شدیم. از آن جالب‌تر اینکه، پس از رسیدن به خط پایان، مشخص می‌شد از آن لحظه به بعد هرکس باید به کجا برود و متعلق به چه قبیله‌ای خواهد شد. مثلا یکی از آن‌هایی که در خواب من بود باید به اونگا اونگا می‌رفت. در بیداری نام چنین جایی را نشنیده بودم اما در خواب می‌دانستم آنجا همان جزیره‌ای است که قاطینگا و پاتینگا در آن زندگی می‌کنند و می‌زنند و می‌رقصند. برای همین برخی‌ها غبطه می‌خوردند که چرا سر و کار خودشان به آن قبیله نیفتاده است.

پس از آن با یک پرش زمانی به آینده خودم رفتم. در خانه‌ای مدرن بودم در کنار آدم‌هایی که نمی‌شناختم. و آنجا شباهتی به شهرهای اینجایی نداشت. آنجا شهری چند طبقه بود.

 

+ قاطینگا و پاتینگا

۶ نظر ۱۰ آذر ۰۳ ، ۱۱:۳۵
یاس گل
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ آبان ۰۳ ، ۰۹:۳۶
یاس گل
چهارشنبه, ۲ آبان ۱۴۰۳، ۰۵:۰۹ ب.ظ

روزهای تلخ‌مزه و دشوار

چند روز دشوار را پشت سر گذاشته‌ام. تب، لرز، بدن‌درد، معده‌درد، چه و چه. آنفولانزا نگرفته‌ام چون اصلا با کسی تعامل نداشته‌ام. علت این حال بد را نمی‌فهمم و از دکتر رفتن خسته‌ام‌. همین دو هفته پیش سرم و چند آمپول تقویتی زدم و داروهایم تمام شد. هر روز منتظرم تا حال جسمی‌ام بهتر شود. اما باز روی تخت می‌افتم و نمی‌توانم کاری را پیش ببرم، جز کتاب خواندن. این روزها حالم یک‌جوری است که حتی از کتاب خواندن هم حالت تهوع می‌گیرم.

ظهر گرفتم خوابیدم تا زمان زودتر بر من سپری شود. خواب دیدم در مناسبتی خاص قرار گرفته‌ایم که در آن روز خیلی‌ها خودشان را شبیه سهراب سپهری می‌کنند و اطراف محوطه‌ای که احتمالا ارتباطی با این شاعر دارد می‌پلکند. از دیدن آن همه سهراب سپهری خرسند و هیجان‌زده بودم.

اما این خوشی دوام چندانی نداشت. بیدار که شدم معده‌ام همچنان درد می‌کرد و حالم خوش نبود.

 

ای روزهای تلخ‌مزه و دشوار! از من بگذرید. از من عبور کنید. من دیگر بیش از این توان مبارزه کردن ندارم.

۲ نظر ۰۲ آبان ۰۳ ، ۱۷:۰۹
یاس گل
سه شنبه, ۲۰ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۱۲ ق.ظ

غول و گلدان‌های کوچک

در خواب، عاشقِ یک غول شده بودم، و غول نیز دوستدار من بود.

غول، گلدان‌های کوچکی به من هدیه داده بود. وَ بیمِ آن بود که روزی او را به قتل برسانند.

او را کشتند و نامه‌ای از او به دستم رسید که در آن نوشته بود: 

 

دوست دارم با یاد تو بمیرم و با دستانِ لرزان پیامبر بیدار شوم

 

پس از او، گلدان‌های کوچکم را که می‌دیدم یادش می‌افتادم و قلبم از نبودنِ او بسیار غمگین می‌شد.

 

Sleepy Giant

۱ نظر ۲۰ شهریور ۰۳ ، ۰۸:۱۲
یاس گل