مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۵۷ مطلب با موضوع «در سرزمین خواب‌ها (خواب‌نامه)» ثبت شده است

پنجشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۵۹ ق.ظ

او بابالنگ دراز من است

آدم‌های شکیبا را دوست دارم. آدم‌های جوانمرد، صبور و مبادی آداب. آن‌ها که حتی وقتی توهینی می‌شنوند تمام تلاششان را می‌کنند تا پاسخی مناسب و درخور، پاسخی به اندازه و به دور از توهین ارائه کنند. انگار در لحظه با خشم درونشان مبارزه می‌کنند. هوش هیجانی بالایی دارند و از مکارم اخلاقی برخوردارند.

صد البته که تعدادشان کم است. من هم دلم می‌خواست و می‌خواهد که چنین ویژگی‌هایی داشته باشم. شاید تلاش کنم با کسی وارد بحث و مجادله نشوم، شاید آدم آرامی به نظر برسم، اما همان‌طور که گفتم فقط به نظر می‌رسم. وگرنه که خودخوری و وسواس فکری زیاد دارم. از درون همیشه هم آرام نیستم. گاهی هم از کوره در می‌روم.

حالا چرا این‌ها را می‌نویسم؟ ماجرای میزگرد فرهنگیِ یکی از نامزدهای انتخاباتی باعثش شد. دیشب ناظر حرکت و رفتاری بودیم که عده‌ای آن را تقبیح و عده‌ای تحسین کردند. باتوجه به دو پاراگراف نخست این پست چنین برمی‌آید که من هم -خارج از گود- این رفتار را ناپسند بدانم. بله، اما نیامده‌ام تا بگویم رفتار چه کسی را محکوم می‌کنم یا این وسط خودم طرفدار چه کسی هستم. من به ماجرای دیشب از زاویه‌دید دیگری نگاه می‌کردم. دنبال درس گرفتن بودم. مثلا تماشای دقایق پایانی آن میزگرد به من آموخت وقتی به کسی چیزی می‌گویند که آن حرف و ادعا را نوعی حمله به خود یا حیثیتش می‌داند، هرچقدر هم که از سخنان طرف مقابل برآشفته باشد، مجبور است سعه صدر داشته باشد تا بتواند از خود دفاع کند. وگرنه اگر از کوره در برود -حتی اگر واقعا حق با او باشد- نه تنها نمی‌تواند از خود دفاع کند بلکه با رفتارش مهر تاییدی به سخنان طرف مقابل می‌زند.

موقعیت دشواری است. باید دید در ادامه، مناظرات نامزدها به کجا می‌کشد.

اما از این حرف‌ها بگذریم که از هرچه بگذریم سخن از خواب و خیالات برایم خوشتر است smiley. می‌خواهم از خواب دیشبم چند خطی بنویسم.

چیزی که به خاطر می‌آورم این است: کیکاووس یاکیده برابرم نشسته بود و پس از گفتگویی، پیشنهاد کرد حتما از قنادی شین شیرینی بخرم. به او گفتم شیرینی‌های آنجا را یک‌بار امتحان کرده‌ام. آن هم چند سال پیش وقتی تازه از جراحیِ خال زیر چشمم برگشته بودیم و مادرم به خاله گفته بود کنار قنادی نگه دارد. بعد هم همانجا توی ماشین شیرینی پر از خامه شکلاتی را در دهان گذاشتم و طعمش برایم ماندگار شد.

بعد از پشت میز بلند شدم و به دیگر هم‌گروهی‌هایم (که نمی‌دانم دقیقا هم‌کلاسی‌ام بودند، دوستانم یا افراد دیگر) پیوستم. انگار از میان جمع، یاکیده به من - فقط به من- اجازه داده بود تا او را پدر صدا کنم! این بود که به نفر کناری‌ام با صدای آهسته گفتم: او بابا لنگ دراز من است. و به عصایی که در دست یاکیده بود اشاره کردم. بعدش با خنده گفتم: البته مثل بابالنگ دراز بلند نیست.

از آنجا با همان بچه‌ها سوار یک مینی‌بوس شدیم. یاکیده و نعمیه نظام‌دوست و ... رفته بودند. لحظه‌ای رسید که فقط من و یک نفر دیگر داخل مینی‌بوس بودیم. همان لحظه نظام‌دوست در یک پیام‌رسان برایمان پیامی فرستاد. می‌خواست به سوالات درسی پاسخ دهیم. یک کتاب برابرم باز بود و می‌دانستم قرار است تمرین‌های آن درس را مرور کنیم. اول نمی‌خواستم جواب بدهم. چون بقیه کنارم نبودند. اما جواب دادم و او از پشت خط گفت: اِ یاسمن آنلاین است و انگار باز هم صدای یاکیده بود که از آن سوی خط می‌آمد و چیزی می‌گفت...

 

دنبال ادامه خواب هستید؟ متاسفم. همین‌جا بود که از خواب بیدار شدم.

فقط دوست دارم در پایان، شما را به تماشای قسمتی از انیمیشن بابالنگ‌دراز دعوت کنم: دیالوگ کیکاووس یاکیده در قسمت آخر بابالنگ‌دراز

۲ نظر ۳۱ خرداد ۰۳ ، ۰۹:۵۹
یاس گل
جمعه, ۱۸ خرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۳۷ ب.ظ

شاید دور، شاید نزدیک

آیا شما تا به حال از مردی با نیروی فراطبیعی، میوه‌ای عجیب دریافت کرده‌اید؟ میوه‌ای با پوست چوبی گردو و با مغزی سفیدرنگ، شیرین و پنبه‌ای.

من در خواب چنین میوه‌ای را امتحان کردم و برخلاف تصورم بسیار خوشمزه بود. چیزی شبیه به طعمِ بستنی زمستانی! روشن‌ترین تصویر من از خواب دیشبم همین است.

گاهی به پست‌های قدیمی‌ام سر می‌زنم. به ویژه به مجموعه خواب‌ها، نامه‌ها و داستان‌ها. گاهی هم در تاریخی مشخص به عقب برمی‌گردم تا ببینم مثلا در 18 خرداد سال‌های گذشته چه نوشته‌ام، چه حالی داشته‌ام و چه تجربه‌ای را پشت سر گذاشته‌ام. راستش را بگویم من آدمِ پشت این نوشته‌ها را دوست دارم. با همه کاستی‌ها، ناکامی‌ها، خیال‌پردازی‌ها و دویدن‌هاش.

من اینجا را دوست دارم، بیشتر از جایی شبیهِ اینستاگرام. و گاهی به این فکر می‌کنم که آیا در چهل سالگی، پنجاه سالگی یا حتی بعدتر از آن - اگر زنده باشم- هنوز چراغ این مسافرخانه روشن است؟ هنوز خوانندگان آشکار و خاموش امروزم را دارم؟

من حتی به روزهای پس از مرگ خودم هم فکر می‌کنم. به آدم‌هایی که می‌دانند مرده‌ام و با دلتنگی و حسرت یا همراه با اندوهی کوتاه و گذرا به نوشته‌های پیشینم برمی‌گردند تا مرا دیگر بار لابه‌لای کلماتم پیدا کنند و بیشتر از زمانِ زنده بودنم بشناسند. یا به آدم‌هایی که ناگاه گذرشان به اینجا می‌افتد و بی‌آنکه بدانند مرده‌ام، در خانه متروکه‌ام چرخی می‌زنند، میان این واژگان هوایی تازه می‌کنند و سپس سراغ دیگر صفحات اینترنتی می‌روند.

آن روز شاید از امروزی که این فرسته را می‌نویسم خیلی دور یا شاید به آن بسیار نزدیک باشد.

مرا ببخشید که در چنان روزی اینجا پشت لپ‌تاپم نیستم تا پیام‌هایتان را بخوانم، تایید کنم و با خوشدلی پاسخ بگویم. اما بدانید همیشه در زمان زنده بودنم از حضورتان در این خانه خوشحال بوده‌ام.

 

+ هنگام نوشتن این پست به قطعه دوم آلبوم Exhale گوش می‌کردم. اگر دوست داشتید هنگام خواندن، بشنویدش.

۴ نظر ۱۸ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۳۷
یاس گل
سه شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۳، ۱۱:۲۴ ق.ظ

در هجوم خواب‌ها

پس از برگشت از سفر، خواب‌های زیادی دیدم. خواب دیدم از حدیث (یکی از دوستان وبلاگ‌نویس که سال‌هاست از هم بی‌خبریم) نامه‌ای به دستم رسیده است. نامه‌ای که آن را سال ۱۳۹۹ پست کرده بود و پس از گذشت چهار سال به دستم می‌رسید.


خواب دیدم مشغول تماشای فیلم ترسناکی هستم که بازیگران آن اغلب در فیلم‌های کمدی بازی می‌کردند. زنی به یکی از مراکز رمالی مراجعه کرده بود. البته فالگیران و ساحرانِ آن مرکز، دم و دستگاهی برای خودشان راه انداخته بودند. مرد رمال که قیافه مشاوران و روانشناسان را به خود گرفته بود، به زن گفت بار بعد برای رسیدن به نتیجه بهتر، فرد موردنظر را هم با خود به مرکز بیاورد. همه‌چیز به ظاهر طبیعی بود تا اینکه زن هنگام خروج از مرکز با زنی رنجور و روان‌پریش مواجه شد که می‌خواست وارد مرکز شود. همانجا چهره زن تغییر کرد و گویی که چندین نقاب به صورت زده باشد یا تسخیر شده باشد با دهان فردی دیگر به زن گفت پسرش در خانه دارد خودکشی می‌کند و بهتر است هرچه زودتر به خانه برگردد. زمان جلو رفت و همان پسری که از خودکشی نجات پیدا کرده بود گفت: من نجات پیدا کردم اما گیر همین کلاش افتادم. منظورش از کلاش یکی از رمالان مرکز بود که صورتی با نقاب آهنین داشت. خواب آن‌چنان ترسناک بود که دلم می‌خواست زودتر از خواب بیدار شوم.

 

خواب دیگرم این بود که با دو اتوبوس از طرف دانشگاه به مراسم ازدواج شاعر رفته بودیم. اصلا نمی‌دانم چرا باید این همه راه را می‌رفتیم بی‌آنکه بتوانیم وارد سالن شویم. همان‌جا داخل اتوبوس‌ها دم در ایستاده بودیم و فقط آمدن مهمان‌‌ها را نگاه می‌کردیم. مهمان‌ها هم اغلب مجریان صدا و سیما بودند.


اما به جز این خواب‌ها، خواب خوش دیگری هم دیدم. یک خواب خیلی خوش معنوی که نیمه‌شب در خواب و بیداری دیده بودمش و آن لحظه احساس می‌کردم-یا شاید هم مطمئن بودم- تعبیر این خواب بسیار نیکوست، اما افسوس که صبح چیزی از آن خواب شیرین در خاطرم نمانده بود.

۵ نظر ۰۸ خرداد ۰۳ ، ۱۱:۲۴
یاس گل
سه شنبه, ۱۴ فروردين ۱۴۰۳، ۱۱:۲۹ ق.ظ

جسورتر از بیداری

خواب دیدم جایی هستم و احسان علیخانی دارد با من درباره برنامه جدیدی که قصد ساختنش را دارد صحبت می‌کند. از پروژه عظیمی می‌گفت که برای بخش‌بخش آن افراد متعددی با او همکاری می‌کردند. او برای من هم یک پیشنهاد کاری داشت، اینکه نویسندگی یکی از بخش‌ها را به عهده بگیرم. برخلاف بیداری که معمولاً در برابر پیشنهادهای جدید دست و پایم می‌لرزد و به این فکر می‌کنم که آیا این پیشنهاد را قبول کنم یا نه، آیا از پس آن برمی‌آیم یا نه و ... خیلی سریع و به راحتی گفتم: باشد. انجامش می‌دهم. بعد گفت تا زمانی که قصد ساختن آن پروژه را دارند می‌توانم نویسندگی برنامه‌هایی درباره افطار و ماه رمضان را هم برایش انجام دهم. در این مورد هم باز بی‌معطلی گفتم: باشد. آن را هم انجام می‌دهم!

البته می‌توانستم احساس کنم که آنجا هم اندک دلهره‌ای تهِ دلم بود اما آن‌قدری نبود که جلوی پذیرش چنین پیشنهادی را بگیرد یا مانعش شود.

 

من در خواب‌هایم پر دل و جرئت‌تر از بیداری‌ام هستم.

۱ نظر ۱۴ فروردين ۰۳ ، ۱۱:۲۹
یاس گل
يكشنبه, ۶ اسفند ۱۴۰۲، ۰۸:۵۸ ب.ظ

مردی با چهره‌ای شبیه مجسمه‌های سنگی

در هتلی بودیم و ساعت، ساعتِ خواب بود. داشتیم روی تخت‌هایمان می‌رفتیم که ناگهان صدای بالگردی شنیده شد. پشت پنجره رفتم و در هوای مه‌آلودِ بالای سرمان بالگرد را دیدم. کمی بعد بالگرد دیگری نیز در آسمان دیده شد. آن دو مقابل هم ایستاده بودند. فریاد زدم: جنگ است! جنگ! و بالگردها با یکدیگر درگیر شدند. شهر دچار جنگ شد. همه جا خاکستری و پر از گرد و غبار بود. ما در کوچه‌ها می‌دویدیم و فرار می‌کردیم. به خیابان پهنی رسیده بودیم که در میانه آن مردی را دیدم با یک بارانی بر تن. به کسانی که همراهم بودند گفتم: این یکی از نیروهای دشمن است. برگردید. برگردید عقب. اما نمی‌دانم مرد با چه سرعتی گام برمی‌داشت که فرصت زیادی برای گریختن از او نبود. در نتیجه در اولین کوچه باریک سمت چپم پیچیدم. از دری عبور کردم. راهروی باریکی پیش رویم بود. در آن راهرو صندلی‌هایی چیده شده بود شبیه صندلی‌های کنکور. روی دو صندلی دو نفر نشسته بودند و انگار حواسشان نبود که جنگ است و مردی با یک بارانی و صورتی شبیه مجسمه‌های سنگی دارد وارد آنجا می‌شود. می‌خواستم از راه دیگری فرار کنم اما انگار در کوچه پشتی هم ربات‌های دشمن وارد شده بودند. چاره‌ای نداشتم. نمی‌دانستم کجا پنهان شوم. مرد وارد راهرو شده بود و روی اولین صندلی نشسته بود و اطراف را می‌پایید. می‌دانستم که تا چند دقیقه دیگر همه ما را تحویل دشمن می‌دهد. وقتی راه فراری نیافتم از خواب بیدار شدم. به بیداری پناه آوردم. بله. همیشه هم که خواب‌های آدم قشنگ نیست.

۱ نظر ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۸
یاس گل
سه شنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۲، ۰۹:۳۷ ق.ظ

دیدارهای بی‌تکرار

در خواب‌ها با افرادی ملاقات می‌کنم که اغلب برای اولین و آخرین بار می‌بینمشان. افرادی که معمولا از معاشرت با آنان خرسندم.

یادم نمی‌آید دیشب کجا بودم. قطعا تا وقتی آن خواب را می‌دیدم مکانش را هم می‌شناختم اما پس از بیداری یادم رفته بود. به هرحال فضایی بود شبیه یک کافه نه چندان شلوغ یا شاید لابی یک ساختمان. طراحیِ داخلی خاصی هم نداشت و ساده بود. من کنار میز گردی نشسته بودم و زنی میانسال کتابی به من هدیه داده بود و گفته بود در این کتاب، زندگی انوشه انصاری نوشته شده است. کتاب را روی میز گذاشته بودم که مرد جوانی از میزی آن‌طرف‌تر به کتابم نگاهی انداخت و گفت: «چه کتابی است؟» به زن اشاره کردم و گفتم: «از آن خانم هدیه گرفتمش. درباره زندگی انوشه انصاری است. اولین زن ایرانی که به فضا سفر کرد.» جمله آخر را همزمان با هم به زبان آوردیم و فهمیدم آدمِ مُطلعی است. بعد کتاب را چند دقیقه‌ای امانت گرفت تا تورق کند. کمی بعد من و خواهرم می‌خواستیم از آنجا برویم. رفتم تا کتاب را از مرد پس بگیرم. در همان حین گفتگوی کوتاهی داشتیم که دقیق یادم نمی‌آید چه سخنانی میانمان رد و بدل شد اما وقتی از آنجا بیرون می‌آمدیم یک بار دیگر از پشت شیشه نگاهش کردم و فکر کردم چه حیف که دیگر نمی‌بینمش.

۰ نظر ۰۱ اسفند ۰۲ ، ۰۹:۳۷
یاس گل
يكشنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۲، ۱۲:۱۵ ب.ظ

در خواب می‌شناسمش اما در بیداری‌...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ بهمن ۰۲ ، ۱۲:۱۵
یاس گل
يكشنبه, ۲ مهر ۱۴۰۲، ۰۹:۳۳ ق.ظ

شمشاد خان و آرزوی سباستین

همان‌طور که می‌دانید هرچند وقت یک بار از خواب‌هایم می‌نویسم. این فرسته هم از مجموعه خواب‌های من است. :

 

شمشادخان به پیشنهاد -یا شاید هم به خواهش شاهزاده خانوم- تصمیم شگفت‌انگیزی گرفت. او با قدم‌هایی تند و سریع در تالار پیش می‌رفت و با حرکت دستانش در هوا جادو می‌کرد. از کنار هر تابلوی هنری که می‌گذشت روی آن تابلو، تصاویر بسیار کوچکی ایجاد می‌شد. تصاویری که اهالی کاخ با فشردن یا لمس هر یک از آن‌ها می‌توانستند آرزوی خود را در لحظه برآورده کنند. بستگی داشت آرزوی هر یک از آن‌ها چه باشد! کسی که پول می‌خواست باید روی تصویر سکه انگشت می‌فشرد تا دستانش پر از سکه‌های طلا شوند. کسی که خانه می‌خواست باید تصویر خانه را می‌فشرد. شاید هرکس پیش خودش فکر می‌کرد شاهزاده خانوم هم تصویری را انتخاب می‌کند که با لمس آن بتواند به سباستین برسد.

سباستین یکی از پسران درباری بود که چندی پیش به خواستگاری‌اش آمده بود. پسری موقر و متین که پس از آن جلسه، دیگر سراغ شاهزاده خانوم را نگرفته بود و همه تصور می‌کردند لابد سباستین، خانوم را نپسندیده است. 

اما شاهزاده خانوم به شمشاد خان گفت: من می‌خواهم تصویر آدم را انتخاب کنم.

شمشادخان ناگهان سر جایش ایستاد و برگشت به او نگاه کرد! شاهزاده خانوم گفت: می‌خواهم از اینجای زندگی به بعد فقط یک آدم معمولی باشم. می‌دانم با انتخاب این گزینه مثل همه آدم‌های معمولی زندگی محدودی خواهم داشت و روزی هم مثل آن‌ها خواهم مرد اما این انتخاب من است: آدم بودن!

شمشادخان لبخندی زد و سپس به سمت یکی از تابلوها حرکت کرد. او تصویر کوچکِ کنار تابلو را فشرد. جای شاهزاده خانوم این کار را کرده بود. اما چه آرزویی؟ دختر سمت تابلو رفت تا ببیند آینده‌اش چگونه خواهد بود. او در کنار تابلو، تصویر یه کیف و جزواتی را داخل آن دید. رو به شمشادخان گفت: پس شما برای من تحصیل را انتخاب کردید.

به نظر از این انتخاب راضی بود. در همین لحظه سایر درباریان وارد تالار شدند و به سمت تابلوها دویدند تا آمالشان را انتخاب کنند. بعضی‌ها سکه سکه، ثروت جمع می‌کردند. آن‌ها حریص شده بودند.

ناگهان سباستین از میان آن‌ها و پس از انتخاب آرزوهایش به طرف شاهزاده خانوم آمد و گفت:  چه کسی گفته بود که نیامدنم به معنی نپسندیدن شما بوده است؟

ندیمه شاهزاده خانوم، پنهانی به سمت تابلوهایی که سباستین تصویرِ کنار آن‌ها را لمس کرده بود رفت تا ببیند آرزوهای وی چه بوده است. او هم تصویر یک کیف و جزوات آموزشی را انتخاب کرده بود به اضافه یک تصویر دیگر که معنای مبهمی داشت! روی آن کلماتی انگلیسی نوشته شده بود که با چیزی شبیه exhibit آغاز می‌شد و سپس در کنار آن فلشی عجیب دیده می‌شد که در خود پیچیده بود.

...

با یک پرش زمانی به چند سال جلوتر پرت شدم. به خانه سباستین. سباستین با لوازم اسکی به خانه برگشته بود. ندیمه او وارد اتاق شد و گفت: مرا ببخشید اما تا امروز برایم سوال است که شما آن زمان چه آرزویی را انتخاب کرده بودید؟ معنی آن فلش چه بود؟

...

با یک پرش دیگر سباستین را در دفتر یک روانپزشک دیدم، اندوهگین.

 

وقتی از خواب بیدار شدم هنوز به این فکر می‌کردم که معنای آن عبارات انگلیسی و آن فلش چه بود! این خواب آنچنان به فیلم‌های سینمایی شباهت داشت که واقعا از خودم پرسیدم چه کسی فیلمنامه خواب‌های مرا می‌نویسد؟

۷ نظر ۰۲ مهر ۰۲ ، ۰۹:۳۳
یاس گل
يكشنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۰۳ ب.ظ

پی گل‌ها

من شکارچی خواب‌های خوشم.

من از خواب‌های خوشم نمی‌گذرم.

با نوشتن آن‌ها و ثبت کردنشان، آن‌ها را توی شیشه‌های مربا می‌اندازم و تا همیشه در قفسه‌های ذهن خودم نگه می‌دارم.

 

دو شب پیش خواب دیدم ثناخوان برایم عکس‌هایی از گل‌های اطراف مرکز خیریه‌شان فرستاده است. عکس‌ها را فرستاده بود تا آن گل‌ها نشانه‌ای باشند برای پیدا کردن آنجا. من پی گل‌ها رفته بودم.

گل‌ها را دیده بودم و می‌خواستم پنهانی راهِ رفته را برگردم اما کسی آن سوتر ایستاده بود و برایم دست تکان می‌داد. یک شال سیاه عربی دور سرش پیچیده بود و پیراهن مشکی پاکستانی تنش بود. سوار موتور شد و نزد من آمد. خودش بود. ثناخوان بود.

با هم به مرکز خیریه‌شان رفتیم. یک آقای کت شلواری آنجا بود. چیزهایی می‌نوشت و من خودم را برای آنها بیشتر معرفی می‌کردم. وقتی مرد کت‌شلواری حواسش نبود او به گوشه‌ای از شالم اشاره کرد. دست بردم روی پیشانی‌ام. گوشه‌ای از مویم بیرون آمده بود. شالم را جلو کشیدم و سعی کردم آن را زیر شالم پنهان کنم. پنهان شد. او راه ارتباطی‌ام را در گوشه‌ای از دفترچه‌اش نوشت و گفت برای همکاری‌های بیشتر لازم می‌شود.

من حالم در آن خواب، خوب بود. تنم آرام بود و خوش بودم از اینکه او در سرزمین خواب‌ها مرا می‌شناخت.

 

+ قطعه لالایی- جیم بریکمن

+ ثناخوان در دنیای واقعی، برایم آروزی یک زندگی قشنگ و آرام کرده بود.

۱ نظر ۰۸ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۳
یاس گل
دوشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۱، ۰۵:۰۵ ب.ظ

پلیکان خشمگین

خواب یک مکان تقریبا متروکه را می‌دیدم. یک بنای کوچک سنگی که روی آن مجسمه‌ای نصب شده بود: یک پلیکان خشمگین. روی مجسمه رسوبات سبز و آبی دیده می‌شد.

چشمم به مجسمه بود که آن پلیکان ناگهان زنده شد و به پرواز در آمد. دو دلاور در خواب بودند. یک دختر و یک پسر. آن‌ها با پلیکان می‌جنگیدند و پلیکان با آنان می‌جنگید.

درست یادم نیست در انتها چه اتفاقی افتاد و چه شد که پلیکان از جنگیدن خسته شد. فقط هر سه در همان حوالی به راه افتادند و دست از نبرد شستند.

نه آنکه پلیکان مهربان شده باشد، در چشم‌هایش هنوز خشم بود. اما دیگر هجوم نمی‌آورد.

یعنی ممکن است آن‌ها روزی دوباره به پیکار برخیزند؟

۵ نظر ۰۱ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۰۵
یاس گل