مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۵۷ مطلب با موضوع «در سرزمین خواب‌ها (خواب‌نامه)» ثبت شده است

چهارشنبه, ۲۶ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۶ ب.ظ

دیگه به خوابم نمیای؟

لااقل اگر خودت به خواب من نمی آیی،کس دیگری را هم جای خودت،به خواب من نفرست.

 
         Dreqm of you - By michael logozar 
 

 
۰ نظر ۲۶ آذر ۹۹ ، ۱۷:۳۶
یاس گل
پنجشنبه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۵۰ ب.ظ

دیشب خوابت رو دیدم

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۵۰
یاس گل
شنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۸، ۰۱:۱۹ ب.ظ

خواب و خواب و خواب

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۱۹
یاس گل
دوشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۸، ۰۷:۴۷ ب.ظ

یک بار دیگر،پهلو به پهلوی هم و متحد

از خواب برمی خیزم.

دوباره می خوابم و خواب خیابان انقلاب را می بینم.

خواب خیلِ عظیم،خواب دریای بی کران مردم را.

خواب تابوت حاج قاسم که دست به دست می شود و سوار بر جزر و مدِ دست ها همچون قایقی پیش می رود.

از خواب برمی خیزم و تصویر حاج قاسم از برابر چشمانم رد میشود و نام او توی ذهنم تکرار.

هنوز  کامل به خواب بازنگشته،تنم یخ می کند.روحم در مرز بین خواب و بیداری گیر کرده است.بیدار هستم و خواب نیستم.خواب هستم و بیدار نیستم.می ترسم و نمی ترسم تا اینکه...

بالاخره صبح می شود...

***

لباس های مشکی مان را تن کردیم و راهی شدیم.

پدر،ماشین را در نزدیکی یکی از خیابان های منتهی به مسیر اصلی پارک می کند و به سمت آزادی راه می افتیم.

این مسیر را می شناسم.پیش ترها هم پیموده بودمش،اما هیچ وقت به آزادی نمی رسیدم.نرسیده به آزادی باز می گشتم.کم پیاده روی نداشت.این بار اما،اتفاق عجیبی در حال رخ دادن است.فقط پای من نیست که مسیر را پیش گرفته و جلو می رود.زمین زیر پایم هم حرکت می کند!اگرنه چطور ممکن است این مسیر طولانی را این قدر سریع طی کرده باشم و به این زودی برج آزادی را پیش روی خودم ببینم؟

اینجاست که می فهمم چقدر کمیت برای یک جمعیت مهم است.مهم است که چند نفر در کنارت و در یک مسیر با تو هم پا باشند.مهم است که چند نفر با تو در رسیدن به مقصد همدل باشند و یک دله.جمعیت زیاد است و تو از دقایق رفته،از قدم های پیموده چیزی نمی فهمی.

زیر سایه ی برج آزادی آرام می گیریم.تا چشم کار می کند آدم است.چنین جمعیتی عظیم را نمیشود فقط متعلق به یک قشر خاص دانست.آن ها از گروه های مختلف مردمی هستند.آدم هایی با عقاید مختلف،با ظاهرهای مختلف.

اینجا دلم که تا چند وقت پیش از چنددستگی مردم آزرده بود و گمان می کرد این مردم دیگر مثل گذشته ها با هم متحد نمی شوند، آرام می گیرد.چون به چشم می بینم که دوباره همه ی این مردم کنار همند.پهلو به پهلوی هم ایستاده اند.پشت سرشان رشته کوه های البرز سینه سپر کرده است و شمال و جنوبشان می رسد به حریم امن دریای خزر و خلیج فارس.خلیج همیشه فارس.

ما دوباره کنار همیم...چه چیز از این ارزشمندتر؟

***

همیشه گله داشتم از اینکه چرا باید در این برهه از زمان به دنیا می آمدم؟چرا نشد که یک هخامنشی باشم؟یک قجری؟چرا نشد که در زمان پیغمبر مهربانی ها باشم؟جهان امروز خودم را خالی از اتفاقات بزرگ می دیدم.همه چیز سرشار بود از تکرار و یکنواختی.

اما حالا چند روز است که دیگر از به دنیا آمدنم در این زمانه گله مند نیستم.من چیزی را دیدم که تاریخ در کمتر دوره ای به خود دیده است.من مردی را دیدم که با رفتنش از دنیا،با پر کشیدنش،جماعت عظیمی،اقیانوس بی کرانی به عزا نشستند و به درد آمدند.چگونه ممکن است که یک نفر از چنین محبوبیت همه گیری برخوردار باشد؟اصلا مگر محبت هم مُسری است؟دوست داشتنش به دل های همه مان سرایت کرده است.

***

اینستا برایم اعلان می دهد که:11 پیام برای شما ارسال شده است.

4روز است که اینستاگرام را باز نکرده ام.خسته بودم از آن.

سر می زنم و پیام ها را می خوانم.یک نگاه گذرا به پست های مشترک مردم درباره ی حاج قاسم سلیمانی می اندازم.

چیزی به اشتراک نمی گذارم.سر نزده ام که همچنان فعال باشم.خیلی زود خودم را می کشم بیرون هرچند که چیزی ته دلم می گوید:الان مخاطب های پیگیرت فکر میکنند تو جزو آن هایی هستی که از شهادت حاج قاسم حتی یک ذره هم ناراحت نیست.الان پیش خودشان میگویند مجیدی حتی یک استوری هم نگذاشته توی این چند روز.چقدر بی اعتقاد،چقدر بی تفاوت...

احتمالا یک عده ی دیگر هم که در گروه مقابل این ها قرار گرفته اند فکر میکنند من چقدر با آن ها هم عقیده بوده ام و چقدر روشنفکر و اروپایی ام و ...

هرچه می خواهند فکر کنند.من برای خودم زندگی میکنم.نه برای آن ها.اصلا چه بهتر که نماندم تا عقاید آن ها را ببینم و بعدش توی ذهنم دسته بندی شان کنم و هر یک را به گروه خاصی نسبت دهم.من از این چند دستگی ها متنفرم.

اینستاگرام آینه ی بازتاب کننده ی اعتقادات واقعی من و شما نیست.

اینجا هم همین طور.

چه بسا خودمان و رفتارهایمان هم همینطور...

این نه منم من نه من منم من...

۲ نظر ۱۶ دی ۹۸ ، ۱۹:۴۷
یاس گل
دوشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۲۵ ب.ظ

شهزاده ی رویای من (رمز،همان همیشگی)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۴ آبان ۹۷ ، ۱۹:۲۵
یاس گل
پنجشنبه, ۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۹:۳۸ ق.ظ

بابالنگ دراز با ریش دراز!!

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ خرداد ۹۷ ، ۰۹:۳۸
یاس گل
يكشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۳۸ ق.ظ

بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

آن شب،بی خوابی،شبیه به فردی با شکل و شمایلی از تو،به پشت در اتاقم رسیده بود.

بی خوابی اجازه ی ورود می خواست.

خب می توانستم که ملحفه را تا روی سر بالا کشم.می توانستم که از روی تخت برنخیزم.می توانستم که به اجبارِ خوابیدن تن داده و در نهایت پس از گذشت یک یا دو ساعت تقلای مداوم در رخت خواب،آرام آرام دالان ذهنم را رو به رویاهای دلپذیرتری از شب باز کنم.

اما او همچنان پشت در ایستاده بود و مودبانه اجازه ی ورود می خواست!

این شد که چراغ های اتاق در بامداد آن روز روشن شد و او با فنجانی از شکلات داغی غلیظ به میهمانی ام آمد!

گفتم:الان که زمستان نیست.نوشیدنی داغ نمی چسبد!

و او گفت:بی خوابی ها نسبت نزدیکی با سردی شبانگاهان دارند!این را نمی دانستی؟

راست هم می گفت.دستهاش سرد سرد بود وقتی که فنجان داغ را تحویل من می داد.

گفتم:چشم هایت مرا یاد او می اندازد.

و گفت:بی خوابی ها در ذات خود،بی شکل و بی قواره اند.اما هر شب،پشت دالان ذهن آدم ها چیزهایی پیدا می شود که می تواند قالب خوبی برای تجلی  بی خوابی ها باشد.امشب،پشت دالان ذهن تو،او بود که شاعرانه ایستاده بود!

از جا بلند شد و به سمت کتابخانه رفت.کتابی برداشت.صفحه ای باز کرد و شروعِ به خواندن کرد:

"گریز اصل زندگی ست.گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه می کند.بیا بگریزیم...."

و بعد سرش را بالا آورد و لحظاتی در سکوت نگاه هایمان گذشت!

سپس گفت:تو امشب از اجبارِ خوابیدن گریختی!

و گفتم:وگرنه تو داخل این اتاق نمی بودی!

با چشم هاش انگار که در جستجوی چیزی می گشت و پس از چند ثانیه جستجوی بی نتیجه گفت:این اتاق رادیو ندارد؟

-:دارد،صدای مرد گوینده اما خسته است و خواب آور!

لبخندی زد و گفت:بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

و دوباره سکوت.

بیشتر سکوت بود که میانمان رد و بدل میشد.

و این سکوت یک سکوت دوست داشتنی نبود.خواب می آورد تا بی خوابی.

پشت پنجره ایستادم و به خاموش و روشن پنجره های شهر چشم دوختم.

دیدم که کنارم ایستاده است.با انگشت پنجره ای را نشان داد و گفت:آنجا را ببین.

رد انگشت او مرا می رساند به یک پنجره ی روشن در طبقه سوم خانه ای در ابتدای کوچه.

گفت:بی خوابی او امشب شبیه به دختر فال فروشی ست که امروز او را در میدان شهر دیده بود.

و انگشتش را به سمت پنجره ای دیگر نشانه گرفت و گفت:و آن خانه!بی خوابی او شبیه به مرد آدم کشی ست که او هر روز و هر روز از پشت کامپیوتر در یک بازی با او درگیر می شود.

-:چه وحشتناک!

-:بی خوابی او نزدیک به چند ماه است که تغییر شکل نداده است!

-:کاش تو هم تغییر شکل نمی دادی برای من!

لبخندی زد و گفت:بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند!

...

...

...

حالا چند شب است که از آن شب دلپذیر گذشته است و شب هایی هست که دلم می خواهد تمام چراغ های این خانه روشن باشد.

خواب نباشد.

 

صدای آرام و خسته ی مرد گوینده،مسیر رادیو تا خانه را در شبی مهتابی و ستاره باران بپیماید و در حجم خالی اطراف،سکوت این خانه را بر هم زند.

 

یک فنجان شکلات داغ غلیظ کنار دستم باشد.

 

و اویی که در اوج بی خوابی شبانگاه من،با شکل و شمایلی از تو،پشت در ایستاده است و مودبانه برای ساعاتی از بی خوابی،اجازه ی ورود می طلبد!

هرچند که بی خوابی ها نباید تا همیشه میهمان آدمی باشند...

 

۳ نظر ۲۵ تیر ۹۶ ، ۰۸:۳۸
یاس گل