مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۵۷ مطلب با موضوع «در سرزمین خواب‌ها (خواب‌نامه)» ثبت شده است

شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۱۲ ب.ظ

خوابِ میلِتِری

دیشب خواب میلِتِری را دیدم.

اسم او چیزی که می‌گویم نیست،این نام را خودم برایش برگزیده ام آن هم به این دلیل که یکی دو بار موقع مرور نامش در ذهنم، خیلی بی ربط -یا شاید هم به لحاظ واج آرایی-چنین کلمه ای در ذهنم نشست و خودم هم از این اسم مستعار خنده ام گرفت.

خواب می‌دیدم که کلی پیام جدید فرستاده است.از آدرس و شماره تماس دفتر کارش گرفته تا تعریف و تمجیدهای بامزه که فقط خاص خواب های آدم است.

بعد نمی دانم چه شد که در خواب اشتباهی صفحه اش را آنفالو کردم و گفتم:ای بابا حالا بیا و درستش کن!

وقتی بیدار شدم خیال می کردم واقعا آنفالو کردمش.کم کم به خودم آمدم و گفتم: دختر داشتی خواب می دیدی،فقط همین! 😂

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۱۲
یاس گل
يكشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۰۳ ب.ظ

تارِ عنکبوت

آنجا کجا بود؟انگار در هتلی بودم.

خواب می دیدم آنجایم و تو هنوز به من پیام می دهی. من از پیام هایت آشفته بودم.
خواب می دیدم که درِ اتاقم را می زنند و نامه هایی به دستم می رسد و من دعا می کنم هیچ یک از آن نامه ها از جانب تو نباشند.
در خواب،تارهای نازک و سفیدِ عنکبوت مثل سیم تلفن حامل پیام هایت بودند.
تارها دور تا دور اتاق پیچیده بودند،به چراغ بالای سرم و به تِلی که روی سر داشتم.

تل را که بر می داشتم از تارها جدا می شدم.

 

ببین چطور به زندگی ام تنیده ای

۰ نظر ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۳
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۰۶ ق.ظ

تابلوی تنه ی درختان

دیشب خوابی مرتبط با شما دیدم آقای سپهری.

جایی بودم که می گفتند خانه-موزه ی شماست.چنین جایی را در بیداری سراغ ندارم.

من این سو و آن سو می چرخیدم.آنجا یکی از تابلوهای شما را دیدم،مجسمه ی شما را دیدم و هرکار کردم نشد با آن مجسمه عکس بگیرم.

صبح که بیدار شدم به شما فکر کردم.دلم برایتان تنگ شد.

با خودم گفتم بد نیست این عیدی یک سر به موزه ی هنرهای معاصر بزنم و آنجا از نزدیک تابلویتان را ببینم.

راستی حالتان چطور است؟آنجا راحتید؟

کاش یک بار هم خودتان را در خواب ببینم.فرصت کردید سری به من بزنید.

۵ نظر ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۰۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۰۱ ب.ظ

دکتر شین و میز کناری

دیشب خواب دکتر شین را دیدم.

من چرا آنجا بودم یا او چرا اینجا بود؟

دکتر شین جدی بود.مثلِ بیداری،عینک می زد و قدش خیلی بلند بود.

ما درباره ی ادبیات حرف هایی زدیم.در طول خواب مدام حواسم به میز کناری بود.میزی که جیم-به دروغ-گفته بود مال اوست.

به ساعت نگاه کردم و با خود گفتم:باید قبل از آمدن جیم از اینجا بروم.

اما دکتر شین انگار داشت درباره ی یک پژوهش ادبی حرف می زد و پیشنهاد فعالیت های این چنینی را می داد.

می خواستم بروم که از پشتِ درِ شیشه ای سایه ای دیدم.گفتم:وای نه!یعنی رسید؟

در باز شد.پسر سبزه رو وارد شد.خودم را به آن راه زدم.پشت سرم آمد.برگشتم نگاهش کردم.

چیز واضحی از صورتش نمی دیدم اما انگار داشت لبخند می زد.

نمی فهمیدم این که در خواب می بینم همان جیم است و ضمیر ناخودآگاهم برای آرامشم از وضوح صورتش کم کرده یا یک نفر دیگر است.

نمی خواستم در آن لحظه آنجا باشم.

از خواب بیدار شدم.

با سردرد میگرنی...

 

۳ نظر ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۰۱
یاس گل
چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ب.ظ

دردنامه

دیشب داشتم از همان قسم خواب ها می دیدم که می شد پس از بیداری پای لپ تاپ نشست و درباره اش نوشت اما سردرد نگذاشت.

تنها چیزی که از آن خواب یادم مانده است مجموعه اتاق هایی با درهای مشترک بود که به نظر می آمد هر اتاق نماینده ی یک کشور و ملیت باشد.من فقط آن دختر جوان هندی را یادم است که در خواب،ساری پوشیده بود و مهربان بود.او به انگلیسی چیزی می گفت و تعارف می کرد که وارد اتاق شوم.

اواخر شب سردرد به سراغم آمد.از قبل می دانستم که می آید اما نمی دانستم با چه شدتی.برای همین هم خیلی به علائم اولیه توجه نکردم و خوابیدم.

صبح با وضعیت بدی بیدار شدم،یک حمله میگرنی تمام عیار!

از درد مچاله شدم.هی سرم را این طرف می گذاشتم آن طرف می گذاشتم.محل درد را فشار می دادم،توی موهایم چنگ می زدم اما نه،رها نمی شدم.

بلند شدم و در حالی که نمی توانستم سرم را صاف نگه دارم(چون تحمل این شدت از درد را نداشتم)،رفتم طرف آشپزخانه.

خواهرم داشت آماده می شد که برود سر کار و مرا در آن وضعیت دید.یک لقمه نان و عسل برایم گرفت تا همراه قرص بخورم.این طور وقت ها دلم نمی خواهد کسی مرا ببیند.دلم نمی خواهد کسی درد کشیدنم را،آشفتگی ام را،رنگ و روی پریده و کبودی زیر چشمم را،آن موهای نامرتب را و به طور کلی آن وضعیت نابسامانم را ببیند.دلم می خواهد در تنهایی درد بکشم.

قرصم را خوردم و پناه بردم به تخت.تمام رگ های سرم درد می کرد.آرام نمی شدم.اگر یک نقاش همخانه ی من بود می توانست به وضوح درد را به تماشا بنشیند و به تصویر بکشد.

بالاخره بعد از گذشت دو سه ساعت درد فروکش کرد و من تصویر به هم ریخته ای از خوابم را به یاد آوردم.

از خودم پرسیدم:آن دختر جوان و مهربان توی خواب که بود؟

و به تو اندیشیدم،چون دلم می خواست آن دختر را به زن و زندگی تو ربط دهم و حس کنم نه تنها به او حس بدی ندارم بلکه دوستش دارم،همان گونه که تو را ...

 

+تنها می مانم،عاشق تر،زخمی تر

۱ نظر ۲۲ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۸
یاس گل
دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۴۳ ق.ظ

برو به درک

آن که در خواب می دیدمش من نبودم اما او از جایی به بعد "من "بود.

می دیدم که شبیه بازی های کامپیوتری،آن آدم در میان یک مشت موتورسوار زورگوی خلاف کار ایستاده است.همه در یک باشگاه دور هم جمع شده بودند.او از همه ی آن ها به لحاظ قد و قامت کوچکتر بود،حتی تا حدی مظلوم تر بود.

بعد کسی که تاجی بر سر داشت و لباسی شاهانه پوشیده بود وارد جمع شد.

او که در خواب می دیدمش،از خلاف کارها و پادشاه فاصله گرفت و به اتاق دیگری رفت.

ناگهان قسمتی از درِ شیشه ایِ آن اتاق شکسته شد و همه ی خلاف کارها او را مقصر این امر دیدند.اما او هیچ تقصیری نداشت.

بردندش پیش پادشاه.پادشاه گفت باید به سزای عملش برسد.از این جا به بعد "او"،"من" بود.

من روی سکویی که ویژه ی محاکمه بود دراز کشیدم.پادشاه شمارش معکوس تا سقوطِ مرا آغاز کرد.

کتابی دستم بود و می خواندمش.شمارش معکوس به پایان رسید.گفتم:می شود صفحه ی آخر کتاب را هم بخوانم؟گفت بخوان.

خواندم.لبخند زدم و گفتم:آماده ام.

می دانستم مقصر نیستم.

پادشاه مرا از سکو هل داد و گفت:برو به درک.

از آن بالا پرت می شدم پایین و دلگرمِ خدایی بودم که می دانست گناهی ندارم.

بالاخره افتادم آن پایین.جایی تاریک و بسیار باریک.

از جا بلند شدم.سالم بودم.حتی جایی از بدنم کبود نبود.

از آن راهروی تاریک بیرون آمدم.رفتم جایی پنهان شوم که ندانند زنده ام.

اما پادشاه و ملیجکش برای کسب اطمینان آمده بودند پایین که ناگهان مرا دیدند.گفتند:چطور ممکن است؟تو باید مرده باشی.

آن ها گیج شده بودند.

و من حس می کردم از یک آزمون،سربلند بیرون آمده ام.

۰ نظر ۱۳ دی ۰۰ ، ۰۹:۴۳
یاس گل
دوشنبه, ۶ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۱۱ ب.ظ

تلویزیون،گرگ،کمد

اولش این طور شروع شد که در خواب دیدم من و آبان و یکی دو نفر دیگر قرار است در یک برنامه ی تلویزیونی برای نوجوانان بنویسیم.علی اوجی در واتس اپ زنگ زده بود که فرم استخدامم را پر کند و درباره ی حقوق از من بپرسد.جالب است که رقمی بیشتر از آنچه می خواستم به من پیشنهاد کرده بود!

 

بعد فضای خواب عوض شد.این بار با نگار و چند نفر دیگر داشتم در خیابان بزرگ و خلوتی راه می رفتم که ناگهان یک گرگ عظیم جثه دنبالمان دوید.ما بدو او بدو.بالاخره گرگ نگار را گرفت اما من همچنان می دویدم.

خود گرگ همانطور که نگار را اسیر کرده بود به من گفت:سنبل الطیب برایش بیاور.

من هم دوان دوان به نگار گفتم:می روم برایت سنبل الطیب بیاورم.دوام بیار!

 

دوباره خواب روی دور تند افتاد و دیدم نگار را نجات داده ام و آورده ام به یک هتل که استراحت کند.حالش خوب بود.متوجه شدم اتاقش یک راه بسیار کوچکی به اتاق کناری دارد که هرکسی نمی تواند از آن عبور کند اما من عبور کردم و دیدم در اتاق کناری هیچ کس نیست.

داشتم از او خداحافظی می کردم که موقع بستن در، یک پیرمرد را داخل اتاقش دیدم.سریع رفتم دنبالش و گفتم :آهای!اینجا چه می کنی؟برو بیرون.

پیرمرد از داخل کمد آمده بود.داخل کمد دری بود به یک خانه در کشوری دیگر!

با پیرمرد به خانه شان رفتم.

همه دور میز شام نشسته بودند.از آمدن یک فرد جدید که من بودم اصلا تعجب نکردند.آنجا کجا بود؟هند.

ظرف بزرگی از غذا جلویم گذاشتند.گفتم:تند است؟من شنیده ام شما غذاهای تند می خورید.

حرف خاصی نزدند.خودم یک قاشق از آن خوردم ببینم چه مزه ای است.اصلا تند نبود.پس چند قاشق دیگر هم خوردم.

گفتم:این چه غذایی است؟ گفتند:روزاس پلو یا همچین چیزی.برنج بود و نخود فرنگی و سیب زمینی و هویج و تکه های پرتقال خونی.

از بیرون خانه صدای آهنگی از حمید هیراد می آمد!یادم نیست کدام آهنگ.اما زن هندی گفت:چه صدای خوبی دارد.

خواب تمام شد.بیدار شدم.

 

+از نوشتن درباره ی خواب هایم خوشم می آید.

۳ نظر ۰۶ دی ۰۰ ، ۱۲:۱۱
یاس گل
جمعه, ۱۶ مهر ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ق.ظ

قربانگاه

دیشب،خواب منصور حلاج را دیدم.خواب روزهایی که زمزمه های "انا الحق" گفتنش،تردید به جان اطرافیان می انداخت.خواب میدان اعدام را دیدم.خواب چوبه ی دار.

پس از بیداری این کلمه به ذهنم آمد : "قربانگاه"

درد سنگینی روی سینه ام بود.مثل شب سختی که پشت سر گذاشتم از خدا مدد خواستم.کمی پای حرف های معنویِ این و آن نشستم و آرام گرفتم.

رفتم به انباری و یکی از کتاب های کنکور سال پیش را بالا آوردم تا به فصل اساطیر جهان مراجعه کنم و درباره ی چیزی که می خواستم،بیشتر و بیشتر بدانم.

بعد در گوگل منصور حلاج را جستجو کردم و در طاقچه،فصلی از تذکره الاولیای عطار را که به منصور مرتبط بود،دانلود کردم.

۱ نظر ۱۶ مهر ۰۰ ، ۱۰:۲۷
یاس گل
سه شنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۰، ۰۹:۵۳ ق.ظ

از ترم بعد

دیشب خواب استاد هماپور را دیدم.

خواب دیدم در راهروی نورانی دانشگاه قدم می زنم و برای یک نفر دیگر که در کنار من است از استاد هماپور تعریف می کنم:استاد از آن هایی است که وقتی چیزی درس می دهد مطلب برایت کاملا جا می افتد.

بعد به معده اش اشاره کردم و گفتم:انگار که مطلب را قورت داده باشی.

سپس ادامه دادم:احتمالا این آخرین ترمی است که با استاد دارم.از ترم بعد سر کلاس های ادبیات فارسی می نشینم.

وارد کلاس شدیم.پشت نیمکت نشستیم.

استاد هماپور سر کلاس آمد و لا به لای کلاس به شوخی به من گفت:این عید را به من تبریک نگفتی!

کدام عید؟نفهمیدم از چه حرف می زند.

فقط به آرامی و با خوشحالی گفتم:من بالاخره وارد رشته ی ادبیات می شوم استاد.

صدای یک نفر از بچه های کلاس را شنیدم که گفت:حالا صبر کن ببین با تغییر رشته ات موافقت می کنند یا نه...

از خواب بیدار شدم.

 

۱ نظر ۱۶ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۵۳
یاس گل
پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ

Kuch kuch hota hai

خواب دیدم که به ایران آمده ای.لباس مرسوم کشور خودت را پوشیده ای.با من حرف می زنی.به گشت و گذارِ در تهران می رویم و با هم می خندیم.

خواب دیدم مهربانی،و فارسی را همانطور لهجه دار و شیرین حرف می زنی.

تمام رویاهای محال این یکی دو هفته را در خواب دیدم و از اینکه،شیرینی محقق شدنش را در یک کجای زندگی ام چشیده ام،احساس خرسندی کردم.من با رضایتمندی از خواب برخاستم.

حالا حتی اگر در واقعیت هم این اتفاق ها نیفتد-که می دانم نمی افتد-من به آرزوی خودم رسیده ام،هرچند فقط در خواب و خیال.
 

 

 

۲ نظر ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۰
یاس گل