مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۶۱ مطلب با موضوع «در سرزمین خواب‌ها (خواب‌نامه)» ثبت شده است

يكشنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۳۰ ق.ظ

گرفتن نذری بر پشت بام

دیشب می‌لرزیدم‌.هی‌ ملحفه را دور خودم می‌پیچیدم و باز می‌لرزیدم.

خواب دیدم بالای یک بامم.از آن بالا می‌دیدم که انگار شهر عزادار حسین(ع) است و مراسمی برپاست.

بعد یک هلی‌کوپتر روی بام فرود آمد و گفت نذری امام حسین(ع) را برایم آورده است.گفت روی بام‌ها می‌نشیند و نذری پخش می‌کند.

اهالی ساختمان وقتی فهمیدند،به پشت بام آمدند تا آن‌ها هم نذری بگیرند‌‌‌‌...

۱ نظر ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۰۹:۳۰
یاس گل
جمعه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۲۷ ب.ظ

کابوس آن اتاق

دیشب کابوس ادامه‌داری می‌دیدم که تمام نمی‌شد و من قصد بیداری نمی‌کردم.

شبیه یک فیلم سینمایی بود.

من و چند نفر دیگر در تاریکی های پس از غروب به منزل شخصی می‌رفتیم.سر درِ آن منزل نشان می‌داد که آنجا یک مکان آموزشی است اما فضایش بسیار کوچک‌تر از یک محیط آموزشی بود.

زن،ما را به یک بازی نشاند.یک تخته رو به روی ما باز کرد و بازی آغاز شد.در سرتاسر خواب یک جور ترس مبهم احساس می‌شد که علتش مشخص نبود.

انگار چیزی سر جایش نبود و معمایی حل نشده در این نشست و این خانه وجود داشت.

ناگهان یکی از وسایل شخصی ام که نزدیک در یک اتاق بود به داخل اتاق افتاد.انگار باد،در را باز کرده بود و وسیله ی من هم که به در تکیه داده شده بود حالا کف زمین ولو شده بود.

می‌ترسیدم به داخل اتاق بروم.نه فقط من که همه.انگار زن چنین اجازه ای به ما نمی‌داد.

وقتی حواسش نبود به داخل اتاق رفتم و وسیله را برداشتم.خواستم سریع برگردم که ناگهان روی تخت پیکری را دیدم.

بیرون آمدم و داد زدم آنجا کسی روی تخت افتاده است.یک جنازه.

مرد روی تخت را زن کشته بود.ایا ما قربانیان بعدی او بودیم؟

جنازه‌ی خونی برخاست.جیغ کشیدیم و در تاریکی از خانه فرار کردیم.

انگار می‌دانستیم کسی یا کسانی به دنبال ما هستند که در آخر پیدایمان می‌کنند.

رویا طولانی بود و من وقتی برخاستم همین مقدار از آن را یادم ماند.

۲ نظر ۱۴ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۲۷
یاس گل
سه شنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ

ماجرای سفره ماهی و پسرک هندی

تصاویر به هم ریخته ای از خواب دیشب به یاد می آورم.

کنار دریاچه ی بزرگی بودم.توی دریاچه یک لاک پشت و یک سفره ماهی حیرت انگیز زندگی می کردند.آن ها هیچ شباهتی به لاک پشت ها و سفره ماهی های ما نداشتند.بسیار بزرگتر بودند و حتی رنگ آمیزی بدن آن ها هم با نمونه های دنیایی تفاوت بسیار داشت.

هم از آن ها می ترسیدی هم خوشت می آمد‌.

به گمانم پشت سفره ماهی بود که سوار شدم.شبیه به کسی که می خواهد اسبی را رام کند،تلاش می کردم با سفره ماهی ارتباط بگیرم.روی تنش لیز بود و می شد طیفی از رنگ های فیروزه ای و سبز و سفید را روی آن دید.گذر از دریاچه با او تجربه ی لذت بخشی بود.

نمی دانم چه شد که کمی بعد خودم را در کوچه بازار هند دیدم.مقابل مدرسه ای منتظر پسربچه ای بودم.

پسربچه‌ی سبزه رو از سفره ماهی گفته بود و همه او را مسخره کرده بودند.من از او در مقابل همه دفاع می کردم و قصد داشتم دست پسر را بگیرم و ببرم پیش سفره ماهی،تا سوار شدن بر پشت او را خوب بیاموزد و به همه ثابت کند که از پس این کار برمی آید.

من آن پسر بچه را دوست داشتم و نمی دانستم احساس من یک جور محبت مادرانه به اوست یا محبتی از جنس عشق؟این سوالی بود که حتی در خواب از خودم می پرسیدم.

۰ نظر ۰۴ مرداد ۰۱ ، ۱۲:۵۷
یاس گل
چهارشنبه, ۴ خرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۲۰ ق.ظ

موجودات مقدس آبی رنگ

در یک خیابان بودم.در بازاری شلوغ،چیزی شبیه جمعه بازار اما کمی شیک تر از آن.یک نفر کش سر می خرید.یک نفر حوله.

لا به لای جمعیت، پسربچه ای با مادربزرگش قدم می زد و من گوشم به حرف های او بود.حرف هایش بسیار بزرگ تر از سنش بود.آگاهی اش بیشتر از قد و قامتش بود.برگشتم و با تعجب گفتم:تو چند سالت است پسر؟پسر گفت شش سال دارم اما مادربزرگش از اینکه مشغول گوش کردن به حرف های آن ها بودم شاکی شد و دست پسربچه را کشید تا به سمتی دیگر بروند.

رفته بودم به بخش دیگری از بازار که چشمم به آسمان افتاد.هوا آلوده بود،نه شبیه آلودگی تهران.ابرهای بسیار بزرگ سیاه و سهمگینی فضای شهر را تیره کرده بودند.اما ناگهان چشمم به گوشه ای از آسمان افتاد که ابرهای سفید داشت و رنگ آسمان آبی بود.باز هم نه آبی مرسوم آسمان بلکه آبی پررنگ.به مردم گفتم وای آنجا را ببینید.هوا دارد خوب می شود که کسی از میان جمع گفت نه!به دورترها نگاه کنید،ابرهای سیاه باز هم دارند می آیند.

انگار همه می دانستیم قرار است اتفاق بدی رخ دهد.

رفتم توی میدان.چه میدان عجیبی بود.موجودات آبی رنگ بزرگی وسط میدان لم داده بودند و استراحت می کردند.انگار برای مردم مقدس بودند و کسی کاری به کارشان نداشت.بعضی هایشان شبیه انسان بودند اما بلندتر از ما،من را یاد شخصیت آواتار می انداختند.بعضی هم بال های بزرگی داشتند و ... .

ناگهان هواپیماهای کوچکی آمدند و موشک بر سر شهر ریختند.موجودات آبی برخاستند تا به مقابله بایستند.یکی از همان ها را دیدم که دهانش را رو به دشمن باز کرد و خون مسمومی از دهانش بیرون پاشید و دشمن مرد.اما با هر بار دفاع بخشی از انرژی‌اش را هم از دست می داد.

از خواب بیدار شدم...

۱ نظر ۰۴ خرداد ۰۱ ، ۰۹:۲۰
یاس گل
شنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۸:۱۲ ب.ظ

خوابِ میلِتِری

دیشب خواب میلِتِری را دیدم.

اسم او چیزی که می‌گویم نیست،این نام را خودم برایش برگزیده ام آن هم به این دلیل که یکی دو بار موقع مرور نامش در ذهنم، خیلی بی ربط -یا شاید هم به لحاظ واج آرایی-چنین کلمه ای در ذهنم نشست و خودم هم از این اسم مستعار خنده ام گرفت.

خواب می‌دیدم که کلی پیام جدید فرستاده است.از آدرس و شماره تماس دفتر کارش گرفته تا تعریف و تمجیدهای بامزه که فقط خاص خواب های آدم است.

بعد نمی دانم چه شد که در خواب اشتباهی صفحه اش را آنفالو کردم و گفتم:ای بابا حالا بیا و درستش کن!

وقتی بیدار شدم خیال می کردم واقعا آنفالو کردمش.کم کم به خودم آمدم و گفتم: دختر داشتی خواب می دیدی،فقط همین! 😂

۲ نظر ۲۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۲۰:۱۲
یاس گل
يكشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۰۳ ب.ظ

تارِ عنکبوت

آنجا کجا بود؟انگار در هتلی بودم.

خواب می دیدم آنجایم و تو هنوز به من پیام می دهی. من از پیام هایت آشفته بودم.
خواب می دیدم که درِ اتاقم را می زنند و نامه هایی به دستم می رسد و من دعا می کنم هیچ یک از آن نامه ها از جانب تو نباشند.
در خواب،تارهای نازک و سفیدِ عنکبوت مثل سیم تلفن حامل پیام هایت بودند.
تارها دور تا دور اتاق پیچیده بودند،به چراغ بالای سرم و به تِلی که روی سر داشتم.

تل را که بر می داشتم از تارها جدا می شدم.

 

ببین چطور به زندگی ام تنیده ای

۰ نظر ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۳
یاس گل
چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰، ۱۱:۰۶ ق.ظ

تابلوی تنه ی درختان

دیشب خوابی مرتبط با شما دیدم آقای سپهری.

جایی بودم که می گفتند خانه-موزه ی شماست.چنین جایی را در بیداری سراغ ندارم.

من این سو و آن سو می چرخیدم.آنجا یکی از تابلوهای شما را دیدم،مجسمه ی شما را دیدم و هرکار کردم نشد با آن مجسمه عکس بگیرم.

صبح که بیدار شدم به شما فکر کردم.دلم برایتان تنگ شد.

با خودم گفتم بد نیست این عیدی یک سر به موزه ی هنرهای معاصر بزنم و آنجا از نزدیک تابلویتان را ببینم.

راستی حالتان چطور است؟آنجا راحتید؟

کاش یک بار هم خودتان را در خواب ببینم.فرصت کردید سری به من بزنید.

۵ نظر ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۱:۰۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۲ اسفند ۱۴۰۰، ۱۲:۰۱ ب.ظ

دکتر شین و میز کناری

دیشب خواب دکتر شین را دیدم.

من چرا آنجا بودم یا او چرا اینجا بود؟

دکتر شین جدی بود.مثلِ بیداری،عینک می زد و قدش خیلی بلند بود.

ما درباره ی ادبیات حرف هایی زدیم.در طول خواب مدام حواسم به میز کناری بود.میزی که جیم-به دروغ-گفته بود مال اوست.

به ساعت نگاه کردم و با خود گفتم:باید قبل از آمدن جیم از اینجا بروم.

اما دکتر شین انگار داشت درباره ی یک پژوهش ادبی حرف می زد و پیشنهاد فعالیت های این چنینی را می داد.

می خواستم بروم که از پشتِ درِ شیشه ای سایه ای دیدم.گفتم:وای نه!یعنی رسید؟

در باز شد.پسر سبزه رو وارد شد.خودم را به آن راه زدم.پشت سرم آمد.برگشتم نگاهش کردم.

چیز واضحی از صورتش نمی دیدم اما انگار داشت لبخند می زد.

نمی فهمیدم این که در خواب می بینم همان جیم است و ضمیر ناخودآگاهم برای آرامشم از وضوح صورتش کم کرده یا یک نفر دیگر است.

نمی خواستم در آن لحظه آنجا باشم.

از خواب بیدار شدم.

با سردرد میگرنی...

 

۳ نظر ۱۲ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۰۱
یاس گل
چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ب.ظ

دردنامه

دیشب داشتم از همان قسم خواب ها می دیدم که می شد پس از بیداری پای لپ تاپ نشست و درباره اش نوشت اما سردرد نگذاشت.

تنها چیزی که از آن خواب یادم مانده است مجموعه اتاق هایی با درهای مشترک بود که به نظر می آمد هر اتاق نماینده ی یک کشور و ملیت باشد.من فقط آن دختر جوان هندی را یادم است که در خواب،ساری پوشیده بود و مهربان بود.او به انگلیسی چیزی می گفت و تعارف می کرد که وارد اتاق شوم.

اواخر شب سردرد به سراغم آمد.از قبل می دانستم که می آید اما نمی دانستم با چه شدتی.برای همین هم خیلی به علائم اولیه توجه نکردم و خوابیدم.

صبح با وضعیت بدی بیدار شدم،یک حمله میگرنی تمام عیار!

از درد مچاله شدم.هی سرم را این طرف می گذاشتم آن طرف می گذاشتم.محل درد را فشار می دادم،توی موهایم چنگ می زدم اما نه،رها نمی شدم.

بلند شدم و در حالی که نمی توانستم سرم را صاف نگه دارم(چون تحمل این شدت از درد را نداشتم)،رفتم طرف آشپزخانه.

خواهرم داشت آماده می شد که برود سر کار و مرا در آن وضعیت دید.یک لقمه نان و عسل برایم گرفت تا همراه قرص بخورم.این طور وقت ها دلم نمی خواهد کسی مرا ببیند.دلم نمی خواهد کسی درد کشیدنم را،آشفتگی ام را،رنگ و روی پریده و کبودی زیر چشمم را،آن موهای نامرتب را و به طور کلی آن وضعیت نابسامانم را ببیند.دلم می خواهد در تنهایی درد بکشم.

قرصم را خوردم و پناه بردم به تخت.تمام رگ های سرم درد می کرد.آرام نمی شدم.اگر یک نقاش همخانه ی من بود می توانست به وضوح درد را به تماشا بنشیند و به تصویر بکشد.

بالاخره بعد از گذشت دو سه ساعت درد فروکش کرد و من تصویر به هم ریخته ای از خوابم را به یاد آوردم.

از خودم پرسیدم:آن دختر جوان و مهربان توی خواب که بود؟

و به تو اندیشیدم،چون دلم می خواست آن دختر را به زن و زندگی تو ربط دهم و حس کنم نه تنها به او حس بدی ندارم بلکه دوستش دارم،همان گونه که تو را ...

 

+تنها می مانم،عاشق تر،زخمی تر

۱ نظر ۲۲ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۸
یاس گل
دوشنبه, ۱۳ دی ۱۴۰۰، ۰۹:۴۳ ق.ظ

برو به درک

آن که در خواب می دیدمش من نبودم اما او از جایی به بعد "من "بود.

می دیدم که شبیه بازی های کامپیوتری،آن آدم در میان یک مشت موتورسوار زورگوی خلاف کار ایستاده است.همه در یک باشگاه دور هم جمع شده بودند.او از همه ی آن ها به لحاظ قد و قامت کوچکتر بود،حتی تا حدی مظلوم تر بود.

بعد کسی که تاجی بر سر داشت و لباسی شاهانه پوشیده بود وارد جمع شد.

او که در خواب می دیدمش،از خلاف کارها و پادشاه فاصله گرفت و به اتاق دیگری رفت.

ناگهان قسمتی از درِ شیشه ایِ آن اتاق شکسته شد و همه ی خلاف کارها او را مقصر این امر دیدند.اما او هیچ تقصیری نداشت.

بردندش پیش پادشاه.پادشاه گفت باید به سزای عملش برسد.از این جا به بعد "او"،"من" بود.

من روی سکویی که ویژه ی محاکمه بود دراز کشیدم.پادشاه شمارش معکوس تا سقوطِ مرا آغاز کرد.

کتابی دستم بود و می خواندمش.شمارش معکوس به پایان رسید.گفتم:می شود صفحه ی آخر کتاب را هم بخوانم؟گفت بخوان.

خواندم.لبخند زدم و گفتم:آماده ام.

می دانستم مقصر نیستم.

پادشاه مرا از سکو هل داد و گفت:برو به درک.

از آن بالا پرت می شدم پایین و دلگرمِ خدایی بودم که می دانست گناهی ندارم.

بالاخره افتادم آن پایین.جایی تاریک و بسیار باریک.

از جا بلند شدم.سالم بودم.حتی جایی از بدنم کبود نبود.

از آن راهروی تاریک بیرون آمدم.رفتم جایی پنهان شوم که ندانند زنده ام.

اما پادشاه و ملیجکش برای کسب اطمینان آمده بودند پایین که ناگهان مرا دیدند.گفتند:چطور ممکن است؟تو باید مرده باشی.

آن ها گیج شده بودند.

و من حس می کردم از یک آزمون،سربلند بیرون آمده ام.

۰ نظر ۱۳ دی ۰۰ ، ۰۹:۴۳
یاس گل