مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۱۴۷ مطلب با موضوع «زندگی یعنی : ...» ثبت شده است

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۰۰ ب.ظ

ماهی چند مرتبه؟

شب است.

سرم درد می کند،باز هم یکی از آن حمله های میگرنی.

مثل همیشه خیال می کنم اگر بخوابم خوب می شود.اما حتی در خواب هم خودم را با همان سردرد می بینم،در خواب هم سراغ قرص می روم.قرصم طعم شکلات می دهد!

بیدار می شوم.یادم نمی آید که قرصم را خورده ام یا نه.می خوابم.

دوباره همان خواب را می بینم.دوباره در خواب قرصم را می خورم.انگار آن آدم توی خواب می خواهد به زور بیدارم کند و بگوید:بلند شو دختر!قرصت را بخور.

بیدار می شوم.باز تردید دارم که قرصم را خورده ام یا نه.مرز بین خواب و بیداری را گم کرده ام.

فایده ندارد.خوب نمی شود.برمی خیزم.کورمال کورمال دنبال قرص می گردم.گردنم را به یک طرف کج می کنم.در تاریک و روشنِ فضای آشپزخانه یک لیوانِ پر،آب می نوشم.چراغ کوچه پشتی خراب است.هر چند دقیقه روشن و خاموش می شود.

این ماه با این یکی قرص شد سه مرتبه.دکتر پرسیده بود:ماهی چندبار سوماتریپتان می خوری؟

گفته بودم:دو مرتبه.

-خب!حالا ماهی دو تا خیلی هم بد نیست.ولی همیشه قبل از رسیدن سردرد به پیک،اقدام کن تا مجبور به خوردن سوماتریپتان نشوی.به هرحال در طولانی مدت عوارض دارد.

طولانی مدت!

من هفت سال است که دارم سوماتریپتان می خورم دکتر.آخرش یک روز سکته می کنم،می میرم.با سکته می میرم.

برمی گردم به رخت خواب.

درد رفته رفته کم می شود.

خوابم می برد.

دیگر خواب سردرد نمی بینم.

۱ نظر ۱۳ آبان ۰۰ ، ۱۷:۰۰
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۲۶ ب.ظ

اجر صبر

قلبم تند می زد،خیلی تند.درست مثل هردو مرتبه ی قبل.

تصویر شکستم در سال های گذشته از جلوی چشمم رد نمیشد.از دیدن نتیجه می ترسیدم.

زیر لب گفتم:خدایا تحملش را بده.

و آرام آرام به پایینِ صفحه آمدم.

کادر نتیجه،قرمز نبود،سبز بود.این بار سبز بود:

 

زبان و ادبیات فارسی/دانشگاه الزهرا/روزانه

 

خیال می کردم،روزی که به این لحظه ی بخصوص برسم-لحظه ای که چند سال منتظرش بودم و برایش تلاش ها کرده بودم،اشک ها ریخته بودم و حسرت ها خورده بودم-خیال می کردم در چنین لحظه ای،جیغ شادی خواهم کشید یا از فرط خوشحالی خواهم گریست.

اما هیچ کدام از این ها اتفاق نیفتاد.

فقط هر دو دستم را جلوی صورتم گرفتم و صورتم را چند لحظه با دست هایم پوشاندم.چشم هایم گرم شد اما به گریه نرسید.

سرم را بالا آوردم و با نیشی نیمه باز-اما نه خیلی باز-گفتم:مامان!قبول شدم.

۲ نظر ۲۸ مهر ۰۰ ، ۱۶:۲۶
یاس گل
سه شنبه, ۱۳ مهر ۱۴۰۰، ۰۴:۲۵ ب.ظ

خودت دعایم کن

گاهی درست وسط تجسم خلاق و هنگام تصویر سازیِ ذهنی،دچار تردید می شوم.

از خیالبافی دست می کشم و چشم هایم را باز می کنم و می پرسم:

«حقیقتا دوست داری روزی چنین اتفاقی بیفتد؟همین را می خواهی؟مطمئنی که پشیمان نمی شوی؟از کجا معلوم چیزی فراتر از این در انتظارت باشد؟چرا به کم قانعی؟»

نه فقط هنگام تجسم خلاق بلکه گاهی سر سجاده و هنگام دعا نیز دچار تردید می شوم.

وقتی از این همه دودلی کلافه ام و راه نجاتی نمی بینم،فقط می توانم رو به خدا کنم و بگویم:

«خدایا!من حتی نمی دانم در این لحظه باید چه آرزویی کنم که به صلاح من باشد.هرچه بزرگتر می شوم،بیشتر می ترسم.می ترسم از تقاضا کردن چیزی که در آن خیری نیست.»

گاهی حتی کودکانه تر از این حرف ها به خدا می گویم:

«اصلا می شود خودت برایم دعا کنی؟من بلد نیستم چه بخواهم.»

۱ نظر ۱۳ مهر ۰۰ ، ۱۶:۲۵
یاس گل
دوشنبه, ۱۲ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۰۰ ب.ظ

نکته ی ناگفته ی قدرت جذب

امروز در اینستاگرام به یک ویدئو برخوردم که از ناگفته های قدرت جذب می گفت.

مرد می گفت:همیشه قبل از تجسم آرزوها اجازه دهید ذهن به آرامش برسد.،ذهن باید بتواند از بین میلیون ها اطلاعاتی که به طور روزانه در حال دریافت و پردازش آن است قدرت تمرکزِ بر تجسم خلاق را پیدا کند.پس همیشه قبل از تجسم چند نفس عمیق بکشید.

سپس به نکته ی مهم دیگری اشاره کرد.نکته ای که من اگرچه چیزی درباره اش نمی دانستم اما اغلب انجامش می دادم!

مرد می گفت:زمانی که در حال دیدن خودتان در موقعیت دلخواهتان هستید،اجازه دهید احساساتتان درگیر شود.هرچه احساستان بیشتر درگیر شود سرعت رسیدن شما به آن آرزو بیشتر است.چون احساسات نوعی انرژیِ در حال حرکت هستند.مثلا زمانی که خانه ی آرزوهایتان را تجسم می کنید مدام از خودتان بپرسید:الان چه حسی داری؟چرا این حس را داری؟قرار است بعد از این چه اتفاقی بیفتد؟قرار است با چه کسی ملاقات کنی و ... .

در کل تجسم خلاق بیش از چند دقیقه وقت آدم را نمی گیرد.

نکته ای هم که قبل تر،از زبان سایر سخنرانان انگیزشی شنیده ام این بوده است که پس از تجسم،فکر کردن به نتیجه را کنار بگذارید و همه چیز را به خدا بسپارید.

۰ نظر ۱۲ مهر ۰۰ ، ۱۴:۰۰
یاس گل
يكشنبه, ۱۱ مهر ۱۴۰۰، ۰۱:۵۸ ب.ظ

کِی؟

امروز ظهر وقتی به خانه بر می گشتم احساس کردم دیگر تحمل این شهر را ندارم.

خسته از شلوغی،خسته از ازدحام،خسته از تماشای بسیاری از چیزهام.

پس من کِی چمدانم را می بندم و از تهران می روم؟

کِی به شهر گمشده،ساده ،کوچک و به دور از هیاهوی خودم می رسم؟

کِی به قدر کافی بزرگ می شوم؟

کِی؟

 

۵ نظر ۱۱ مهر ۰۰ ، ۱۳:۵۸
یاس گل
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۳۱ ب.ظ

خاطره ی آن دستبند و قلک چینی

در طبقه ی دوم ساختمانی تجاری در نزدیکی خانه مان،یک مغازه ی کوچک اجناس چینی وجود داشت.
دم دم های غروب که میشد،سکوت و خلوتیِ ساختمان در هم می شکست و مردمی که برای تماشای فیلم های سینمایی به طبقه ی دومِ همان ساختمان می آمدند،پیش از شروع سانس،با پاکت های چیپس و پفک و ذرت بو داده،گرمِ گفتگو می شدند.
علی رغم شلوغی راهروها،فضای داخل مغازه آرام بود.اصلا آنجا که پا می گذاشتی دریچه ای رو به تو باز میشد و تو را وارد سرزمینی دیگر می کرد.برای لحظاتی کوتاه،احساس می کردی در جایی به جز یک ساختمان تجاریِ پرازدحام هستی.
ده سالَم بود که از آن مغازه،دستبندی با مهره های سنگی خریدم.تا پیش از آن هر دستبندی که می خریدم برای مچ دستم گشاد بود،اما این یکی کاملا اندازه بود و همین موضوع باعث میشد کمتر آن را از دستم در بیاورم.
هرسه فروشنده ی مغازه،چینی بودند.موقع خرید،یکی از مردهای چینی گفته بود: در فرهنگ ما این دستبندها شانس می آورد.
علاوه بر دستبند،یک قلک سفالی هم از آن ها خریده بودم.قلک به شکل یک خوک کوچک بود با روکشی از زَروَرق طلایی.روی آن به خط چینی چیزی نوشته شده بود.همان روز از فروشنده پرسیده بودم:این نوشته یعنی چه؟
و مرد،عبارت را به زبان چینی خوانده بود و ترجمه کرده بود : ثروتمند شوید.
قلک را تا همین چند سال پیش در یکی از طبقات کتابخانه ام داشتم اما دستبند را خیلی زود از دست دادم.یکی از مهره هایش در اثر بی احتیاطی ام شکست.دیگر در هیچ مغازه ای هم،دستبندی شبیه به آن پیدا نکردم.حتی هیچ فروشنده ی چینیِ دیگری هم،شبیه آن مردِ خوش پوشِ خنده رو و مهربان نبود.
خاطره ی پررنگ و فراموش نشدنی من از آن مغازه ی کوچک،فقط حاصل یک بار خریدم از آنجا بود.
بار دومی که خواستم به مغازه ی چینی ها سر بزنم مغازه خالی بود.
آن ها از آنجا رفته بودند،شاید به چین،شاید هم به محله و ساختمانی دیگر.

۱ نظر ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۳۱
یاس گل
شنبه, ۵ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۱۷ ق.ظ

من به تو بدهکارم

چشم هایم را پس از خوابی هشت ساعته باز می کنم.

از همان بدو بیداری،صدای گرشا رضایی توی گوشم است:

 

وقتی ریشه هام توی خاک توئه*همه دنیا رو حریفم یه تنه

من باید بالا بمونم تا ابد*وقتی پرچم تو پیرهن منه

 

صبحانه ام را می خورم و کلیله و دمنه می خوانم.بعد می روم سراغ تاریخ ادبیات.آرام ندارم.بی تابم.بلند می شوم و برای فاطمه یک پیام صوتی می فرستم و حرف های استاد هماپور را به خاطرش می آورم.در واقع با این کار دارم خیلی چیزها را برای خودم مرور می کنم.

سراغ پست های فروردین و اردیبهشت 97 می روم تا یادم بیاید آن سال قبل از کنکور چه حالی داشتم،با چه انگیزه ای پیش می رفتم؟

به فاطمه می گویم ما همیشه گله مندیم که چرا دختران و پسران باهوش و با استعدادمان می گذارند می روند خارج.کاش این گله را از خودمان داشتیم.کاش کمی هم سر خودمان فریاد می زدیم و می گفتیم:حالا تویی که مانده ای،چه گلی به سر مملکتت زده ای؟تو برای خاکت چه کرده ای؟

باز کسی که می رود آنجا و تحت حمایت کشوری دیگر به کار و تحصیل مشغول می شود،تمام تلاشش را می کند که به آنان ثابت کند در خصوص پذیرش و انتخاب او اشتباه نکرده اند.با پشتکار و تلاش شبانه روزی اش به آنان اطمینان می دهد که سزاوار حمایت هایشان بوده و هست و دارد از امکاناتشان به نحو احسن استفاده می کند.

ما چطور؟داریم دقیقا با سرنوشت و آینده ی خودمان،خانواده مان و کشورمان چه می کنیم؟اصلا از همین حداقل امکاناتی که در اختیارمان است چقدر دغدغه مندانه بهره برده ایم؟نکند پیش خودمان فکر می کنیم همین که اینجا مانده ایم و نرفته ایم از سر مملکتمان هم زیاد است؟کجای این طرز فکر از سر میهن پرستی است؟طرف حساب ما خاکمان است نه دولتمردانمان.

دلم می خواهد بارها و بارها پای نماهنگ شناسنامه ی گرشا رضایی و مصطفی راغب بنشینم و به خودم اجازه دهم ضربان قلبم مدام بالا و بالاتر برود،رگ غیرتم بیرون بزند و طلبکارانه از خودم بپرسم:تو چه کرده ای؟

من از میهنم چیزی طلب ندارم،از دنیا هم.

من همیشه بدهکار خودم و سرزمینم بوده ام.

 

براده های یک ذهن:

اگر این نماهنگ را هنوز ندیده اید از اینجا ببینید.

 

 

۰ نظر ۰۵ تیر ۰۰ ، ۱۱:۱۷
یاس گل
شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۱۱:۰۴ ق.ظ

چیزی که من می خواهم

در یکی دو ماه گذشته،بعد از صحبتم با او،دوباره به آینده فکر کردم.

به اینکه اگر از تماشای موفقیت های او در استرالیا و موفقیت آن یکی دوستم در روسیه به وجد آمده ام،آیا حالا من هم باید به مهاجرت فکر کنم؟آیا من هم دوستدار تجربه کردن چنان موقعیتی هستم؟

این طور وقت ها باید با خودم صادق باشم.باید مراقب باشم و احتیاط کنم تا از سر کمال گراییِ صرف و آزاردهنده تصمیم نگیرم.

باید به توانایی های خودم مراجعه کنم و در کنار آن به ضعف هایم.آرزوهایم را مرور کنم و از خودم بپرسم:چه می خواهی؟

برای من سنجش موقعیتم کار سختی نیست.تفاوت ها و محدودیت های شخصی ام همیشه برایم آشکار بوده است و همیشه هم سعی ام بر این بوده دست به کاری نزنم که از اول می دانم از پسش بر نمی آیم.کاری نکنم که تلاشم آن چنان فراتر از ظرفیت و ساختار وجودی ام باشد که وقتی به آن آرزو رسیدم دیگر رمقی برای لذت بردن از آن نداشته باشم.

در گفتگوی صادقانه با خودم فهمیدم من هرگز نمی توانم به مهاجرت فکر کنم.به سفر چرا.به تحصیل کوتاه مدت هم شاید.اما زندگی نه.

چیزی که من از صمیم قلب می خواهم زندگی در یکی از شهرهای کوچک و خوش آب و هوای همین خاک است.من همیشه برای زندگی در خانه ی رویایی ام در ناکجاآبادِ همین خاک برنامه می ریزم.شهری که نمی دانم کجاست،نمی دانم چند نفر جمعیت دارد و لهجه ی مردمانش چیست اما مطمئنم جایی در همین سرزمین است.

این چیزی است که من می خواهم و حتی اگر به آن نرسم همیشه آرزویش را خواهم داشت.

۲ نظر ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۰۴
یاس گل
سه شنبه, ۲۵ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۰۷ ب.ظ

روزهای ساده

به نیت نوشتن پست های جدید به بیان می آیم اما به محض نوشتنِ اولین جمله،از انتشار زودهنگام آن منصرف می شوم.

هربار می گویم این جمله حیف است.این پاراگراف را می توانم در یکی از یادداشت های دوچرخه بیاورم.عجله برای چه؟باید دست نگه دارم و ...  اما می دانم این کار،درست نیست.نباید جملات را ذخیره کرد برای بعد.شاید بعدتر،حس و حالِ امروز با آدم،همراه نباشد.

دلم برای نوشتن پستی شبیه افسانه ی دریای آبی چشم هات تنگ شده.اما هرچه می نویسم متن ها به سمت دیگری پیش می روند.انگار که کلمات زیر دستم رَم کرده باشند و از من اطاعت نکنند.

چند روزی هست که دوباره فرصت کرده ام صوت های شاهین کلانتری را بشنوم و به آموزه های هر روزه اش مراجعه کنم.همزمانی این کار با کاهش حضورم در اینستاگرام به من کمک کرده است تا حس بهتری به روزهایم داشته باشم.

فعلا همین.

این پست را هم گذاشتم که به خودم یادآوری کنم اینجا قرار نیست فقط به انتشار یادداشت ها و داستان های شسته رفته بپردازم.

۱ نظر ۲۵ خرداد ۰۰ ، ۲۰:۰۷
یاس گل
يكشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۴:۰۰ ب.ظ

مهاجرتِ خوب

عصر روز شنبه،خواهرش را تا ایستگاه مترو همراهی کرد.از همدیگر خداحافظی کردند و خواهرش به شهر محل سکونتش برگشت.

موقع برگشت،هوا تاریک شده بود و کوچه هم خلوت بود.گفت آن لحظه کمی ترس و دلتنگی به سراغش آمده بود چون همخانه اش،یولین هم به سفر رفته بود و حالا برای چند روزی تنها بود.
فردای آن شب،با هم حرف زدیم.برایم از وسایل اتاق و کمدش فیلم فرستاد،از بالکن بزرگی که داخلش یک دست مبلمان چیده شده بود.از حیاط و استخر ساختمانشان.
پنجره اش رو به رودخانه ی بریزبین باز میشد.ساختمان رو به روی یکی از هتل ها بود.
گفتم:راستی شما آنجا ماسک می زنید؟
گفت:اگر برایت بگویم ناراحت می شوی.
-:پس نمی زنید.
-: نه.چون وضعیت سفید است.
با کلی حسرت گفتم:خوش به حالتان.
از روزهایش گفت.از اینکه به جز شنبه و یکشنبه باقی روزهای هفته را به دانشگاه می رود و روی پژوهششان کار می کند.از آرزویش گفت.از اینکه دوست دارد متناسب با رشته اش در آنجا شغلی پیدا کند و مشغول به کار شود،هرچند که همین حالا هم به دلیل انتخاب رشته ی پژوهشی،از دانشگاه حقوق هفتگی دریافت می کند.
یادم آمد قبل از اینکه از ایران برود به او گفته بودم:اینطور نشود که بروی و دیگر برنگردی ها!
او همان روز گفته بود نمی دانم چه پیش بیاید.
پیش از این ها با همه ی آن هایی که به خارج می رفتند و برنمی گشتند مشکل داشتم،از شنیدن خبر مهاجرت این و آن دلگیر می شدم.گمان می کردم هرکس می رود معنی اش این است که به کشورش پشت کرده،مگر اینکه روزی روزگاری دوباره برگردد و از هرآنچه که آموخته به نفع مردم استفاده کند.در شکل گیری این نگرش فقط خودم مقصر نبودم.آن هایی که با نفرت اینجا را ترک کرده بودند مقصر بودند.آن هایی که رفتن به آنجا را نه لزوما برای کار و تحصیل و پیشرفت بلکه برای آزادی بیشتر برگزیده بودند در طرز فکر من تاثیر منفی گذاشته بودند.
اما حالا وقتی به او و روزهای فعلی اش فکر می کنم،به اینکه چقدر برای این سفر و این مسیر مستعد بوده است،چقدر برای رسیدن به موقعیتش تلاش کرده،با خودم می گویم خب هرکس برای مسیری آفریده شده.هرکس سرنوشتی دارد.اگر زندگی در آنجا برای کسی خوب است و واقعا به رشد و پیشرفتش کمک می کند چه عیبی دارد که این راه را انتخاب کند؟
بعضی ها باید بمانند،بعضی ها باید بروند.

مهم این است که یادشان نرود ریشه شان کجاست و به کدام آب و خاک تعلق دارند.

مهم این است که همچنان میهنشان را دوست داشته باشند.

۳ نظر ۰۵ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۶:۰۰
یاس گل