مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲۳ مطلب با موضوع «چه تماشایی بود!» ثبت شده است

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۴۰۳، ۰۹:۴۵ ب.ظ

سرشار از عاشقانه‌های خیالی

چند شب پیش، یکی از آن شب‌های دردآگین بود. درد شبیهِ دمنتورهای هری پاتر یا همان مجنون‌سازها، عصاره‌ی جانم را می‌مکید. ماه، سوار ارابه طلایی بود و برای رسیدن به روز بعد عجله داشت. تندتند از نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگر جابه‌جا می‌شد و من عبور سریعش را از پشت پرده رصد می‌کردم.

بالاخره پس از گذشت دو سه ساعت خوابم برد و صبح، روز بهتری بود.

بعد از صبحانه نشستم قسمت دیگری از هری پاتر را دیدم. دوباره از احساسات و هیجان‌های مختلف سرشار شدم و فکر کردم برای آدمی مثل من، زندگی بدون فانتزی، زیادی یکنواخت است. اصلا بدونِ آن کج و معوج است. زندگی پر است از محدودیت‌ و در این میان، محدودیت‌ برخی‌ها هم بیشتر از سایرین است. اما خواندن کتاب‌ و تماشای فیلم‌‌ و سریال‌‌های این‌چنینی مرا از مرزهای تعریف‌شده‌ی این جهانی عبور می‌دهد و فرصتی برای زندگی در کالبدها و دنیاهایی دیگر فراهم می‌کند.

امروز هم هری پاتر را تمام کردم. من ماندم و وابستگی جدیدی به شخصیتی دیگر. من ماندم و تجربه مجدد عشق در دنیای داستانی. با پایان رسیدن هر داستان، پس‌ از هم‌زیستی خوشایند با شخصیت‌های خیالی، سخت است دوباره به دنیای واقعی برگردم. سخت است دوباره با قواعد دیگری که خاص همین جهانند زندگی کنم، آن هم بدون آن آدم‌ها. اما بی‌شک، خروج از آن دنیا و بارگشت دوباره به این دنیا، روی نگاهم به زندگی تاثیر می‌گذارد. درس‌هایی که از زندگی در جهانی خیالی آموخته‌ام می‌تواند در زندگی واقعی‌‌ام، در مواجِهه با مسائل مختلف تا حدی به یاری‌ام بیاید. لااقل امیدوارم که این‌طور باشد.

 

می‌دانم تا مدتی هرچه آهنگ عاشقانه بشنوم به یاد عشق جاودانه‌ی پروفسور اسنیپ به لی‌لی خواهم افتاد. زمانی هم همین احساس را به فرولوی گوژپشت نتردام داشتم.

چه بی‌اندازه سرشارم از عاشقانه‌های خیالی...

۱ نظر ۲۸ مرداد ۰۳ ، ۲۱:۴۵
یاس گل
چهارشنبه, ۲۴ مرداد ۱۴۰۳، ۱۰:۲۲ ب.ظ

مثل یک نوجوانِ احساساتی

دکتر عکسی را که آذر ماه گرفته بودم، دستش گرفت و گفت: 《بله پوسیدگی دارد. کاملا مشهود است. لابد تا الان بیشتر هم شده.》 پس این دردی که بیش از یک سال اذیتم می‌کرد فقط به خاطر دندان عقل نبود. پوسیدگی دندان‌های کناری دندان عقل هم روی شدت درد تاثیر گذاشته بود. اما جراحی که برای نخستین بار به قصد مشورت نزدش رفته بودم اشاره‌ای به پوسیدگی‌ها نکرده بود و صحبت فقط درباره دندان عقل بود. که اگر همان موقع می‌دانستم دو دندان پوسیده دارم جلوی پیش‌روی‌اش را می‌گرفتم.

دکتر گفت اول باید عقل را جراحی کنیم. بعد می‌رویم سراغ آن دو تا.

منشی می‌خواست برای امروز نوبت جراحی بگذارد. اما من کار داشتم و گفتم خودم برای نوبت تماس می‌گیرم.

 

پرونده تمشک تابستان بسته شد. خدا را شکر این شماره استرس خاصی نداشتیم و کارها خوب پیش رفت.

چند روز پیش از کتابخانه سه کتاب امانت گرفتم: وصایای امیرالمومنین به امام حسن مجتبی و دو کتاب کم‌حجم درباره نقد ادبیات کودک.

تماشای هری پاتر را هم از اول شروع کرده‌ام. در واقع وقتی نوجوان بودم بیشتر از دو قسمت آن را ندیده بودم که همان دو قسمت را هم تقریبا از خاطر برده بودم.

امروز در هری پاتر و تالار اسرار به سکانسی رسیدم که هری به دامبلدور می‌گفت از اینکه برخی ویژگی‌هایش با ولدمورتِ خبیث یکسان است می‌ترسد. اما دامبلدور به او گفت این توانایی‌های ما نیست که نشان می‌دهد چه کسی هستیم، انتخاب‌های ماست که این کار را می‌کند. تفاوت اصلی هری با کسی مثل ولدمورت همین است. او در موقعیت‌های حساس برای نجات دوستانش یا نجات انسان‌های شریف، خودش را به خطر می‌اندازد، از خود شجاعت نشان می‌دهد و حاضر است از جانش بگذرد اما ولدمورت فقط به دنبال چیرگی بر دیگران و پیروزی خود است و برای این کار دست به کثیف‌ترین جنایات می‌زند.

تماشای قسمت دوم داشت تمام می‌شد که دیدم جدی‌جدی آن مدرسه و دانش‌آموزان و معلم‌های جادوگرش را دوست دارم. بغضم گرفته بود، مثل یک نوجوان احساساتی.

یعنی وقتی به پنجاه یا شصت سالگی برسم هم، همین‌شکلی می‌مانم؟

۳ نظر ۲۴ مرداد ۰۳ ، ۲۲:۲۲
یاس گل
پنجشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۱۰:۰۶ ق.ظ

کاش می‌شد دست در توشه‌هایشان کنم

-: «ایستگاه تربیت مدرس»

از قطار پیاده می­‌شوم. کوله­ را از دوشم برمی­‌دارم و روی نیمکت می‌نشینم. قرارمان همین‌جا و از همین ایستگاه است.

صبح جمعه است و متروها خلوتند. آن­‌سو، مسافری به یک موسیقی قدیمی گوش می‌دهد، با صدای بلند.

قطار اول می‌رسد و بی­‌من می­‌رود. با رفتن قطار و مسافران، ایستگاه در سکوت فرو می­‌رود. می­‌دانم که تا آمدنِ فاطمه و فریده نباید بروم، باید همین­‌جا منتظر بمانم اما باز هم حس یک جامانده را دارم. حس کسی که آمادۀ رفتن است اما در برابر چشم خود می­‌بیند که دیگران زودتر از او به مقصد می­‌رسند.

بیست و پنج دقیقۀ بعد فریده و فاطمه هم از راه می‌­رسند. از دور برایشان دست تکان می­‌دهم. به یکدیگر که می‌­رسیم فاطمه ساکِ توی دستشان را نشان می­‌دهد و می­‌گوید مشغول پخت وعده­ای برای ناهار امروزمان بوده‌­اند که آمدنشان طول کشیده. آن­ها با یک غذای افغانستانی به دیدنم آمده‌­اند. با هم سوار قطار می­‌شویم.

به مصلی که می­‌رسیم تصمیم می­‌گیریم تا چهره‌­هایمان شاداب و سرزنده­ است عکس­‌هایمان را بیندازیم و بعد وارد شبستان عمومی شویم. گوشی فاطمه را به پله­‌ها تکیه می­‌دهیم، دوربین را روی ثانیه­‌شمار می­‌گذاریم، خودمان دو متر عقب­‌تر می­رویم و رو به دوربین لبخند می­‌زنیم. ما لبخندهای بیست و یکم اردیبهشت­‌ماهمان را توی عکس­‌ها ذخیره می­‌کنیم برای روز و روزگاری دیگر، برای سال­‌هایی که دوشادوش هم نیستیم. کاش می‌­شد دست در توشه­‌هایشان کنم و کلمه هجرت را دور بیندازم.

فهرست کتاب­‌ها و ناشران را از کیفم درمی‌­آورم و حرکت خود را آغاز می­‌کنیم. همان­جا متوجه می­‌شوم بچه­‌ها خریدی ندارند و بیشتر به خاطر من آمده‌اند. پس اول می­رویم سراغ ناشرانی که از آن­ها قصد خرید کتاب­‌های درسی‌ام را دارم.

قیمت­ این دست کتاب­‌ها هرسال و با هر نوبت چاپ بالا و بالاتر می‌رود و دست ما از چیدنشان کوتاه‌تر می‌شود. دست‌های ما در طلب چیدنشان دراز می‌شود. هی روی پنجۀ پاهایمان می‌ایستیم تا بلکه نوک انگشتانمان به جلد آن‌ها برسد و فقط لمسشان کنیم. اما کم­‌کم مجبور می­‌شویم به جای مالکیت پیدا کردن بر آن­ها و تصاحبشان، به امانت گرفتنشان-از کتابخانه­‌ها-رضایت دهیم.

از خرید کتاب­‌های درسی منصرف می­‌شوم، چون می­‌دانم -و قبل از آمدن به نمایشگاه بررسی کرده‌­ام- که از کدام کتابفروشی­‌ها­ می­توان چاپ قدیم آن­ها را با قیمتی کمتر خریداری کرد. پس می­‌روم سراغ کتاب­‌های غیردرسی هرچند که برای دانشجویان ادبیات فارسی، شعر و داستان نیز به منزله درس است. به غرفه مهرا سر می‌­زنم تا بن تخفیف سی درصدی­‌ام را بگیرم. فریده و فاطمه هم به دعوتِ غرفه­‌دار بن­‌هایشان را می­‌گیرند.

راهرو 23، غرفه 558، نشر موسسه شاعران پارسی زبان. سال گذشته سه کتاب از همین نشر خریده بودم، مجموعه شعرهایی از شاعران معاصر هندوستان. این بار نگارخانه گنگا و نوای شرق را برمی­‌دارم و وقتی با تخفیف چهل هزار تومانی غرفه‌­داران مواجه می­‌شوم یک کتاب دیگر هم برمی­دارم: شیراز هند. از آنجا به شهرستان ادب می­رویم. از بن تخفیفم استفاده می­کنم و چهار کتاب شعر برمی‌­دارم. حس می­‌کنیم دیگر وقتش رسیده که گوشه‌­ای، سفره­‌ای بیندازیم و غذایمان را بخوریم.

این اولین‌بار است که می­‌خواهم یک غذای افغانستانی امتحان کنم: بولانی به همراه چتنی. جلوی صندوق‌­های اخذ رأی روی زمین می­نشینیم و مشغول خوردن می­‌شویم. بچه‌­ها توضیح می‌­دهند که لای برخی نان­‌ها سیب‌­زمینی است و برخی دیگر را با تره یا به قول خودشان با گندنا پر کرده‌­اند. از هردو طعمش خوشم می‌­آید و برخلاف آن­ها اغلب بدون چتنی می­‌خورمش.

بعد از صرف غذا دوباره به شبستان برمی­‌گردیم. یکی از دخترها بن تخفیفش را به من می‌بخشد و من از غرفه کانون کتابی پژوهشی برمی‌دارم. کیفم سنگین شده است و کتاب دیگری نمی‌­خواهم. نه اینکه نخواهم، فقط سعی می‌­کنم با گام‌­هایی تندتر از کنار غرفه­‌ها عبور کنم.

از شبستان بیرون می‌­زنیم و به بچه­‌ها می‌­گویم روزی دلم برای چنین روزی تنگ می­‌شود، وقتی دیگر اینجا نیستید. می­‌گویند می­‌رویم اما بالاخره برای سفر که برمی­‌گردیم. و با خنده ادامه می­‌دهند: با یورور برمی‌­گردیم.

پاهایم خسته است. ایستگاه شلوغ است. جای نشستن نیست. وارد قطار می­‌شویم و لاجرم همان­‌جا دم در می‌­ایستیم. ایستگاه هفت­‌تیر پیاده می­‌شوم تا خط را عوض کنم. فریده و فاطمه می­‌روند سوی دروازه دولت.

از توی قطار در میان جمعیت، برایم دست تکان می­‌دهند. قطار می­‌رود. نگاهم دنبالشان کشیده می­‌شود و از ادامه همراهی با آنان باز می­ماند. کاش می‌­توانستم دست در توشه‌­هایشان کنم و کلمه هجرت را دور بیندازم...

۴ نظر ۲۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۰:۰۶
یاس گل
پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۷:۱۲ ب.ظ

مست عشق

من شاگرد کوچک ادبیات فارسی هستم. و خدا می‌داند که این جمله را از سر فروتنی و تواضع نمی‌گویم. که ای کاش واقعا درختی بودم پر بار، درختی سنگین از بار دانایی تا گفتن چنین حرفی از زبانم یا تراوش چنین کلماتی از قلمم، افتادگی و خاکساری محسوب می‌شد.

امروز که به تماشای فیلم سینمایی مست عشق نشسته بودم، در دقایق پایانی فیلم، یک‌بار دیگر از اینکه در جایی از مسیر تحصیلی‌ام، راه عوض کردم و به سوی علاقه‌ قدیمی‌ام یعنی ادبیات بازگشتم، احساس رضایت کردم. به خاطر آوردم آنچه زمانی به من -به منِ ترسو- جسارت داد تا چنین تصمیمی بگیرم،سختی‌هایش را بپذیرم و برایش چند سال تلاش کنم، همین شاعران و اشعارشان بودند. مولانا، سهراب سپهری، فردوسی، نظامی، حافظ، سعدی، نصرالله منشی و ... بودند که مرا به این وادی فراخواندند. اصلا همین‌ها بودند که درک من از معنای زندگی، عشق، خداوند و احتمالا بسیار چیزهای دیگر را دستخوش تغییر کردند. همین‌ها سرسپرده‌ام کردند، مرا به گریه کشاندند و مبتلایم کردند.

البته که مست عشق برای اهالی ادبیات حرف تازه‌ای برای گفتن ندارد، فیلمی برای یادآوری دانسته‌های پیشینشان از زندگی شمس و مولانا است. اما برای منی که همیشه خودم را همان فرزند کوچک ادبیات فارسی می‌دانم خالی از درس و بهره نیست. معمولا از تماشای چنین فیلم‌هایی استقبال می‌کنم و از آن‌ها لذت می‌برم. خودم را درگیر نقدهای کوبنده‌ای که خستگی سازنده را در تنش باقی می‌گذارد نمی‌کنم. از منتقدانی حمایت می‌کنم که اول از ضرورت‌های ساخت چنین آثاری برای معرفی مشاهیر به عموم مردم سخن می‌گویند، از دغدغه‌مندی سازندگانشان تشکر می‌کنند و زحمت آنان را ارج می‌نهند و بعد خیلی نرم و لطیف درباره اینکه در آینده چه باید کرد و چگونه می‌توان کارهای کامل‌تری در ادامه همین جریان ارائه داد، صحبت می‌کنند.

در ادامه دوست دارم شما را به تماشای قسمتی از اپرای عروسکی مولوی دعوت کنم. به این پیوند مراجعه کنید: دیدار شمس و مولانا

۴ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۱۲
یاس گل
چهارشنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۳، ۰۵:۵۲ ب.ظ

روزهای پرکاری

چند روزِ گذشته روزهایی پر از قرص ژلوفن بود. روزهایی پُرِ درد. اما خب همه‌اش این نبود. مثلا بر تنبلی‌ام هم تا حدودی غلبه کردم و به جستجوی مقالات علمی-پژوهشیِ مرتبط با موضوعِ انتخابی‌ام پرداختم. برای به دست آوردن پیشینه پژوهش دو تا از مقالات را خواندم و چند خطی درباره‌شان نوشتم. از استادم هم سوالی در همین رابطه پرسیدم و فهمیدم می‌توانم پیشینه را محدودتر کنم. رتبه‌بندی مجلات علمی زبان و ادب فارسی را هم بررسی کردم. اما تا خواستم کمی بیشتر ادامه دهم، کار مجله فشرده‌تر شد. درواقع ما بالاخره حمایت یک سازمان دولتی را به دست آوردیم و همین موضوع حجم کارمان را بیشتر کرد. چون باید به جای یک شماره، دو شماره مجله را آماده می‌کردیم‌. فعلا مشغول آماده‌سازی‌اش هستیم.

پریروزها به کتابخانه هم رفتم تا کتاب‌های قبلی‌ام را پس دهم. این‌بار نخستین عشق تورگنیف را امانت گرفتم. کتابی که از مدت‌ها پیش قصد خواندنش را داشتم. وقتی خواستم شروعش کنم تصویر آن را در یکی از پیام‌رسان‌های اجتماعی به اشتراک گذاشتم و یکی از هندوستانیان هم راغب شد ترجمه فارسی آن را بخواند.

دقایقی پیش خواندنش را تمام کردم. داستانی نبود که بگویم تکانم داد. روایتی از تجربه‌ی عشق در سنین نوجوانی بود. تقریبا از جایی به بعد می‌شد رقیب عشقی راوی داستان را زودتر از خودش شناسایی کرد. من صفحات پایانی کتاب را بیشتر دوست داشتم. شاید چون راوی بزرگتر و پخته‌تر شده بود و می‌توانست به نتایج و نگاه تازه‌تر و جامع‌تری برسد. راستش خیلی وقت بود که دلم تنگ شده بود دوباره رمان یا داستانی به دست بگیرم و بخوانم. درست است که موضوع پایان‌نامه‌ام هم بررسی ۴۰ داستان کوتاه بود اما من دلم لک زده بود برای خواندن این دست رمان‌ها. کتاب بعدی‌ام ترانه کافه غم‌زده خواهد بود. از معرفی پشت جلد کتاب خوشم آمد و خریدمش.

گاهی که فرصت کنم برنامه سرزمین شعر را هم می‌بینم. دیروز هم به تماشای نویسنده مرده است اثر شهاب حسینی نشستم. مقیمانِ ناکجای او را بیشتر دوست داشتم. اما این فیلم هم بد نبود. پر دیالوگ با دو شخصیت.

فعلا همین.

۰ نظر ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۱۷:۵۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۴۰۲، ۰۷:۱۲ ب.ظ

قلعه متحرک هاول و نیلوفرهای آبی

چند روز پیش که سراغ جراح سوم رفته بودیم، وقتی بیمار در انتظار رسیدن نوبتش نشسته بود، پیاده تا مرکز خرید مارکیز قدم زدم. از کتابفروشی‌اش یک چوق الف یا نشان‌گذار جدید گرفتم با طرح نقاشی گل‌های نیلوفرآبیِ کلود مونه. بعد هم به کافه لمیزِ آنجا رفتم و یک شکلات گرم سفارش دادم و برگشتم سمت مطب.

امروز سونوگرافیستی که آخرین جراح، ما را نزد آن فرستاده بود خبرهای خوبی داد. (مثل جراح دوم) و به بیمار -که شاید بهتر باشد دیگر نگوییم بیمار- گفت چیز مشکوکی نمی‌بینم و احتمالا سونوگرافی قبلی‌ات جالب نبوده است. اما این را هم گفت که اتفاقات چند هفته اخیر برایت درس و تجربه‌ای شود تا هر شش ماه یک‌بار سلامتی‌ات را بررسی کنی. با این حساب می‌ماند یک ام‌آرآی که آن هم به آن طرف سال افتاده است. از اینکه این دم نوروزی دلمان گرم شده است به خبرهای امیدوارکننده خدا را بارها و بارها شاکریم. با این تفاوت که حالا بیش از پیش می‌توانیم حال آن‌هایی که عزیزانشان بیمارند و مدام از این دکتر به آن دکتر و از این بیمارستان به آن بیمارستان می‌روند درک کنیم و بیشتر از گذشته دعاگویشان باشیم.

دیروز در اینستاگرام چند ثانیه از انیمه قلعه متحرک هاول را دیدم و مشتاق شدم تا نسخه کاملش را ببینم. دیدمش و حس کردم بعد مدت‌ها چیزی دیده‌ام که دوستش دارم. از دنیای جادویی و خیال‌انگیزش گرفته تا موسیقی فوق‌العاده زیبا و شنیدنی‌اش. امروز هم رفتم سراغ انیمه نجوای درون به این امید که شاید همان حسی را که از قلعه متحرک هاول گرفته بودم در خودم تکرار کنم اما مثل آن نبود و با آن برابری نمی‌کرد.

با تحصیلات تکمیلی دانشگاه هم تماس گرفتم تا بدانم کارهای فارغ‌التحصیلی‌ام تا کجا پیش رفته است. اول گفتند باید با دانشکده تماس بگیری چون پرونده هنوز به دست ما نرسیده است اما دانشکده گفت پرونده را چهارشنبه هفته پیش تحویل تحصیلات تکملیلی داده است. این‌طور شد که فهمیدم باید آن‌طرف سال پیگیر باقی مراحل شوم.

حالا نیلوفر آبی کلود مونه لای کتاب معانی‌ام است. پدر و خواهرم با آش و حلیم و نان‌های افطاری به خانه برگشتنه‌اند و بعد از آن باید با خواهر بار سفر ببندیم.

دلم می‌خواهد به زودی نوشتن اولین مقاله مستخرج از پایان‌نامه را آغاز کنم.

برای سال جدید برنامه‌ها دارم.

 

موسیقی قلعه متحرک هاول

نیلوفرهای آبی کلود مونه

۵ نظر ۲۳ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۱۲
یاس گل
يكشنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۲، ۰۹:۳۸ ب.ظ

به قدر وسع

 

در مینی سریالِ آسوکا از مجموعۀ جنگ ستارگان، هنگامی که آسوکا و یارانش برای پیدا کردن سابین راهی به جز اطمینان کردن به نهنگ‌های فضایی ندارند، هویانگ از آسوکا می‌پرسد: مطمئنی اون‌ها می‌دونن سابین رو کجا بردن؟ آسوکا می‌گوید: نمی‌دونم. هویانگ از پاسخ آسوکا جا می‌خورد و می‌گوید: چی؟ و آسوکا ادامه می‌دهد: گفتم نمی‌دونم. ببینیم به کجا می‌رسه.

هویانگ با نگرانی می‌گوید: ممکنه به هرجایی برسه! اما آسوکا می‌گوید: می‌دونم. ولی بهتر از یه جا نشستنه.

با پاسخ آسوکا یاد  همان بیتی می‌افتم که از دوره کارشناسی در ذهنم ثبت شده است. بیتی از سعدی که من آن را برای اولین بار از استاد درس اصول مهندسی شنیده بودم:

 

به راهِ بادیه رفتن بِه از نشستنِ باطل

وگر مراد نیابم به قدرِ وُسع بکوشم

۰ نظر ۰۸ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۳۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۴:۳۸ ب.ظ

از پروفسور ادوارد پروم به اِیمی

منصفانه نیست که نسبت به مرگ احساس غم و ترس داشته باشیم. ذهن انسان هرگز نمی‌تونه ابدیت رو درک کنه. ما حتی نمی‌تونیم عشق رو به درستی درک کنیم. نمی خوام گریه کنی. پشت هرچیزی منطقی هست.
من فکر می کنم در لحظه تولد، همه ما موهبت نامیرایی رو داریم. حتما می پرسی پس چرا می میریم؟! چون در طول حیاتمون ما یک اشتباه مرتکب می‌شیم. فقط یکی. و این اشتباه موهبت حیات جاودان رو از ما می‌گیره...
من فهمیدم اشتباه من چی بود. همه این فرصت رو پیدا نمی کنن ولی من کردم‌.
اشتباه من این بود که تو رو زودتر ندیدم و وقت بیشتری با تو سپری نکردم. به نظرم همین دلیل کافیه که موهبت زندگی جاودان ازم گرفته بشه.
ولی به لطف تو عزیزم این سه ماه گذشته برام خیلی زیبا بودن.
دارم دنبال یه پایان مناسب می گردم ولی تنها چیزی که به ذهنم می رسه اینه که بگم : عاشقتم.

فیلم سینمایی مکاتبه

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۶:۳۸
یاس گل
چهارشنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۱، ۰۱:۴۳ ب.ظ

از اِیمی به پروفسور ادوارد پروم

جادوگر عزیزم!
وقتی داشتی این نامه‌ها رو می نوشتی و ویدئوها رو ضبط می‌کردی می‌دونستی که یه جوری به دستم می‌رسن و من می‌بینمشون اما من الان می‌دونم که تو هرگز پیام‌های من رو دریافت نمی‌کنی ولی به هر حال تلاشم رو می‌کنم.
تا وقتی تو اینجا بودی کهکشانِ زندگی من تا حدودی منسجم بود ولی الان داره از هم می‌پاشه و نمی‌تونم جلوش رو بگیرم.

 

 فیلم سینمایی مکاتبه

 

۲۸ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۳
یاس گل
چهارشنبه, ۶ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۲۶ ب.ظ

تالکین

یک جا هست که تالکین(نویسنده ی ارباب حلقه ها و هابیت) قبل از نوشتنِ یکی از مشهورترین آثارش،با کمی کلافگی به همسرش میگوید:امروز نتونستم هیچی بنویسم.
و همسرش پاسخ می دهد :قبلا فقط برای سرگرمی می نوشتی!کاش تصمیم می گرفتی از نوشتن چی می خوای یا اینکه کاملا رهاش می کردی.

۳ نظر ۰۶ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۲۶
یاس گل