مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۱۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۲:۴۸ ب.ظ

چه چیز تو را دوباره به اینجا کشانده است؟

در خواب، سر میز شما نشسته‌ام و با شما غذا می‌خورم. البته کسی حواسش به من نیست. حتی شاید اطرافیانت با خودشان بگویند این دختر چرا اینجا نشسته؟

غذا که تمام می‌شود همه بلند می‌شوند و می‌روند. تو برمی‌گردی و می‌پرسی: می‌خواهی بروی؟ به ساعت نگاه می‌کنم و می‌گویم: ۵ دقیقه دیگر هم می‌مانم. سر تکان می‌دهی و نمی‌فهمم این حرکت یعنی: همین‌جا باش تا برگردم یا یعنی: باشد، پس خداحافظ!

زمان می‌گذرد و من هنوز نرفته‌ام. دارم آماده یک مهمانی می‌شوم. یک مهمانی که تو هم در آن هستی. دخترانی اطرف من هستند و دارند راجع به تو حرف می‌زنند. بعد یک‌جوری نگاهم می‌کنند که حس می‌کنم از نظر آن‌ها خیلی خوش‌باورم. لباس آبی آسمانی تن کرده‌ام و توربانی مشکی روی سرم است. شاید هم خیلی خوش‌باورم. نمی‌دانم.

 

 

سه ربع یا کمی هم بیشتر کارم در بانک طول می‌کشد. بیرون که می‌آیم به کتابفروشی زنگ می‌زنم تا ببینم باز هستند که من راهی آنجا شوم؟ می‌گویند هستیم. گلویم درد می‌کند. سوار بی‌آرتی می‌شوم و چند ایستگاه بعد، سوار مترو.

این بار باران نمی‌بارد. کلاهم هم توی گل نیفتاده. روی سرم است. اما مسیر هنوز همان‌قدر طولانی‌ست. راه می‌روم. راه می‌روم. از خودم می‌پرسم: واقعا چه چیز دوباره تو را تا اینجا کشانده؟ روبروی بلوک ۱۲ می‌رسم و زنگ می‌زنم. در که باز می‌شود می‌فهمم باید کفشم را دربیاورم. گفته بودم که اینجا کتابفروشی نیست، دفتر کار است، موسسه است. اما وارد که می‌شوم می‌بینم بیشتر شبیه خانه است. نام کتاب را می‌گویم و برایم می‌آورند. آن را حساب می‌کنم و دوباره مسیرِ رفته را برمی‌گردم. به این فکر می‌کنم که پشت خرید این کتاب چه احساس عمیق و نجیبی نهفته است. با خودم قرار می‌گذارم که دیگر منتظر بازگشت محبت نمانم. مهر بورزم بی‌انتظار.

سر راه از یک مغازه یک لیوان چای می‌خرم. مرد می‌گوید: خانم‌ها معمولا از مغازه چای نمی‌خرند. حالا که هوس کرده‌ای بیا قند هم بردار. هوس نکرده‌ام. می‌خواهم سوزش گلویم کمتر شود.

راه می‌روم. راه می‌روم. راه‌ها کش می‌آیند.

مترو باز هم صندلی خالی ندارد. دیگر حوصله بی‌آرتی‌های شلوغ را هم ندارم. پس سوار خطی‌ها می‌شوم. باید بروم خانه قرصم را بخورم و کمی استراحت کنم. باید استراحت کنم.

۰ نظر ۱۳ بهمن ۰۳ ، ۱۴:۴۸
یاس گل
پنجشنبه, ۱۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۱۷ ب.ظ

خسته‌تر، رنجورتر

رفتم اتاق مادربزرگ و در تاریکی روی تختش دراز کشیدم. یادم آمد، دست‌هایش را به حفاظ تخت قفل می‌کرد. من هم روی آن صندلی پلاستیکی سفید، پشت حفاظ می‌نشستم و تماشایش می‌کردم. زیاد حرف نمی‌زدیم. فقط به یکدیگر نگاه می‌کردیم.

آن روزها خیال می‌کردم حتی اگر سرپا نشود، بالاخره روی ویلچر می‌نشیند و توی خانه می‌چرخانیمش. اما حالا دیگر می‌دانم قرار نیست با این همه بیماری بهتر شود. او فقط بدحال‌تر می‌شود. خسته‌تر، رنجورتر.

پریروز می‌خواستند ترخیصش کنند. می‌گفتند اینجا دیگر بهتر نمی‌شود. اما دقیقا لحظه‌ای که آمدند لباسش را عوض کنند اتفاق دیگری افتاد. مشکل تازه‌ای به وجود آمد و از نو به آی‌سی‌یو منتقلش کردند.

می‌دانم که اگر روزی دیگر میان ما نباشد بسیار دلتنگش می‌شوم اما دل‌خوشم به اینکه دردهایش پایان می‌پذیرد و سبک‌بال به پرواز در می‌آید.

بعد من هم تا روز دیدارِ دوباره‌مان صبر می‌کنم و منتظرش می‌مانم.

۵ نظر ۱۱ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۱۷
یاس گل
دوشنبه, ۸ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۳۰ ب.ظ

پاکسازی

سمبوسه مرغ و قارچی که از سحر گرفته بودم از کاغذ درآوردم. هنوز گرم بود. همان‌جا توی مترو خوردمش. باید هفت‌تیر پیاده می‌شدم و تصمیم خودم را می‌گرفتم؛ اینکه شهرک آزمایش پیاده شوم و 19 دقیقه تا کتابفروشی اول پیاده‌روی کنم یا بندازم تربیت مدرس و بروم دادمان سراغ کتابفروشی دوم با 6 دقیقه پیاده‌روی. کتابفروشی اول برایم مهم‌تر بود. پس شهرک آزمایش پیاده شدم. هنوز باران می‌بارید. کلاهم توی گل افتاده بود و دیگر نمی‌توانستم سرم کنم. به ناچار شالم را دور سرم پیچیدم. پاهایم درد می‌کرد و هر چه جلو می‌رفتم به کتابفروشی نمی‌رسیدم. وقتی هم رسیدم هر چه زنگ زدم کسی آنجا نبود. ساعت کاری‌شان تمام شده بود. در واقع اصلا کتابفروشی نبود. یک دفتر بود که کتاب هم می‌فروخت. با خودم فکر کردم حالا با این پادرد، زیر این باران چگونه این مسیر را دوباره برگردم؟ آن هم دستِ خالی. دلم می‌خواست پرواز کنم. با خودم گفتم اصلا بعد از مدرسه برای چه به سرت زد عدل همین امروز اینجا بیایی؟ می‌گذاشتی یک روز دیگر.

دوباره سوار مترو شدم و وقتی هم که از مترو پیاده شدم تا سوار بی‌آرتی شوم، انقدر مسافر توی ایستگاه ریخته بود که باقی مسیر را همچنان سرپا ماندم.

بیشترِ روز قطعه خانه بی‌پرنده را با خودم زمزمه می‌کردم. یکی از دانش‌آموزان در داستانش نوشته بود: 《وابستگی خیلی بد است. مانند یک پنجره کثیف بود دلم. باید پاکسازی می‌شد.》

۱ نظر ۰۸ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۳۰
یاس گل
پنجشنبه, ۴ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۵۱ ب.ظ

به دانا_۸

دانا!

تالار آینه_ آن‌گونه که از نامش برمی‌آید_ پر از آینه بود. اما نه آینه‌هایی صادق و راست‌گو. آینه‌های فریبکار، دروغگو!

در برابر هر کدام‌شان که می‌ایستادم چشم و ابروی دیگری می‌دیدم، لب و دهانی دیگر، قد و قامتی بلندتر.

دخترانِ توی آینه شبیهِ من نبودند. من توی آینه‌ها نبودم. پس من کجا بودم؟ پشت کدام دیوار؟

حس کردم دیگر نام خودم را هم به خاطر نمی‌آرم. به آینه‌ها گفتم: نامم را گم کرده‌ام.

هر یک پاسخی غریب تحویل من دادند. مرا به نام‌هایی خواندند که برایم آشنا نبود.

یکی از آینه‌ها دهان باز کرد و گفت: اینجا کسی چهره‌ی تو را نشان نخواهد داد. تالار آینه‌ی ذهن او از تصویر تو خالی‌ست.

از تالار بیرون آمدم‌.

به جستجوی خودم راه افتادم.

آخرین بار کی، کجا خودم را دیدم؟

راستی تو مرا جایی این‌طرف‌ها ندیده‌ای دانا؟

۰ نظر ۰۴ بهمن ۰۳ ، ۲۱:۵۱
یاس گل
چهارشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۳، ۰۱:۳۴ ب.ظ

نیازمند شنیدن خبرهای خوب

دیشب بسیار آشفته بودم. حس می‌کردم چنان فشاری روی قلبم است که دیگر توان ادامه دادن ندارم. خسته بودم‌. قبل از وضو، اشک‌ها ریختم. نمازی خواندم و یک ساعت بعد خوابیدم.

در خواب دیدم به طرف صفوف نمازگزاران می‌روم. صفوفی بلند و چند ردیفه. رفتم ردیف دوم و از کسی پرسیدم: هنوز وقت هست که بروم وضو بگیرم و بیایم؟ گفت: بله البته خیلی کم. دویدم و وضویم را گرفتم و نماز خواندم. انگار در خواب هم روح من احتیاج به آرامش داشت.

صبح که بیدار شدم دیدم پذیرش مقاله‌ام را از همایش گرفته‌ام. اما وقتی فهمیدم امتیاز زیادی ندارد و بیشتر برای آشنایی پژوهش‌کنندگان یک حوزه با یکدیگر است کمی غمگین شدم. با این همه استادم گفت تا روز برگزاری همایش صبر کن. شاید مقاله‌ی برگزیده شد و امتیاز ثبت در مجلات معتبر را گرفت. شاید هم نشد.

این روزها به خبرهای خوب نیاز دارم. به پذیرش، برنده شدن، چاپ شدن. اما فعلا خبری نیست.

و اما مادربزرگ. هنوز در آی‌سی‌یو است. هنوز هم.

۳ نظر ۰۳ بهمن ۰۳ ، ۱۳:۳۴
یاس گل
سه شنبه, ۲ بهمن ۱۴۰۳، ۱۰:۲۸ ب.ظ

به دانا_۷

دانا!

تو آن حلوای قندی، آن شهد شکرینی که در یک میهمانی، یک میهمانی بزرگ میان حاضران تقسیم می‌شوی و من می‌دانم که از تو سهم زیادی نخواهم داشت.

می‌دانم که نگاهت، لبخندت، توجهت، محبتت همیشه و هر بار بیش از آنکه به من برسد، سهم این و آن خواهد شد.

من از تو تنها می‌توانم عبور کنم. من ساکن این ایستگاه نمی‌شوم. این ایستگاه مقصد پایانی‌ام نخواهد شد. شبیه مسافری هستم که به عمد دو سالِ مدام از کنار ایستگاه تکراری‌ات می‌گذرد و وانمود می‌کند که راه را گم کرده است.

من راه گم نکرده‌ام. فقط دلم هوای چند لحظه نشستن و آرام گرفتن در این حوالی را دارد.

۱ نظر ۰۲ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۲۸
یاس گل
يكشنبه, ۳۰ دی ۱۴۰۳، ۰۹:۴۹ ب.ظ

پالایندگی عشق

همیشه تصور من از مهرورزیدن و دوست داشتن این بوده است که آدم‌ها وقتی عاشق می‌شوند، زیباتر می‌شوند.

بله. من همیشه درباره عشق این‌طور اندیشیده‌ام.

اما امروز دو سه بار که نگاهم به خودم در آینه افتاد اثری از زیبایی ندیدم. آن وقت سوالی تازه برایم ایجاد شد. عشق، ظاهر آدم ها را زیباتر می‌کند یا روح آنان را؟

احتمالا روح آنان را. وگرنه انسان عاشقِ پریشان‌حال که از خواب و خوراک افتاده است، با آن رنگ‌ پریده و رخِ همچون زعفران، با آن قامت خمیده از به دوش کشیدن بار سنگین عاشقی کی و کجا زیباتر می‌شود؟

حالا سوالی دیگر. معشوق زیباروی بلندمرتبه حق دارد که چنین عاشقی را نبیند و نخواهد. مگر نه؟

مگر آنکه معشوق به جای آنکه به تماشای جسم و کالبد خاکی و فانی عاشق بنشیند، روح عظیم و پاک و طاهر او را نظاره‌گر باشد.

کجاست چنین معشوقی؟

 

+ تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم * تبسمی کن و جان بین که چون همی سپرم

۳ نظر ۳۰ دی ۰۳ ، ۲۱:۴۹
یاس گل
پنجشنبه, ۲۷ دی ۱۴۰۳، ۰۷:۱۱ ب.ظ

کی به خانه برمی‌گردم؟

ساعت سه، قلبش از حرکت بازمی‌ایستد. می‌دوند بالای سرش و احیایش می‌کنند. دوباره برمی‌گردد. اما دنده‌اش می‌شکند.

مادر و خاله شتابان به طرف بیمارستان راه افتادند. وقتی رسیدند مادربزرگ _که نمی‌داند دو روز یک‌بار آن هم فقط یک ساعت اجازه ملاقات می‌دهند- به آن‌ها می‌گوید: کجا بودید؟ پس کی به خانه برمی‌گردیم؟ اصلا من به خانه برمی‌گردم؟ و از چشم‌هایش اشک می‌ریزد.

مادر از پشت تلفن اشک می‌ریخت و این‌ها را تعریف می‌کرد و من از این سوی تلفن گریه می‌کردم. دیدم دیگر نمی‌توانم و گوشی را دست خواهرم دادم. پدرم مرا کنار خودش نشاند و من گریستم.

۶ نظر ۲۷ دی ۰۳ ، ۱۹:۱۱
یاس گل
يكشنبه, ۲۳ دی ۱۴۰۳، ۱۲:۰۶ ب.ظ

تا روز عید

دیشب قبل از خواب با خیالِ مادربزرگم حرف زدم. گفتم شاید روحِ او از دور صدای مرا بشنود. مهر مرا دریافت کند. بعد هم به او شب به خیر گفتم و خوابیدم.

خواب دانا را دیدم. خواب دیدم زنگ زده‌ است و می‌گوید: دوستت دارم. خیلی دوستت دارم گوگولی‌مگولی.

بیدار شدم و حوالی ظهر خاله زنگ زد. گفت از آی‌سی‌یو زنگ زده‌اند و گفته‌اند: حال گل مینا خوب نیست. کلیه‌اش جواب نمی‌دهد. ریه‌اش دوباره آب آورده اما در این شرایط دیگر نمی‌توان کاری کرد. قلبش هم دارد نامنظم می‌زند.

مادر اشک ریخت. بغض دوباره به جان گلویم افتاد و چشم‌هایم قرمز شد. چقدر در این یک ماه و نیم بغض کردم و گلویم درد گرفت. خواستیم راه بیفتیم برویم بیمارستان اما خاله گفت اصلا اجازه ملاقات نمی‌دهند. می‌گویند اینجا بیماران دیگری هم هستند که شرایطشان خیلی نامساعد است و چه بسا با خودتان ویروسی چیزی بیاورید.

پریروزها کنار تخت مادربزرگ نشسته بودم و گل مینا برایم خوابش را تعریف می‌کرد. می‌گفت خواب دیده جایی رفته. نگهبانی آنجا نشسته بوده. مادربزرگ از کنار نگهبان عبور می‌کند. سیدی را می‌بیند که گردن‌آویز الله انداخته بوده.

بعد بی‌آنکه از روزهای تقویمی چیزی بداند گفت: عید است. گفتم: بله! سه‌شنبه عید است. تولد امام علی‌ست.

وقتی می‌خواستم از پیشش برگردم گفت: عیدت مبارک. گفتم: حالا عید هم دوباره پیشت هستیم. (منظورم این بود که حالا تا عید مانده. ما که همدیگر را باز هم می‌بینیم.)

ولی از همان روز به بعد او دوباره در بیمارستان بستری شد. و من می‌ترسم. می‌ترسم تا روز عید ساداتم را نبینم.

۱ نظر ۲۳ دی ۰۳ ، ۱۲:۰۶
یاس گل
شنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۳، ۱۰:۵۱ ق.ظ

این روزها

دیشب مادربزرگ را در خواب سرپا دیدم. راه می‌رفت، می‌نشست، حتی وزن اضافه کرده بود. البته هنوز یک ناراحتی داشت. ناراحتی‌اش این بود که برای کارهای شخصی‌اش محتاج دیگران است. خوشحال بودم که مادربزرگ راه می‌رفت، اما حیف که این‌ها همه در خواب بود. در بیداری، او یک هفته است که دوباره در بیمارستان بستری شده. دکترها در تعجب هستند که او چرا نمی‌خواهد حرکت کند. چرا جوری رفتار می‌کند که انگار دست و پایش لمس شده است. یک بار گفت: من زندگی‌ام را باختم. اما من فکر می‌کنم مادربزرگ خودش را باخته است، نه زندگی را.

این روزها که مدرسه تعطیل است و بچه‌ها امتحاناتشان را می‌دهند من هم یک مقاله دیگر آماده کردم و با استادم به یک همایش فرستادیم.

دو سه روزی هم می‌شود که نشسته‌ام و برای خودم شال می‌بافم. یک شال‌گردن کرم‌قهوه‌ای. گاهی که دلم می‌گیرد همزمان با بافتن شال، میرزا کوچک خان را گوش می‌کنم. قصه‌های برادران گریم را می‌خوانم. اگر حوصله‌اش را داشته باشم، سرزمین شعر و دستان و تار و ترنج را می‌بینم. و امیدوارم بتوانم مطالعه تاریخ ادبیات کودکان ایران را هم از یک جایی شروع کنم.

 

+میرزا کوچک خان

۱ نظر ۱۵ دی ۰۳ ، ۱۰:۵۱
یاس گل