چه چیز تو را دوباره به اینجا کشانده است؟
در خواب، سر میز شما نشستهام و با شما غذا میخورم. البته کسی حواسش به من نیست. حتی شاید اطرافیانت با خودشان بگویند این دختر چرا اینجا نشسته؟
غذا که تمام میشود همه بلند میشوند و میروند. تو برمیگردی و میپرسی: میخواهی بروی؟ به ساعت نگاه میکنم و میگویم: ۵ دقیقه دیگر هم میمانم. سر تکان میدهی و نمیفهمم این حرکت یعنی: همینجا باش تا برگردم یا یعنی: باشد، پس خداحافظ!
زمان میگذرد و من هنوز نرفتهام. دارم آماده یک مهمانی میشوم. یک مهمانی که تو هم در آن هستی. دخترانی اطرف من هستند و دارند راجع به تو حرف میزنند. بعد یکجوری نگاهم میکنند که حس میکنم از نظر آنها خیلی خوشباورم. لباس آبی آسمانی تن کردهام و توربانی مشکی روی سرم است. شاید هم خیلی خوشباورم. نمیدانم.
سه ربع یا کمی هم بیشتر کارم در بانک طول میکشد. بیرون که میآیم به کتابفروشی زنگ میزنم تا ببینم باز هستند که من راهی آنجا شوم؟ میگویند هستیم. گلویم درد میکند. سوار بیآرتی میشوم و چند ایستگاه بعد، سوار مترو.
این بار باران نمیبارد. کلاهم هم توی گل نیفتاده. روی سرم است. اما مسیر هنوز همانقدر طولانیست. راه میروم. راه میروم. از خودم میپرسم: واقعا چه چیز دوباره تو را تا اینجا کشانده؟ روبروی بلوک ۱۲ میرسم و زنگ میزنم. در که باز میشود میفهمم باید کفشم را دربیاورم. گفته بودم که اینجا کتابفروشی نیست، دفتر کار است، موسسه است. اما وارد که میشوم میبینم بیشتر شبیه خانه است. نام کتاب را میگویم و برایم میآورند. آن را حساب میکنم و دوباره مسیرِ رفته را برمیگردم. به این فکر میکنم که پشت خرید این کتاب چه احساس عمیق و نجیبی نهفته است. با خودم قرار میگذارم که دیگر منتظر بازگشت محبت نمانم. مهر بورزم بیانتظار.
سر راه از یک مغازه یک لیوان چای میخرم. مرد میگوید: خانمها معمولا از مغازه چای نمیخرند. حالا که هوس کردهای بیا قند هم بردار. هوس نکردهام. میخواهم سوزش گلویم کمتر شود.
راه میروم. راه میروم. راهها کش میآیند.
مترو باز هم صندلی خالی ندارد. دیگر حوصله بیآرتیهای شلوغ را هم ندارم. پس سوار خطیها میشوم. باید بروم خانه قرصم را بخورم و کمی استراحت کنم. باید استراحت کنم.