مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۱۰ آذر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۵ ب.ظ

نیستی

اینجا نیستی. آنجا نیستی.
در واقعیت نه، در خواب‌ها نیستی.
در گذشته نیستی. در حال نیستی. در آینده نیستی.
پیش از این شاید با تو، در شعر به آشنایی رسیده‌ باشم، در موسیقی.

 

 

۱۰ آذر ۰۱ ، ۱۲:۳۵
یاس گل
چهارشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۳:۰۵ ب.ظ

آرزوی چنان روزی

یکی از استادانی که دنبالشان می‌کنم یک ایتالیایی است. او در یکی از دانشگاه‌های ایران تدریس می‌کند و به زبان فارسی مسلط است.

یک بار برای شرکت در یک سمینار به کشور دیگری سفر کرده بود. اگر اشتباه نکنم به سنگاپور. از بخش‌های مختلف سمینار و سفرش استوری می‌گذاشت.

یادم هست که در یکی از استوری‌ها، فیلمی از سخنرانی یک زن به اشتراک گذاشته بود و به انگلیسی چیزی شبیه این نوشته بود که : شاید کمتر کسی بداند رئیس جمهور این کشور یک زن محجبه است که از فن بیان بسیار خوبی هم برخوردار است.

در نوشته‌اش یک جور شگفتی و تحسین دیده می‌شد.

همان روز آرزوی روزی را کردم که بتوانم در یک جمع بین المللی در جایگاهی بایستم که حاضران آن، چنین چیزی درباره‌ام بنویسند.

۲ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۱۵:۰۵
یاس گل
چهارشنبه, ۹ آذر ۱۴۰۱، ۰۹:۵۸ ق.ظ

چهار سال دیگر

دیشب وقتی جواد خیابانی تا ثانیه‌های آخرِ بازی می‌گفت: 《بچه‌ها! ما فقط یک گل از شما می‌خواهیم.》ما هم همان‌طور ملتمسانه، این جمله را خطاب به آن‌ها در دلمان تکرار می‌کردیم. ما هم دست به دامن خدا بودیم.

نشد. باز هم نشد که ایران به مرحله‌ی بعد صعود کند و شب وقتی با ناراحتی می‌خوابیدیم، می‌توانستیم صدای شادی و جشن را از بیرون بشنویم.

صبح که همیشه نویدبخش زندگی ما و پیام‌آور شروعی دوباره است از راه رسید. و من آرزو کردم چهار سال دیگر وقتی که احتمالا و (ان‌شاء‌الله) دانشجوی دکتری هستم، ایران به مرحله‌ی بعد خود صعود کند.

آرزو کردم، چهار سال دیگر تصویر شیرین شادی بازیکنانمان پس از برد بیشتر تکرار شود و غم و شادی ملت ایران از برد و باخت تیم ملی، یکی باشد. با هم گریه کنیم و با هم بخندیم.

آرزو کردم چهار سال دیگر هیچ شباهتی به سالی که در آن هستیم نداشته باشد.

۱ نظر ۰۹ آذر ۰۱ ، ۰۹:۵۸
یاس گل
سه شنبه, ۸ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۴۲ ب.ظ

دیدار با حاج‌خانوم برای اولین بار

صبح زودتر از همیشه می‌روم تا استاد راهنمایم را ببینم. ترافیک است اما به موقع می‌رسم. منتظر استاد می‌مانم. بعد می‌رویم و درباره پروپوزال صحبت می‌کنیم و قرار می‌شود بعضی قسمت‌ها را اصلاح کنم.

کلاس ساعت ده شروع می‌شود و نمی‌دانم چرا انقدر تنم خسته است. بعد از کلاس از در غربی دانشگاه خارج می‌شوم و به سمت امامزاده می‌روم. دارند نماز می‌خوانند. دختری می‌آید سمتم و می‌گوید آستینت کمی بالا رفته. مرتبش می‌کنم. منتظرم تا حاج خانوم را برای اولین بار از نزدیک ببینم. همین حاج خانوم وبلاگ نویس خودمان را که احتمالا شما هم می‌شناسیدش.

بعد از آنکه نماز جماعت تمام می‌شود می‌بینمش. سر تا پا سفید پوشیده است و همین رنگ از او در ذهنم ثبت می‌شود. نامش برایم مساوی می‌شود با رنگ سفید. گوشه‌ای می‌نشینیم و شروع می‌کنیم به حرف زدن. احساس غریبگی نمی‌کنم. از وبلاگ نویسی می‌گوییم، از فوتبال، دانشگاه و ... .می‌دانم که زمان زیادی ندارم و باید به کلاس بعدی برسم. مجبوریم زود از هم خداحافظی کنیم اما همین نیم ساعتی هم که دیدمش برایم کم نیست.

از امامزاده بیرون می‌زنم و دوباره همان دختر را می‌بینم. این بار می‌گوید کمی از موهایم از روسری بیرون آمده. شاید اگر لحنش نرم و مهربان نبود از او می پرسیدم شما چرا انقدر نگران حجاب منی؟ اما دختر خوبی است.

به بچه ها ویس می فرستم که من کمی دیر به کلاس می‌آیم. وارد سلف می‌شوم و غذایم را می‌خورم و می روم سر کلاس. یک ربع تاخیر کرده ام اما استادمان هم یک ربع دیر آمده و بنابراین دیر آمدنم به چشم نمی‌آید.

وقتی می‌خواهیم با پریسا سوار اسنپ شویم و برگردیم هنوز تنم درد می‌کند و بسیار خسته‌ام. پریسا هم خوابش می‌آید.

به خانه که می‌رسم مادر می گوید چرا رنگت انقدر پریده؟ می‌گویم نمی دانم. خیلی هم خسته‌ام. می گوید: نکند آنفولانزا گرفته‌ای؟

می‌گیرم می‌خوابم و در همان خواب کوتاهم استرس بازی ایران آمریکا را دارم. هی می‌گویم مهم نیست چه کسی ببرد. سختش نکن. ولی ته قلبم دوست دارم ایران برنده این بازی باشد.

۶ نظر ۰۸ آذر ۰۱ ، ۱۸:۴۲
یاس گل
دوشنبه, ۷ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۰۴ ب.ظ

انتظاری که از خودم دارم

فردا اگر برنامه تغییر نکند باید بروم پیش استاد راهنما تا درباره‌ی پروپوزالی که تحویلشان دادم حرف بزنیم. پریسا می‌گفت برای ثبت پروپوزالش عجله دارد. گفتم وقت هست. نگران نباش. من هم هنوز ثبتش نکرده‌ام و جای کار دارد. گفت شرایط او با من فرق می‌کند و چون بچه‌ دارد نمی‌داند چند روز دیگر شرایط نوشتن آن را دارد یا نه. بچه‌اش مریض می‌شود یا نه. کاری پیش می‌آید یا نه. می‌گفت برای همین استرس دارد و باید زودتر کارش را تمام کند.

حدس می‌زنم در مورد پایان‌نامه‌اش هم همین کار را کند. همانطور که برای ثبت نام کنکور دکتری هم همین کار را کرد و گفت امسال شرکت می‌کند. می‌گفت تو هم نگذار برای بعد. هرچه بزرگ‌تر شویم سخت‌تر می‌شود. الان که وقتش را داری سراغش برو.

اما راستش من همچنان نظرم همان است. قصد ندارم به این زودی وارد دکتری شوم. من باید سطح اطلاعاتم را بالاتر ببرم. دکتری برایم فقط یک مدرک نیست. عجله‌ای برای قرار گرفتن نام دکتر پیش از اسمم ندارم. با ورود به هر مقطعی احساس مسئولیتم و سطح انتظارم از خودم بیشتر می‌شود و تصمیمی که گرفته‌ام واقعا از روی کمال‌گرایی نیست. از این بابت مطمئنم.

اما شاید اگر متاهل بودم یا مثل پریسا فرزندی داشتم فکر کردن به این‌ها را کنار می‌گذاشتم و زودتر اقدام می‌کردم. چون احتمالا می‌دانستم که فرصتم کمتر از همیشه است و به تعویق انداختنش به صلاح نیست.

امروز مادر دوستم زنگ زده بود تا مورد دیگری را معرفی کند. مادرم گفت واقعا نمی توانم دخترم را مجبور کنم. هروقت خودش راضی باشد به او کسی را معرفی می‌کنم. بعد نگاهی به من کرد تا ببیند نظرم چیست. فقط نگاهش کردم و گفتم: چه خوانده است؟ مادرم پرسید و گفت حقوق. بعد اصلا ندانستم برای چه این سوال را پرسیده‌ام و قضیه منتفی شد مثل دفعات قبل.

دیروز وقتی توی سلف نشسته بودیم بهاره داشت در مورد کسی حرف می‌زد و می‌گفت مگر می‌شود کسی به طور ارادی نخواهد ازدواج کند؟ همان لحظه گفتم بله می شود نمونه اش خود من. گفت تو سنت با کسی که می‌گویم فرق می‌کند‌. تو حالا جا داری. بعد هم اصلا معلوم نیست تا چند سال دیگر نظرت همین باشد یا نه. گفتم: نمی دانم. شاید هم بعدها واقعا نظرم عوض شد.

دیروز که برگشتم خانه یکی از نماهنگ‌های قدیمی رضا صادقی را دیدم. چندبار هم دیدم و حالا بخش کوچکی از آن آهنگ را اینجا به اشتراک می‌گذارم.

 

 

 

۰۷ آذر ۰۱ ، ۱۸:۰۴
یاس گل
يكشنبه, ۶ آذر ۱۴۰۱، ۰۲:۴۸ ب.ظ

داروی مُسَکّن من

دانشگاه داروی مسَکّن من است.

می‌توانم صبح با بغض از خواب بیدار شده باشم اما هنگام برگشتن از آن‌جا، به نسخه‌ی دیگری از خودم تبدیل شده باشم.

نشستن سر کلاس‌ها، دیدن بچه‌ها، قدم زدن در محوطه، تماشای آسمانی که از قضا پاک است و تمیز، صدای باد و خش‌خش برگ‌هایی که کم‌کم دارند زیر چرخ ماشین‌ها و کفش آدم‌ها پودر می‌شوند و با هر وزش باد در هوا پخش می‌شوند، تجربه‌ی همه این‌ها حالم را رو به راه می‌کند و می‌بینم دوباره به تسکین رسیده‌ام، به آرامش‌.

۵ نظر ۰۶ آذر ۰۱ ، ۱۴:۴۸
یاس گل
شنبه, ۵ آذر ۱۴۰۱، ۰۵:۲۷ ب.ظ

چشم انتظار روز و روزگاری بهتر

درست است که تقریبا خیلی هایتان را نمی شناسم و از بسیاری از شما جز یک نام مستعار چیزی نمی دانم. درست است که هیچ دلیلی ندارد آدم بنشیند کنار غریبه ها درددل کند. اما فکر می کنم لازم است با کسی این حرف ها را بزنم و هیچ کجا مثل اینجا برای این کار مناسب نیست. اینجا کسی وسط حرف آدم نمی پرد. فرصت داری پشت سیستم بنشینی و حرف هایت را بریزی روی صفحه و بعد، آدم ها یکی یکی بیایند و مطلبت را سر فرصت از روی حوصله بخوانند.

دیروز پس از برد ایران در برابر ولز واقعا دلم لک زده بود برای اینکه یکی از عکس های منتشر شده از بازیکنان را در اینستاگرامم منتشر کنم و پای آن چیزی بنویسم. درست مثل جام جهانی قبل. اما نتوانستم. یک ماه می شد که یک کلمه حرف نزده بودم. یک ماه بود که تمام حرف هایم را ریخته بودم توی دلم. اشک هایم مال خودم بود. عصبانیتم مال خودم بود. ترسم، دلهره ام حتی شادی های کوچک زندگی ام، همه این ها مال خودم بود. روز تولدم هم که شد نه در واتساپ چیزی نوشتم نه در اینستاگرام. 

برای همین نمی توانستم پس از این همه روز سکوتِ خودخواسته یا شاید هم اجباری، ناگهان بیایم و تصویری از جام جهانی و شادی ام منتشر کنم.

باور کنید خیلی سخت است. بالاخره آدمیم دیگر. آدم نیاز دارد خودش را یک جور خالی کند. اتفاقا اصلا توصیه نمی شود که کسی جلوی بروز احساساتش را بگیرد. اما شرایط به من این اجازه را نمی داد. یعنی همان شرایطی که به خیلی از دوستانم از هر دو گروه اجازه ی حرف زدن می داد، به من این اجازه را نمی داد. خنده دار است،نه؟

اتفاقا یکی از همین روزها بود که دیدم یکی از دوستانمان پستی منتشر کرده و نوشته است: حواسمان هست بعضی ها مدت هاست آنلاین نمی شوند. امیدواریم فقط به دلیل وصل نشدن فیلترشکنتان به اینستاگرام باشد. یک روز انتقام این نبودن ها را خواهیم گرفت.

آن روز خیلی دلم می خواست به حرف بیایم. متوجه نشدم دقیقا از چه کسانی می خواهد انتقام بگیرد. دلم می خواست بگویم دوست من! من هم خیلی دلم می خواهد چنین روزی برسد و انتقام تمام این نبودن هایم را بگیرم. اما نه از تو، نه از آن هایی که دنبالشان می کنم و دنبالم می کنند. شاید از خود اینستاگرام.

همه ی این مدت دلم می خواست شانه ی بعضی دوستانم را تکان دهم و حتی بزنم زیر گریه و بگویم : نه من دشمن توام و نه تو دشمن من.

دلم می خواست به خیلی استوری ها پاسخ بدهم و بگویم: فلانی! من اعتقادات تو را می فهمم اما این طرز حرف زدن درست نیست. این مدل حرف زدن بیشتر برای حرص درآوردن گروه مقابل است. با آن ها این طور نکن. یا بگویم: بهمانی! شاید باور نکنی اما همان طور که تو امروز از فلان رفتار گروه مقابل ناراحتی و من هم می توانم به تو حق بدهم، آن ها هم سر فلان مسئله از رفتار شما دل چرکین بودند و دلشان می خواست کسی به آن ها حق بدهد.

دلم می خواست حرف بزنم. دلم می خواست به دوستانم بگویم به این راحتی و به این دلیل که فهمیده اید فلان دوستتان جور دیگری فکر می کند کنارش نگذارید. اجازه ندهید کسی به شما القا کند دوست دیروز شما، دشمن امروز شما است. می دانم که تحمل عقیده ی مخالف سخت است. اصلا درد امروز ما همین است. یک عمر یادمان ندادند که آدم ها قرار نیست همه شبیه هم فکر کنند و چون این را نفهمیده ایم از دیدن طرز فکر مخالفمان، طلبکاریم، خشمگینیم. برای رسیدن به چیزی به نام دموکراسی باید دقیقا در چنین روزهایی آستانه ی صبر و تحملمان را بالا ببریم. وگرنه حتی در روزگار صلح هم قادر به تحمل یکدیگر نخواهیم بود. نمی گویم یک جوری با هم کنار بیاییم و سر و ته قضیه را هم بیاوریم و دوباره یادمان برود اصلا چه مطالبه ی به حقی داشتیم. من می دانم که بعضی چیزها کنار هم قرار نخواهند گرفت. می گویم مراقب عکس العمل هایمان باشیم.

یادم هست یک روز که دیگر خیلی تحت فشار بودم شروع کردم به میوت کردن بعضی استوری ها. عموما هم استوری های کسانی که به شکل افراطی به ابراز عقاید خود می پرداختند. بعد با خودم به جدال افتادم و گفتم خب اگر قرار باشد چشمت را روی خیلی از حرف ها ببندی چطور می توانی زاویه دید آن آدم را درک کنی؟ وقتی دایره ارتباطاتت را محدود به عده مشخصی می کنی که دقیقا شبیه خودت فکر می کنند چطور می توانی دغدغه و درد گروه دیگر را بفهمی؟ و به این ترتیب خودم را مجبور کردم که لااقل تعدادی از این استوری ها را از حالت میوت خارج کنم.

در این روزها که احساسات و هیجاناتمان به طور طبیعی متاثر از شرایط و اتفاقات اطرافمان هستند، در این روزها که گاهی کنترل کردن خودمان واقعا سخت است، باید بیشتر از هر زمان دیگر مراقب عکس العمل هایمان باشیم و حواسمان به دوستانمان و دوستی هایمان باشد. من با آن ها که اساسا در زندگی شان به چیزی به نام چهارچوب اعتقادی ندارند،با آن ها که منطقشان جز فحش و توهین و زورگویی نیست، کاری ندارم.

مخاطب من شما و آدم هایی شبیه خودم هستند که واقعا چشم انتظار روز و روزگاری بهتر برای تمام مردم این سرزمین اند، تمام مردمی که حب وطن دارند و ایرانشان را دوست دارند. 

مهربان تر باشیم و کمی صبور تر.

به گمانم در این پست زیاد حرف زدم. گفتم که ... جای بهتری برای گفتن این حرف ها نداشتم.

شما حوصله کردید تا اینجا آمدید. محبت کردید دوستان من.

۲ نظر ۰۵ آذر ۰۱ ، ۱۷:۲۷
یاس گل
جمعه, ۴ آذر ۱۴۰۱، ۰۶:۱۵ ب.ظ

شرف هر دستگاه

نادر ابراهیمی در ابن مشغله می‌نویسد:

 

«من فکر می‌کنم کسی که صمیمانه و با تمام وجود و اعتقاد و ایمانش برای این یا آن دستگاه کار می‌کند، آدم بدی نیست. ممکن است به نظر تو نوع تفکرش درست نباشد، ولی او آدمی است که اگر به خود تو هم اعتقاد پیدا کند برایت خیلی خوب کار می کند. اگر به دیوار هم اعتقاد پیدا کند برایش خیلی خوب کار می کند. او به هیچ چیز به جز خودِ کار کردن فکر نمی کند و در مجموع او در هر دستگاهی که باشد شرف آن دستگاه است.
ممکن است تو ناراحت باشی از اینکه رقیبت آدم خوبی در اختیار دارد، آنقدر عادل باشی که قبول کنی این آدم واقعا خوب است. یعنی باید واقع بین باشی و با نفی ارزش های این آدم، او را از خودت دور و دورتر نکنی.اما بدا به حال آدم هایی که برای دستگاهی کار می کنند و به هیچ چیز مگر پله ی بالاتر اعتقاد ندارند. یعنی بدا به حال آن دستگاه. آن ها به تو که می رسند به زبان تو حرف می زنند، به دیگری که می رسند به زبان دیگری حرف می زنند و خلاصه با هزارکلک، آدم های مختلف را برای مدتی کوتاه به کار می گیرند تا خودشان را از معاونت به مدیریت برسانند. بعد نه خانی آمد و نه خانی رفت. همه ی آدم های آن گروه را می رنجانند و برای همیشه فراری می دهند. و تو تازه می فهمی هیچ چیز نبوده ای مگر یک آلت فعل ساده.»

 

 

+ از این حرف ها که بگذریم خیلی وقت بود به تماشای چنین تصویری نیاز داشتم.

خدایا! این مردم را دوباره در کنار هم به شادمانی برسان. به مهربانی. به صلح و دوستی.

۱ نظر ۰۴ آذر ۰۱ ، ۱۸:۱۵
یاس گل
پنجشنبه, ۳ آذر ۱۴۰۱، ۰۲:۵۲ ب.ظ

از کتابی به کتاب دیگر

چهارمقاله‌ی نظامی عروضی را برای کنکور دوبار خوانده بودم.

اما در این یکی دو روز که به بخشی از آن برگشتم تا درباره‌ی فرخی مطلبی بخوانم، فهمیدم آن زمان، معنی بعضی کلمات را اصلا پیدا نکرده بودم. فهمیدن معنی کلمات تازه، شبیه کشف چیز جدیدی در زندگی است. شبیه بیرون کشیدن یک شی کوچک باارزش از زیر خاک.

امروز قصیده داغگاه او را شروع کردم که بعدا درباره‌ی این قصیده و بهانه‌ی سرودنش هم خواهم نوشت. یکی از نکات بدیعی اشعار فرخی توجه ام را جلب کرد و از این رو لازم بود سری هم به کتاب بدیع شمیسا بزنم.

کتاب‌ها همین‌طور هستند. با خواندن هرکدامشان مشتاق خواندن کتاب دیگری می‌شوید، کتابی که گمان می‌کنید احتمالا در درک بهترِ کتابِ اول کمکتان می‌کند. 

انگار هرکتاب دست شما را در دست کتاب دیگری می‌گذارد.

 

۲ نظر ۰۳ آذر ۰۱ ، ۱۴:۵۲
یاس گل
چهارشنبه, ۲ آذر ۱۴۰۱، ۰۵:۰۱ ب.ظ

فرخی از سیستان می‌رود

فرخی متولد سیستان بود. پدرش؛جولوغ، غلامِ آخرین امیرِ صفاری بود و خودش هم پیش یکی از دهقانان سیستان خدمت می‌کرد.

بعد از ازدواج، خرج زندگی‌اش بیشتر شد. به همین دلیل برای دهقان درخواستی نوشت و طلب روزیِ بیشتر کرد. اما دهقان با درخواست او موافقت نکرد.

از آن‌جا که فرخی در سرودن شعر و نواختن چنگ استعدادی داشت تصمیم گرفت به دنبال ممدوحی بگردد. از این و آن خبر گرفت و امیر ابوالمظفر چغانی را به او معرفی کردند و از سخاوتش گفتند.

به این ترتیب فرخی قصیده‌ای سرود و به سمت آن‌جا حرکت کرد.

این قصیده با مصرعِ " با کاروان حله برفتم ز سیستان" آغاز می‌شود و من چند بیت از اواخر آن را اینجا می‌نویسم.

 

من بنده را به شعر بسی دستگه نبود

زین پیش، ورنه مدح تو می‌گفتمی به جان

و اکنون که دستگاه قوی گشت و دست نیز

بی مدح تو مرا نپذیرفت سیستان

راهی دراز و دور ز پس کردم ای ملک

تا من به کام دل برسیدم بدین مکان

بر آرزوی آنکه کنم خدمتت قبول

امروز آرزوی دل من به من رسان

 

 

۰ نظر ۰۲ آذر ۰۱ ، ۱۷:۰۱
یاس گل