کاش زمان به عقب برمیگشت
به دکتر میگویم: چند وقت است که ریزش مویم شدیدتر شده. میپرسد:مثلا چند وقت میشود؟ میگویم:حدود یک ماه.
میگوید: در یک ماه اخیر مسئله استرسزایی برایت پیش نیامده؟البته میتواند به خیلی مسائل ارتباط داشته باشد، مثلا یک دوره مریضی سخت. یا حتی بعضیها بعد از واکسنهایی که زدهاند دچار ریزش مو شدهاند.
میخواهم بگویم: استرس؟ بیش از یک ماه است که حالم خوش نیست. یک ماه است که غم پشت غم، استرس پشت استرس. اما همهچیز را میاندازم گردن پایاننامهی بینوا.
دکتر میگوید: شالت را باز کن. باز میکنم. دست میبرد در موهایم و میگوید: اُ بله ریزش شدیدی داری.
برایم دارو مینویسد. شامپو، آمپول،قرص. میگوید: اگر بهتر نشد باید مزوتراپی کنی.
با مادر میرویم آن پایین در کافهی کلینیک مینشینیم و چیزی میخوریم. بعد راه میافتیم سمت ایستگاه.
از کنار دختران دبیرستانی میگذریم. دارند شعار میدهند. یک کلمه در شعارشان هست که نمیفهمم. انگار گوشهایم درست نمیشنوند. پنج دقیقه که میگذرد تازه میفهمم چه شنیدهام. گوشهایم داغ میشوند. انگار از اینکه این کلمه را شنیدهاند شرمندهاند.
بیآرتی میرسد. یک نفر با لباسی که شبیه لباس بسیجیهاست پیاده میشود. با کسی کاری ندارد. راه خودش را میرود. اصلا شاید فقط یک سرباز است. من لباسها را نمیشناسم.
بیآرتی حرکت میکند و میبینم دخترها به سمت کسی همان علامت منشوری را نشان میدهند. نمیفهمم به چه کسی.
ایستگاه بعد یک دختر سوار بیآرتی میشود. هنوز چند دقیقهای نگذشته که ناگهان روی زمین میافتد.دو سه نفر جیغ میکشند. دختر درست جلوی پای من است. یک لحظه تصویر مهسا میآید توی ذهنم. درست همانطور افتاده روی زمین.
دختر سرش را بلند میکند. هراسان به اطراف نگاه میکند. مادرم و یک نفر دیگر از او میپرسند:حالت خوب است؟ دختر اصلا نفهمیده چه اتفاقی افتاده است. یک نفر از پشت سرم میگوید: خدا را شکر که سرش به میله نخورد. راننده متوقف میشود و میآید ببیند چه اتفاقی افتاده. مسافران میگویند: چیزی نیست. ما حواسمان هست شما حرکت کنید.
به دختر کمی آب میدهند. بیسکوییت و شکلات میدهند. میگوید: یک دفعه چشمانم سیاهی رفت.
او را بلند میکنند و روی صندلی مینشانند.
بغض توی گلویم متورم میشود.
کاش مهسا هم پس از افتادن از جایش بلند میشد.
کاش زمان به عقب برمیگشت.
کاش هیچیک از این اتفاقات نیفتاده بود...