مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۱۱:۵۹ ق.ظ

روزهای متفاوت

چقدر زود گذشت.چقدر سریع  رسیدیم به این مرحله.

حالا باید بروم و با استادی که می خواهم درطول مسیر راهنمای من باشند صحبت کنم.هفته پیش به ایشان پیام دادم و قرار شد به زودی حضوری ببینمشان و در مورد موضوع صحبت کنیم.

پایان نامه چیز عجیبی ست.هم استرسش را دارم هم هیجانش را.دلم می خواهد از این مرحله هم سربلند بیرون بیایم.

مدیرگروهمان را خیلی دوست دارم.استادان دیگری هم هستند که دلم  می خواهد بعد از تمام شدن درسم با کمک آن ها مقاله نویسی را تجربه کنم.

این روزها،روزهای متفاوتی است.بعد از قبولی ام با آدم های جدیدی در فضای مجازی آشنا شدم.

دو پیشنهاد کاری جالب و هیجان انگیز در دو ماه اخیر داشتم که خیلی دلم می خواست به آن ها ورود پیدا کنم اما می دانم اکنون مهم ترین کاری که در پیش دارم همین پایان نامه است.هر دوی آن ها انسان های نازنینی هستند که گفتند می توانم بعد از پایان نامه هم از آن ها کمک بگیرم.البته نمی دانم تا آن زمان چه اتفاقی می افتد.اما برای من همین هم انگیزه بخش است که بدانم اگرچه در دنیای حقیقی ارتباط های محدودی دارم اما در فضای مجازی کسانی هستند که از ذهن و خاطرشان می گذرم.

۱ نظر ۱۳ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۱:۵۹
یاس گل
پنجشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۴۰۱، ۰۳:۰۹ ب.ظ

دنیای بسیار کوچک من

زینب،هفته آینده برای مدت کوتاهی برمی‌گردد ایران و بعد دوباره می‌رود استرالیا.اگر بگوید بیا همدیگر را ببینیم چه؟

بچه‌های دوچرخه در این دو سال چندبار با یکدیگر قرار گذاشتند و من هربار نتوانستم به دیدنشان بروم.

خیلی وقت است که به نگار قول داده ام با هم بیرون می‌رویم اما دیدار را مدام عقب انداخته ام.

به ایما یک بار قبل عید قول بیرون رفتن دادم و نرفتیم و یک بار هم بعد از عید.

با فاطمه هم خیلی وقت است که می خواهم بروم و نرفته ام.

دو سال است که با دوستانم قرار نگذاشته ام.اولش ترس از کرونا بود اما بعد به یک عادت تبدیل شد.می دانستم این طور می شود.خودم را می شناختم.همین طوری اش آدم قرار بگذاری نبودم.کرونا هم که آمد دیگر کاملا عادت کردم توی لاک خودم بمانم و حالا گشت و گذار با دوستان برایم تبدیل به کار بسیار بسیار سخت و سنگینی شده است.کمتر کسی درکم می کند و البته حق هم دارند.

دنیای من همیشه کوچک بود.اگر دانشگاه قبول نمی شدم بدتر هم می شد.خدا خیلی لطف کرد که مرا در آن دانشگاه قبول کرد.این طوری لااقل در هفته دو روز می روم آنجا و هم کلاسی هایم را می بینم و برمی گردم.

می دانم اگر اوضاع این طور ادامه پیدا کند دوستانم را کم کم از دست می‌دهم.اما انقدر قرارهای نگذاشته ام روی هم تلنبار شده اند که حتی نمی دانم از کجا و چطور شروعش کنم.

گاهی با خودم می گویم کاش هیچ کس را نمی شناختم.و بعد به خاطر می آورم آدم ها بدون دوست خیلی تنها می شوند.

۰۸ ارديبهشت ۰۱ ، ۱۵:۰۹
یاس گل
پنجشنبه, ۲۵ فروردين ۱۴۰۱، ۰۴:۲۸ ب.ظ

با روسری یا مقنعه؟

مقنعه چندان به من نمی آید.یعنی حفظ حجاب با مقنعه برایم کار سختی است.مدام باید چک کنم ببینم مقنعه را از آن جایی که تا زده بودم،درست ایستاده یا نه،یک وقت نامرتب نشده باشد.و این طور می شود که در عرض یک ربع،بارها مقنعه ام را بررسی می کنم.

این شد که فکر کردم بهتر است به جای جلو آوردن مقنعه از هدبند استفاده کنم.دو هدبند کیپور صورتی و کرم در خانه داشتم اما دنبال هدبندهای طرح دار بیشتری می گشتم.داشتم صفحه های اینستاگرام را بالا و پایین می کردم تا ببینم کجا هدبند پهن و طرحدار دارد که به کارم بیاید که یک دفعه یکی از بچه ها گفت بعضی ها با شال و روسری هم به دانشگاه می آیند!

گفتم:شوخی می کنی!واقعا؟

گفت:من اینطور شنیده ام.

از این و آن پرس و جو کردم و دیدم تقریبا حرف همه ی آن ها یکی است و می گویند دانشگاه با سر کردن شال و روسری (به شکل متعارف) مشکلی ندارد.

قرار شد یکی دو نفر از بچه ها که شنبه کلاس دارند جوّ را بسنجند و به من خبر دهند تا ببینم می توانم از فردایش با روسری رنگی و طرح دار به دانشگاه بروم یا نه.

با این همه اگر در استفاده از روسری واقعا دستمان باز باشد احتمالا بعضی روزها همان هدبند و مقنعه را انتخاب می کنم و بعضی روزها با روسری می روم.

به گمانم سر کلاس استادهای زن با روسری راحت ترم.

۶ نظر ۲۵ فروردين ۰۱ ، ۱۶:۲۸
یاس گل
يكشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۱، ۰۹:۰۳ ب.ظ

تارِ عنکبوت

آنجا کجا بود؟انگار در هتلی بودم.

خواب می دیدم آنجایم و تو هنوز به من پیام می دهی. من از پیام هایت آشفته بودم.
خواب می دیدم که درِ اتاقم را می زنند و نامه هایی به دستم می رسد و من دعا می کنم هیچ یک از آن نامه ها از جانب تو نباشند.
در خواب،تارهای نازک و سفیدِ عنکبوت مثل سیم تلفن حامل پیام هایت بودند.
تارها دور تا دور اتاق پیچیده بودند،به چراغ بالای سرم و به تِلی که روی سر داشتم.

تل را که بر می داشتم از تارها جدا می شدم.

 

ببین چطور به زندگی ام تنیده ای

۰ نظر ۲۱ فروردين ۰۱ ، ۲۱:۰۳
یاس گل
شنبه, ۱۳ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۵۹ ب.ظ

آغاز

از فردا همه چیز به طور رسمی آغاز می شود.

می دانم که دوباره سرم با درس گرم می شود و آنقدر سر در کتاب و مشغول حل تمرین خواهم بود که به جز آخر هفته ها فرصت چندانی برایم نمی ماند.

می دانم که امسال یکی از مهم ترین کارهایی که در پیش دارم تحقیق روی پایان نامه ام است.

من همه ی سختی های این مسیر را می پذیرم به این امید که داناتر شوم و با این دلخوشی که وقتی به انتهای ۱۴۰۱ رسیدم،بگویم:

چه پیشرفت حیرت انگیزی دختر.چه کردی،آفرین بر تو.

۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۵۹
یاس گل
چهارشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۱، ۱۰:۰۸ ب.ظ

ارابه‌ران در آسمان

ساعت حوالی هشت شب بود که برای خرید غذا بیرون رفتیم.

همین که پایم را بیرون گذاشتم چشمم به آسمان صاف و پرستاره‌ی تهران افتاد.گفتم : خدای من!چقدر ستاره.

انگار آسمانِ چشم من برای تماشای این همه ستاره،کوچک بود.

شکارچی یا جبار را به راحتی شناختم.اگر یادتان باشد همین چند ماه پیش ماجرای تشخیص دادنش را نوشته بودم.

بنابراین سعی کردم یک صورت فلکی تازه پیدا کنم.نگاه کردم و شکل چینش گروهی از ستارگان را به خاطر سپردم.وقتی به خانه برگشتم مثل دفعه ی قبل در نت به دنبال صورت های فلکی گشتم تا ببینم شبیه کدامشان است و پیدایش کردم.

این شما و این ارابه ران یا ممسک العنان یا AURIGA

 

عکس را از سایت starregistration.net دانلود کردم

۰ نظر ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۰۸
یاس گل
دوشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۱، ۰۸:۰۴ ب.ظ

اتاقکی در گوشه‌ی حیاط

کاش یک خانه‌ی ویلایی بزرگ داشتیم.خانه ای که در یک سمت از حیاط سرسبزش،کلبه-اتاقکی داشتیم و من وقتی دلم می خواست تنهایی ام را بغل کنم،آنجا می رفتم.

آن وقت حتی می توانستم به تو بگویم :بلند شو بیا ایران.فکر هتل را نکن.برایش هزینه نکن.اینجا اتاقکی در گوشه‌ی حیاطمان هست که می توانی هرچند روز که دلت خواست در آن اقامت کنی و تهران را ببینی.

یا مثلا ای کاش آشپزی بلد بودم و می گفتم:حتی برای غذا هم هزینه نکن.خودم می پزم.

یا مثلا ای کاش انقدر برای ثبت نام در کلاس رانندگی دست دست نمی کردم و یک جیپ داشتم و می گفتم:برای گشت و گذارِ داخل تهران هم اصلا پول خرج نکن.خودم می گردانمت.

اما خب من چنین امکاناتی در اختیارم نیست و فقط می توانم آرزو کنم یک روز به ایران بیایی و خودت اینجا را ببینی.همین.

۰ نظر ۰۸ فروردين ۰۱ ، ۲۰:۰۴
یاس گل
سه شنبه, ۲ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۰۷ ب.ظ

ولع دانستن

رفته بودیم باغ کتاب.

تنها بخشی که برای مدتی طولانی پای آن توقف کردم و تک تک کتاب های چیده شده در قفسه های آن را نگاه کردم،قسمت نقد ادبی بود.قفسه ها پر بود از کتاب هایی که برای یک دانشجوی ادبیات به درد بخور و لازم بود.دلم می خواست بسیاری از کتاب را بردارم و پولش را جیرینگی حساب کنم و به خانه بیاورمشان.اما مگر پول این همه کتاب را داشتم؟مگر جایش را داشتم؟یا اصلا وقتش را؟

راستش امروز به یک نتیجه ی مهم رسیدم و آن اینکه دانشجوی ادبیات فارسی زمانی در رشته خودش موفق است و سری در سرها در می آورد که به کلیات مسائل ادبی مسلط باشد.به سبک شناسی،معانی و بیان و بدیع،دستور زبان و .... وگرنه درک معنا و مفهوم شعر یا نثر چیزی نیست که تنها هدف اصلی یک دانشجو از ورود به رشته ی ادبیات باشد.

چند بار مردد شدم که یکی دو کتاب بردارم اما واقعیت این بود که همین قبل عیدی تازه کتاب بیان شمیسا را دریافت کرده بودم و قبل از هرچیز واجب بود این کتاب را بخوانم.واجب بود ابیاتی از شاهنامه که برای عید در نظر گرفته شده بخوانم،و همین طور لیلی و مجنون را.تازه تکالیف درس ادبیات داستانی هم هست.

اینطور وقت ها ولع آدم برای "بیشتر دانستن" زیاد می شود.دلت می خواهد بخوانی و بخوانی و بخوانی تا بدانی،تا بیشتر بدانی.

این شد که وقتی به خانه برگشتم بیان شمیسا را در دست گرفتم و شوع کردم به خواندن آن.

۰ نظر ۰۲ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۰۷
یاس گل
يكشنبه, ۲۹ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۵۸ ب.ظ

کلمه سال ۱۴۰۱

کمتر از یک ساعت مانده به سال نو.

می خواهم به پیروی از شاهین کلانتری من هم برای سال جدیدم یک کلمه انتخاب می کنم.کلمه ای که در تمام سال حواسم به آن باشد و محوریت فعالیت هایم را روی آن تنظیم کنم.

کلمه سال من دانایی است.چون دلم می خواهد آگاهی ام را نسبت به رشته ام افزایش دهم و نسبت به آنچه که بالاخره پس از سال ها صبوری و تلاش به آن رسیده ام انسان داناتری شوم.

***

سال نو مبارک.

۲ نظر ۲۹ اسفند ۰۰ ، ۱۷:۵۸
یاس گل
شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۲۶ ب.ظ

طرفدار

از کتابی که واقعا لذت می برم،کتابی است که آدم موقع خواندن آن،آرزو کند که کاش نویسنده ی آن، رفیق او باشد و هروقت که آدم دلش بخواهد او را پای تلفن بخواهد

ناطوردشت-سلینجر

 

کتاب هایش را در دستم می گیرم.به اسمش نگاه می کنم.

کتاب ها را باز می کنم.ورق می زنم.من پای این سطرها گاهی می گریستم.

نُه سال پیش هیچ فکرش را می کردم که روزی با نویسنده این کتاب ها هم کلام شوم و با هم حرف بزنیم؟نه

۲۸ اسفند ۰۰ ، ۱۴:۲۶
یاس گل