مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۳۳ ب.ظ

هفته ی اول از ترم دوم

یک هفته از شروع کلاس های ترم دوم گذشت.

دفتر اول شاهنامه را خریدم.درآمد 350 هزار تومان.دفتر اول شامل پادشاهی کیومرت و هوشنگ و جمشید و ضحاک و فریدون می شود.

مثنوی را نخریدم.برای اینکه هزینه ی کتاب ها زیاد نشود رفتم آن از کتابخانه گرفتم.

لیلی و مجنون نظامی را هم از قبل داشتم.8 سال پیش به قیمت 9500 تومان خریده بودم.برو ببین حالا چقدر گران شده.

بیان شمیسا را از کتابخانه ی دانشگاه به امانت گرفتم.اما معانی و بدیع را هنوز ندارم،همین طور کتابِ پیر گنجه را.

فعلا تکلیف اول بلاغت کاربردی را تحویل دادم و باید منتظر بمانم ببینم استاد هنگام تصحیح چه نظری دارد و نقاط قوت و ضعف من در کجاست.

حالا با هر دو دانشجوی افغانستانی دوست شده ام،با فریده کمی بیشتر.عکس روی ماهش را دیدم و فهمیدم معلم است و دو سال از من کوچکتر است.هنوز نمی دانم فاطمه چه شکلی ست و چند سال دارد فقط می دانم پنج ماه است که مادرش را از دست داده.وقتی این موضوع را فهمیدم و ناراحتی اش را دیدم بغضم گرفت.

کاش اوضاع کرونا بهبود پیدا کند و بعد از عید به دانشگاه برویم.کاش فریده و فاطمه به تهران بیایند.

 

۱۰ نظر ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۱۵:۳۳
یاس گل
يكشنبه, ۱ اسفند ۱۴۰۰، ۰۶:۵۹ ب.ظ

از سرزمین همسایه

سر کلاس سنایی بودیم.اولین جلسه از کلاسمان در ترم جدید بود و استاد از بچه ها خواسته بود میکروفن ها را روشن کنند و هریک به اختصار معرفی کوتاهی داشته باشند.

میکروفن یکی از بچه ها باز بود اما صدا نمی آمد.یک نفر دیگر که صدایش را باز کرد با لهجه ای آشنا سلام و احوال پرسی کرد.او اهل افغانستان بود.استاد پرسید:در حال حاضر کجایی؟اینجایی؟در ایران؟

گفت:نه استاد.مزار شریفم.

چند دقیقه بعد،آن یکی دختر که صدایش وصل نمی شد آن پایین تایپ کرد:من هم ساکن افغانستان هستم و نتم ضعیف است استاد.

برای من و بهاره داشتن هم کلاسی هایی از کشور همسایه خیلی هیجان انگیز بود.

نمی دانم در دانشگاه های دیگر شرایط به چه شکل است اما از ترم پیش تاکنون متوجه این موضوع شدم که تعداد بچه های افغانستانی رشته ی ادبیات فارسی در دانشگاهمان کم نیست.

در تور انجمن علمی دانشگاه هم با یک دوست دیگر افغانستانی آشنا شده بودیم و قبل از آن هم در کلاس دستور زبان1 متوجه حضور یک دانشجوی دیگر شده بودیم.

۲ نظر ۰۱ اسفند ۰۰ ، ۱۸:۵۹
یاس گل
شنبه, ۳۰ بهمن ۱۴۰۰، ۰۸:۱۳ ب.ظ

این قند پارسی

حدود یک ماه پیش بود که یکی از فارسی آموزان هند در اینستاگرام پیام داد و معنای یک کلمه و تلفظ آن را پرسید.

یکی دو روز بعد ،چند بیت از شاهنامه را فرستاد که مربوط به آشنایی رودابه و زال می شد و گفت تلفظ بعضی کلمات برایش سخت است.من هم آن چند بیت را برایش خواندم و فرستادم.

راستش را بگویم دلم می خواست باز هم بیاید و از من سوال بپرسد.تازه داشتم لذت همراهی با یک فارسی آموز را می چشیدم.حس می کردم بالاخره به درد یک کاری می خورم و می دیدم در دنیا کسانی هستند که به جز زبان انگلیسی به زبان های دیگری هم توجه دارند و به آن علاقه مندند.

اما دیگر خبری نشد.

دیشب از خدا خواستم یک فارسی آموز-اصلا از هرکجای دنیا که می خواهد باشد-بیاید و بگوید می شود با من سعدی کار کنید،یا مثلا شاهنامه یا چه می دانم حافظ.

من دلم می خواهد چنین لذتی در زندگی ام ادامه دار باشد.

۳ نظر ۳۰ بهمن ۰۰ ، ۲۰:۱۳
یاس گل
پنجشنبه, ۲۸ بهمن ۱۴۰۰، ۰۷:۵۵ ب.ظ

نشانی

سهراب!

من می دانم اگر در زمان حیات تو زندگی می کردم هیچ بعید نبود که همان نازی باشم.

اما حالا که نه نازی ام نه در زمان حیات تو به دنیا آمدم لااقل بگو نامه هایم را به کدام صندوق پستی بیندازم ،به کدام پستچی رو بیندازم تا نامه ها را آن دنیا به دستت برساند؟

۰ نظر ۲۸ بهمن ۰۰ ، ۱۹:۵۵
یاس گل
چهارشنبه, ۲۷ بهمن ۱۴۰۰، ۰۲:۲۵ ب.ظ

با من مشورت کن/شاد باش و شادی کن

دیشب از او خواستم اینجا کنار من باشد و او مثل همیشه در چشم بر هم زدنی روبروی من بود.

شب بود و از او جز سایه ی تیره ای دیده نمی شد.نمی دانستم این بار چه پوشیده است.هرچند که معمولا همان کت چهارخانه تنش است و کلاه فلت بر سرش.

گفتم:من این روزها خیلی به حرف هایت نیاز دارم.تو چرا نیستی؟چرا کمتر سر می زنی؟

- : چون تو کمتر صدایم می کنی.

- : حالا که آمدی حرف بزن.امید بده.راهنمایی ام کن،مثل همیشه.تو همه چیز را می دانی...

او فکر کرد و فکر کرد اما حرفی برای گفتن نداشت.از او خواهش کردم،فایده ای نداشت.

و من خسته تر از آن بودم که چشم هایم را باز نگه دارم و به خواب نروم...

 

***

 

صبح زود بود که چشم هایم را باز کردم و دیدم او هنوز همانجا نشسته است.

لبخند زد و  بدون سلام و صبح بخیر گفت: راستش تو نباید احساس شکست کنی.نباید تصور کنی که بازنده ی این بازی بوده ای.تو بازی را برده ای یاسمن.متوجه ای؟تو نجات یافته ای،از انتظارها از بغض ها از تردیدها از بسیاری از اتفاق هایی که ممکن بود سرت بیاید و نیامد.تو حقیقت را نمی دانی اما مطمئنم یک روز می فهمی،یک روز خدا به تو نشان می دهد که اگر آنطور که تو می خواستی می شد کامت تا چه اندازه تلخ می شد.آن روز تو با تمام وجود از خدا تشکر می کنی که نگذاشت چنین اتفاقی بیفتد.اصلا از همین حالا از او تشکر کن.هر روزت را جشن بگیر دختر،تو رها شده ای.

سپس از جا بلند شد و سمت در رفت و قبل رفتن گفت:شاد باش و شادی کن...

۰ نظر ۲۷ بهمن ۰۰ ، ۱۴:۲۵
یاس گل
دوشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۰، ۰۹:۰۹ ق.ظ

آرزوی نگین

دیشب داشتم بابالنگ دراز را برای بار نمی دانم چندم ورق می زدم و به بخش هایی که علامت زده بودم نگاه می کردم.

رسیدم به این قسمت:

من دلم می خواهد که به خود تلقین و تظاهر کنم که شما به من تعلق دارید و با این خیال خوش باشم.ولی حقیقت غیر از این است و واقعا من تنها هستم.باید تنها پشت به دیوار بزنم و با دنیا مبارزه کنم و هرگاه راجع به آن فکر می کنم نفسم بند می آید و سعی می کنم که راجع به آن فکر نکنم و به تظاهر کردن ادامه می دهم.

من دلم می خواست در یک مرکز نگهداری از کودکان بی سرپرست کار کنم.کنار کودکان و نوجوانانی که بنا به هر دلیل باید آنجا بمانند و همانجا بزرگ شوند.بیشتر این مراکز از محل زندگی ما دور بودند و رفت و آمد به آن ها خیلی سخت بود.از این گذشته من نمی دانستم واقعا چه کاری از دستم ساخته ست تا برای آن ها انجام دهم.یک بار هم که فرم همکاری داوطلبانه یکی از این موسسات را پر کردم(موسسه ای که به نسبت نزدیک خانه مان بود) هیچ خبری از آن ها نشد و من هم دست نگه داشتم تا روزی که شرایطم برای همکاری بهتر شود.مثلا روزی که ارشدم تمام شود و بتوانم در زمینه ی ادبیات یک کار داوطلبانه  انجام دهم.

علاوه بر این گاهی هم آرزو می کردم بتوانم شادی های زندگی ام را با همین بچه ها یا با بچه های مناطق محروم شریک شوم.مثلا جشن تولدم را کنار آن ها بگیرم.کنار همان ها که اگرچه نمی شناسمشان اما به گمانم حالم کنارشان خوب است.مثلا هر وقت که می بینم بچه ها با دیدن داریوش فرضیایی به سمتش می دوند و از ته دل خوشحال می شوند می گویم:چه سعادتی ست که دل پاک ترین مردمان کشورت یعنی کودکان عاشقت باشند.

خیلی وقت بود که یک صفحه ی اینستاگرامی را دنبال می کردم.کار این صفحه برآورده کردن آرزوی کودکان است،کودکانی که خانواده هایشان به دلیل شرایط اقتصادی نمی توانند آرزوهای کودکانشان را برآورده کنند.خانواده هایی که دستشان توی جیب خودشان است روی پای خودشان ایستاده اند و با مهارت هایی که بلدند خرج زندگی را کم یا زیاد در می آورند اما بیش از این کاری از دستشان ساخته نیست.

همیشه دلم می خواست آرزوی کودکی را برآورده کنم اما نگاه به جیب خودم می کردم و می دیدم تنهایی نمی توانم از پسش بر نمی آیم.

تا اینکه یک روز آرزوی نگین را خواندم.نگین خیلی کم سن و سال بود و بدون عینک نمی توانست درس بخواند.آرزویش همین بود.اینکه یک عینک طبی داشته باشد.نمی دانم چه شد که جرات کردم و پیام دادم:می خواهم در این کار سهیم باشم.

چند وقت بعد خبر دادند نگین به یک مرکز درمانی مراجعه کرده است و نمره ی چشمش تعیین شده و خرج عینک و معایته و ایاب  ذهابش می شود فلان تومان.آن ها گفتند چون به جز شما افراد دیگری هم اعلام همیاری کرده اند شما می توانید هرقدر که در توانتان بود بپردازید.اگر چیزی اضافه بیاید برایش نوشت افزار و چیزهای دیگر هم می خریم.

من همان مبلغی که از پسش بر می آمدم پرداخت کردم و امروز دیدم که آرزوی نگین جان برآورده شده.حالا او یک عینک طبی دارد به اضافه ی نوشت افزار و کیف و کفش و اقلام خوراکی.

دلم می خواهد باز هم این کار را تکرار کنم.

۰ نظر ۲۵ بهمن ۰۰ ، ۰۹:۰۹
یاس گل
پنجشنبه, ۱۴ بهمن ۱۴۰۰، ۱۱:۰۱ ق.ظ

خیال خوش

حالا چند روز است که بیمارم.دو روز پیش رفته بودم دکتر.آن موقع فقط گلویم درد می کرد.دکتر برایم دارو نوشت و گفت اگر علائمت بیشتر شد دوباره بیا.از همان شب علائمم بیشتر شد.آبریزش بینی،آبریزش چشم،عطسه،سرفه،لرز و ...

فعلا با داروهای قبلی سر می کنم.خواهرم هم می گوید کمی گلویش درد می کند.

تا قبل از بیماری، امتحان هایم را به بهترین نحو ممکن پشت سر گذاشتم.واقعا برایشان تلاش کردم و نمرات خوبی گرفتم.درست یک روز قبل از شروع علائم بود که مدیرگروهمان گفت با شناختی که از تو دارم به نظرم معدلت را بالا نگه دار تا بعدا از طریق استعدادهای درخشان وارد مقطع دکتری شوی.چقدر دلم خوش بود که حتما دو امتحان اخر را هم با بهترین نمره پشت سر می گذارم.

اما از بعدِ مریضی دیگر نای درس خواندن نداشتم.مرزبان نامه و جهانگشا را خوب ندادم.استاد گفت سوال آخر را که جواب ندادی دو سال قبل را هم نصفه نیمه.خواستم بگویم مریضم اما چه فایده داشت؟

حالا هم یک امتحان دیگر مانده که تحقیق آن را هم نمی توانم آماده کنم و فقط باید وقتم را پای مباحث نظری بگذارم تا از آن ها نمره بگیرم.

من دلم خوش بود که این ترم معدلم خیلی خوب می شود...

۲ نظر ۱۴ بهمن ۰۰ ، ۱۱:۰۱
یاس گل
يكشنبه, ۳ بهمن ۱۴۰۰، ۰۴:۰۴ ب.ظ

درست ترین کار ممکن

خیلی وقت ها بوده که انتظار عملکرد بهتری از خودم داشته ام.

مثلا بارها پیش آمده که اتفاقی را مرور کرده ام و خودم را شماتت کرده ام و گفته ام: می توانستی بهتر عمل کنی،می توانستی حرف بهتری بزنی،کار دیگری انجام دهی و ... .

اما در مورد تو،عقیده دارم که استثنائا درست ترین کار ممکن را در درست ترین زمان ممکن انجام دادم.من حتی تصورش را هم نمی کردم که روزی از پس چنین کار سختی بر بیایم.

هربار که این دو ماه گذشته را مرور می کنم و به حرف ها یا به اعمال و رفتار خودم در پاسخ به تو فکر می کنم،خودم را صمیمانه تشویق و تحسین می کنم و می گویم:آفرین دختر!تا اینجا که خیلی خوب آمدی.همین طور ادامه بده.قوی باش.نترس.

و سپس باور می کنم که اوضاع از اینی که هست هم بهتر می شود،بدون شک.

 

+خوشا فصلی که دور از غم smiley

۱ نظر ۰۳ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۰۴
یاس گل
چهارشنبه, ۲۲ دی ۱۴۰۰، ۰۲:۱۸ ب.ظ

دردنامه

دیشب داشتم از همان قسم خواب ها می دیدم که می شد پس از بیداری پای لپ تاپ نشست و درباره اش نوشت اما سردرد نگذاشت.

تنها چیزی که از آن خواب یادم مانده است مجموعه اتاق هایی با درهای مشترک بود که به نظر می آمد هر اتاق نماینده ی یک کشور و ملیت باشد.من فقط آن دختر جوان هندی را یادم است که در خواب،ساری پوشیده بود و مهربان بود.او به انگلیسی چیزی می گفت و تعارف می کرد که وارد اتاق شوم.

اواخر شب سردرد به سراغم آمد.از قبل می دانستم که می آید اما نمی دانستم با چه شدتی.برای همین هم خیلی به علائم اولیه توجه نکردم و خوابیدم.

صبح با وضعیت بدی بیدار شدم،یک حمله میگرنی تمام عیار!

از درد مچاله شدم.هی سرم را این طرف می گذاشتم آن طرف می گذاشتم.محل درد را فشار می دادم،توی موهایم چنگ می زدم اما نه،رها نمی شدم.

بلند شدم و در حالی که نمی توانستم سرم را صاف نگه دارم(چون تحمل این شدت از درد را نداشتم)،رفتم طرف آشپزخانه.

خواهرم داشت آماده می شد که برود سر کار و مرا در آن وضعیت دید.یک لقمه نان و عسل برایم گرفت تا همراه قرص بخورم.این طور وقت ها دلم نمی خواهد کسی مرا ببیند.دلم نمی خواهد کسی درد کشیدنم را،آشفتگی ام را،رنگ و روی پریده و کبودی زیر چشمم را،آن موهای نامرتب را و به طور کلی آن وضعیت نابسامانم را ببیند.دلم می خواهد در تنهایی درد بکشم.

قرصم را خوردم و پناه بردم به تخت.تمام رگ های سرم درد می کرد.آرام نمی شدم.اگر یک نقاش همخانه ی من بود می توانست به وضوح درد را به تماشا بنشیند و به تصویر بکشد.

بالاخره بعد از گذشت دو سه ساعت درد فروکش کرد و من تصویر به هم ریخته ای از خوابم را به یاد آوردم.

از خودم پرسیدم:آن دختر جوان و مهربان توی خواب که بود؟

و به تو اندیشیدم،چون دلم می خواست آن دختر را به زن و زندگی تو ربط دهم و حس کنم نه تنها به او حس بدی ندارم بلکه دوستش دارم،همان گونه که تو را ...

 

+تنها می مانم،عاشق تر،زخمی تر

۱ نظر ۲۲ دی ۰۰ ، ۱۴:۱۸
یاس گل
يكشنبه, ۱۹ دی ۱۴۰۰، ۰۶:۵۷ ب.ظ

نیاز مبرم

دیروز با وجیهه حرف می زدم.هر دو از تلاش هایمان برای ایجاد دوستی های جدید می گفتیم.تلاش هایی که البته بی نتیجه مانده است و تقریبا به جایی نرسیده است.(لااقل به جایی که ما می خواستیم نرسیده است.)

گاهی هم به دوست های قدیمی ام فکر می کنم.به آن هایی که دیگر خیلی وقت است با من حرف نمی زنند و تلاش هایم برای هم صحبتی با آنان به جایی نرسیده است.

دیگر به بازگشایی دانشگاه ها نیاز مبرم دارم.به دیدن آدم ها.به حضور در اجتماع.

دو سال است که دارم از پشت واتس اپ و اینستاگرام با دیگران حرف می زنم.از همین روست که گوشی از دستم نمی افتد و گاهی ساعت ها منتظر جواب پیام هایم می مانم.این وضعیت آزاردهنده است.

آخر هفته ها خانواده به زور هم که شده مرا می کشند بیرون و این ور آن ور می برند تا انقدر داخل چهاردیواری اتاقم نمانم.ما با هم به رستوران،کافی شاپ،منزل مادربزرگ،باغ و بوستان و اینجا و آنجا می رویم اما... .

نه،این ها کافی نیست.

دانشگاه ها را باز کنید.

اصلا ورود و خروجمان را مشروط کنید به نشان دادن کارت واکسیناسیون.همه را مجبور به تزریق واکسن کنید.هرکاری می کنید بکنید اما درهای دانشگاه ها را به رویمان باز کنید.

این وضعیت زیادی ادامه دار شده است.

۲ نظر ۱۹ دی ۰۰ ، ۱۸:۵۷
یاس گل