شبی که از هراس گم شدن آن سوسک خوابم نبرد
دیشب شب جالبی نبود. بعد از چند مرتبه بیرون آوردنِ کشوهای زیر تخت بالاخره آن سوسک موذی را دیدم و تا خواستم چیزی بردارم تا روی سرش بزنم در رفت. کاملا آشفته شده بودم و به خواهر و مادرم گفتم باید تشک را بلند کنیم. با اینکه کاملا مخالف بودند اما همین کار را کردند. تشک واقعا سنگین بود. کفیها را هم برداشتیم اما نبود که نبود. سوسککش را زیر تخت پخش کردیم و همه چیز سر جای اولش برگشت جز اعصابمان. همه از دست من شاکی بودند. همه بر من خرده میگرفتند و احساس تاسف میکردند که از یک بچه سوسک اینقدر میترسم و خانه را به هم ریختهام. هیچکس هراس بیمارگون مرا درک نمیکرد. هیچکس ضربان قلبم را نمیشنید. کسی نمیخواست باور کند که من واقعا فوبیا دارم و دست خودم نیست اگر این همه میترسم.
شب در اتاقم نخوابیدم. حتی در پذیرایی هم خوابم نمیبرد و مدام به این فکر میکردم که سوسکها در تاریکی از مکانشان خارج میشوند. که اگر غذایی نخورده باشند بدشان نمیآید سراغ مو و ناخن و پوست مرده بروند. به این فکر میکردم که آن اتاق دیگر برایم امن نیست تا وقتی که جسد سوسک را ببینم.
من برای شما آرزو دارم هیچوقت در اتاقتان یک سوسک کثیف را گم نکنید.
سلام
عیدتون مبارک
ازتون دعوت می کنم مطالب زیبایی که مینویسید را در شبکه اجتماعی ویترین نیز منتشر بفرمایید
وجود خبرنگار فعالی چون شما در ویترین باعث خوشحالی ما است
اکنون نام کاربری تان ازاد و قابل ثبت هست
ممنون