مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۳، ۰۹:۵۴ ب.ظ

مردی که شما نمی‌شناسیدش-1

خانه‌‌ی ویلاییِ به نسبت قدیمی و دو طبقه‌ای است واقع در محله‌‌ی نمی‌دانم کجا. خانه در ضلع شمالی کوچه قرار گرفته است. کوچه دلباز است و گشاد. نه از آن کوچه‌های تنگ و باریک که هر خودرو‌ هنگام عبور از آن باید کلی احتیاط کند و مراقب باشد یک وقت به آینه بغل ماشینی که از روبه‌رو می‌آید نزند. انتهای این کوچه بن‌بست است و می‌توان یک اتوبان را از آن سویش دید. اینکه کدام اتوبان نمی‌دانم.
در طبقه اول این خانه زنی سالمند زندگی می‌کند و پرستاری میانسال که در چند سال اخیر برای پیرزن همچون دوست و همدمی جدایی‌ناپذیر بوده است. پرستار شبانه‌روز در کنار پیرزن است و برای همین کار استخدام شده است.

در طبقه دوم این خانه مرد جوانی زندگی می‌کند که در واقع پسر همان پیرزنِ ساکن در طبقه اول است. مرد جوان مدیر یک شرکت است. همیشه رفتاری رسمی، محترمانه و محافظه‌کارانه دارد اما نمی‌توان او را مردی بی‌عاطفه دانست. بعضی‌ها معتقدند که اتفاقا خیلی هم احساساتی و مهربان است. بر سر هیچ‌کس داد نمی‌زند. به کارمندانش تذکرهای کوبنده و چکشی نمی‌دهد و با این همه اوضاع شرکت همیشه رو به راه است. انگار هرکس خودش می‌داند باید با چه نظم و ترتیبی کار کند.

کار هر روز مرد این است که از شرکت به خانه برگردد. اول سری به مادرش بزند و بعد به طبقه دوم برود. استراحتی بکند و حوالی ساعت ۸ برای شام به طبقه پایین بیاید. کمی کنار مادر بنشیند و با او گپی بزند و دوباره برای ساعات پایانی شب به طبقه دوم برگشته، کتابی تورق کند، به یک موسیقی گوش کند و حوالی ساعت ۱۱، ۱۱ونیم بخوابد. همین. یک زندگی ساده و معمولی و خالی از زن. دوری از زنان تصمیم او برای تمام زندگی‌اش بوده است. نه اینکه با زنان مشکلی داشته باشد. کسی هرگز ندیده به زنی بی‌احترامی کرده باشد. فقط همیشه تنهایی‌اش را به بودن با زنان ترجیح داده است. نه همسری، نه دوست مونثی. حتی در صفحات اجتماعی هم زن بخصوصی را دنبال نمی‌کند جز اقوام درجه یکشان که البته پست و استوری آنان را هم دیر به دیر چک می‌کند.
البته به جز برنامه روزانه و تکرارشونده‌ای که از آن یاد شد، مرد هر ماه به یک مرکز نگهداری از کودکان بی‌سرپرست هم سر می‌زند و مبلغی را برای مخارج آن ماهِ موسسه تقدیم می‌کند. بعد برای لحظاتی، از دور به بازی کردنِ کودکان نگاهی می‌کند و با خاطری آسوده و رضایتمند به خانه یا محل کار خود بازمی‌گردد...

 

+ عنوان این پست را با الهام و اقتباس از کتابِ «به او که شما نمی‌شناسیدش» (اثری از کیکاووس یاکیده) انتخاب کرده‌ام.

۰۳/۰۲/۰۶
یاس گل

نظرات  (۶)

۰۶ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۴۰ علیرضا محمدی

لایک

چقدر این‌جا همه‌چیز به‌قاعده است؛

کلام، لفظ، محتوا، علایم سجاوندی، ساختار جملات، ساختمان نوشته و حتی زاویه‌دید!

در بیان متنی که سواد ازش بریزه نادره و وبلاگ شما غنیمت.

اینم بگم که این پُست قابلیتِ داستانی داره و ادامه داشتن.

 

سلام علیکم و رحمة الله و برکاته

دوست دارم تموم مطالبِ قبلی که نوشتید هم بخونم اما متأسفانه فعلا بختِ وقتم بسته است و به محظوظ شدن از این متن بسنده می‌کنم.

پاسخ:
سلام به شما
بزرگوارید. متشکرم از توجه شما.
البته که در بیان خواننده‌ای که این‌چنین دقیق به خوانش پست‌ها بپردازه و نوشته‌ها رو از زوایای مختلف بررسی کنه هم کمه. و صد البته که حضور چنین خوانندگانی می‌تونه تاثیرگذار باشه.

خداقوت عرض می‌کنم به شما و همسر محترم که این روزها سخت مشغول آماده شدن برای آزمون استخدامی هستین. ان‌شاء‌الله آنچه خیر است براتون رقم بخوره.
۰۸ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۷:۱۰ حاج‌خانوم ⠀

سلام

داستان بود یا واقعیت؟!

پاسخ:
سلام
داستانه. البته فقط در حد یک‌جور تمرین که برام خوشاینده.

راستش رو بخوای احوالات مرد داستان رو خوندم یاد خودت افتادم. علی الخصوص اونجاش که میره به مادر یه سر میزنه و برمیگرده بالا سر کتاب و شعر و استراحت و کار... 

اگرچه از زندگی خصوصی‌ت اطلاعی ندارم نمی‌دونم چطور شد این حس به ذهنم اومد؟!!؟؟ !

پاسخ:
آبان!
چند بار برای این نظرت پاسخ نوشتم و چندبار حذفش کردم.
خب بذار بگم از اینکه تو رو یاد من انداخته خوشحالم.
۰۹ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۹:۲۴ حاج‌خانوم ⠀

نمونه واقعی همچین آدمی رو دیدی تا حالا یاسمین جان؟

 

پاسخ:
نه هنوز 😄 اما شاید هم یک روز دیدم

به نظر همه‌چیز رو رواله ولی من حس می‌کنم فکر اینکه مادر هر روز پیر تر میشه مرد جوانو اذیت می‌کنه. چیزهایی هست تو دل این جوانمرد چیزایی که به روحش ژرفا داده.

پاسخ:
من از اینکه می بینم انقدر خوب می تونی ببینیش و درکش کنی احساس رضایت می کنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">