تقلای بیهوده
رفتنیها سوار مترو میشوم. چون ترافیک اتوبانها خیلی سنگین است. اما برگشتنیها که دیگر نگران دیررسیدنم به خانه نیستم، با تاکسی میآیم.
معمولا جا برای نشستن نیست. ۱۳ ایستگاه را سرپایم و ۶ ایستگاه پایانی مینشینم.
باقی مسیر را هم پیادهروی میکنم.
سرایدار مدرسه بار پیش که نفسنفسزدنم را دید، پرسید: پیاده آمدید؟ گفتم از مترو تا اینجا را بله.
متعجبتر شد و گفت: پس با مترو میآیید.
آخر بیشترِ دبیران با خودروی شخصیشان میآیند.
بله. به هرحال مسیر رفت و آمدم طولانیست. گاهی که ناخوشاحوالم، طی کردن این مسیر سختتر هم میشود. اینهمه سرپابودن کمردرد میآورد. اما با همه اینها کارم را دوست دارم. مدرسهام را دوست دارم. و دانشآموزانم را.
بعد از کلاس، از مدرسه میروم به کافه لوگغنیه. یک کُلاچه و موهیتو سفارش میدهم و در گوشهای مینشینم میخورم. میخورم و به این فکر میکنم که همیشه هم کوششِ آدم جواب نیست. یعنی گاهی اصلا به کوششکردن نیست. پیرِ چیزی یا کسی هم بشوی فایدهای ندارد. نمیشود که نمیشود.
موهیتویم را دستم میگیرم و میروم طرف ایستگاه تاکسیرانی.
از بچهها تکلیفی خواستهام. مدرسه هم از من خواسته تا سهشنبه کتاب کار معرفی کنم. کمکم باید به خودم برگردم. یه این خود رنجدیده اما سربلند.
به خانه میرسم.
برمیگردم و میگرنم را روی تخت میاندازم و همانطور که سرم درد میکند، به سال بیبهار چاوشی گوش میکنم:
تو چشام حسرت و ماتم، تو نگام یه عالمه غم، همه غصهها رو با هم، تو دلم قطار کردی