فقط تا چند روز دیگر
تاکسیسواری سروش صحت را میخوانم. رسیدهام به تاریخ ۱۸ تیر ۱۳۹۴: زمستان امسال. این یادداشت، ماجرای رانندهای است که میداند دو_سهماه بیشتر زنده نیست و تازه دارد میفهمد همهچیز را چقدر دوست میدارد. حتی گرمای کلافهکننده هوا را در ظهر تابستان.
از خودم میپرسم من هم اگر بدانم فقط تا مدتی دیگر زندهام، در آنصورت نگاهم به روزهایی که پشت سر گذاشتهام چگونه خواهد بود؟ مثلا آیا از اینکه فقط تا چند روز دیگر میتوانم ببینمت، از اینکه تو قدر فرصتها را ندانستی و مرا ندیدی یا نخواستی ناراحت میشوم و افسوس میخورم؟ یا به عکس. مثلا به این فکر میکنم که چه خوب پیش از مرگم دانستم عشق چه شکلی است و چگونه است، هرچند یکسویه، هرچند بیفرجام.
حالا بیش از هر زمان دیگری به عشق میاندیشم و پاسش میدارم.
مشورت میگفت انسان عاشق چه در دلدادگیاش به فرجام و وصال برسد و چه نه، میتواند این شعله فروزان را همیشه در قلبش روشن نگه دارد و از برکت روشناییِ آن، جهان اطرافش را نیز از تیرگی نجات دهد.
من هم دلم میخواهد از تاریکیها عبور کنم. دلم میخواهد با عبور از کنار هر انسانی که دچار تیرگی شده است -حتی شده لَختی و به قدر لحظهای- نوری بر قلبش بتابانم و گرمش کنم.
راستی اگر بدانم فقط تا چند وقت دیگر زندهام، نگاهم به زندگی چگونه خواهد بود؟
دو تا چیز. همیشه فکر میکردم سروش صحت تو هیچ چیز عالی نیست و فقط دوستداشتنیه. مثلا تو کارگردانی، تو استنداپ کمدی، تو نویسندگی یا حتی اجرا، اما واقعا نسبت به بعضی کاراش تسلیم میشم، یکیش همین تاکسی سواری که در عین سادگی دستشو فرو میکنه تو اعماق مغز آدم و یه عصب حساس رو پیدا میکنه...
چیزِ دوم، به نظرم وقتی آدم خودشو تو موقعیتای مختلف تصور میکنه و داستانای مختلف برای خودش میسازه، یعنی هنوز این دنیا برای اون آدم کلی مسیر خلاقانه و جذاب ساخته که کم کم پا توشون میذاره، چون ذهن اون آدم این امکان و این فرصت رو به دنیا میده!!! (و نه برعکس ِ اون)