مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۲۷ شهریور ۱۴۰۴، ۰۹:۴۴ ق.ظ

فقط تا چند روز دیگر

تاکسی‌سواری سروش صحت را می‌خوانم. رسیده‌ام به تاریخ ۱۸ تیر ۱۳۹۴: زمستان امسال. این یادداشت، ماجرای راننده‌ای است که می‌داند دو‌_سه‌ماه بیشتر زنده نیست و تازه دارد می‌فهمد همه‌چیز را چقدر دوست می‌دارد. حتی گرمای کلافه‌کننده هوا را در ظهر تابستان.

از خودم می‌پرسم من هم اگر بدانم فقط تا مدتی دیگر زنده‌ام، در آن‌صورت نگاهم به روزهایی که پشت سر گذاشته‌ام چگونه خواهد بود؟ مثلا آیا از اینکه فقط تا چند روز دیگر می‌توانم ببینمت، از اینکه تو قدر فرصت‌ها را ندانستی و مرا ندیدی یا نخواستی ناراحت می‌شوم و افسوس می‌خورم؟ یا به عکس. مثلا به این فکر می‌کنم که چه خوب پیش از مرگم دانستم عشق چه شکلی است و چگونه است، هرچند یک‌سویه، هرچند بی‌فرجام.

حالا بیش از هر زمان دیگری به عشق می‌اندیشم و پاسش می‌دارم.

مشورت می‌گفت انسان عاشق چه در دلدادگی‌اش به فرجام و وصال برسد و چه نه، می‌تواند این شعله فروزان را همیشه در قلبش روشن نگه دارد و از برکت روشناییِ آن، جهان اطرافش را نیز از تیرگی نجات دهد.

من هم دلم می‌خواهد از تاریکی‌ها عبور کنم. دلم می‌خواهد با عبور از کنار هر انسانی که دچار تیرگی شده است -حتی شده لَختی و به قدر لحظه‌ای- نوری بر قلبش بتابانم و گرمش کنم.

راستی اگر بدانم فقط تا چند وقت دیگر زنده‌ام، نگاهم به زندگی چگونه خواهد بود؟

۰۴/۰۶/۲۷
یاس گل

نظرات  (۳)

دو تا چیز. همیشه فکر می‌کردم سروش صحت تو هیچ چیز عالی نیست و فقط دوست‌داشتنیه. مثلا تو کارگردانی، تو استنداپ کمدی، تو نویسندگی یا حتی اجرا، اما واقعا نسبت به بعضی کاراش تسلیم می‌شم، یکی‌ش همین تاکسی سواری که در عین سادگی دستشو فرو می‌کنه تو اعماق مغز آدم و یه عصب حساس رو پیدا می‌کنه...

 

چیزِ دوم، به نظرم وقتی آدم خودشو تو موقعیتای مختلف تصور می‌کنه و داستانای مختلف برای خودش می‌سازه، یعنی هنوز این دنیا برای اون آدم کلی مسیر خلاقانه و جذاب ساخته که کم کم پا توشون می‌ذاره، چون ذهن اون آدم این امکان و این فرصت رو به دنیا می‌ده!!! (و نه برعکس ِ اون)

پاسخ:
به نظرم یه کتاب هم منتشر شه با عنوان متروسواری. چه داستان‌ها که تو مترو شکل گرفته. 😄

امیدوارم بتونم از این مسیرهای خلاقانه‌ای که پیش رومه استفاده کنم. مدتی می‌شه که حس می‌کنم دارم درجا می‌زنم.

یه دیدگاه دیگه اینه که ما هیچ ثانیه ای رو دوبار زندگی نمی‌کنیم. در واقع حتی اگر عمر نوح رو داشته باشیم همیشه درحال گذر، در حال از دست دادن فرصتیم. سایه ی هر مادر پدری رو سر بچه هاش باشه ولی ما داریم پیر شدنشونو میبینم مگه غیر اینه؟ مگه غیر اینه که توانمندی امستل رو مادرم در ده سال دیگه نخواهد داشت. 

پاسخ:
زینب دیروز داشتم با دوستم درمورد همین موضوع صحبت می‌کردم. می‌گفتم آدم وقتی می‌فهمه مهلتش کمه سعی می‌کنه بیشتر لذت ببره و استفاده کنه از زندگی ولی وقتی نمی‌دونه چقدر فرصت داره خیال می‌کنه که خب حالاحالاها وقت هست و در نتیجه بازم از زندگی کمتر بهره می‌بره و قدرش رو می‌دونه.

فکر کنم خودت یه جستار نوشته بودی از مترو سواری که کتاب شده بود؟!!🤔 شازده کوچولو در مترو؟؟؟

پاسخ:
آ یاااادم اومد. آره. داستانک بود فکر کنم. اصلا کجا گذاشتم اون کتاب رو؟ خوب شد یادآوری کردی. برم پیدا کنم.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">