خرمنسوخته
شبی که ساغر می میزنی به ساغر غیر
همین که یاد دل خون ما کنی کافیست
گر انتظار وفا داشتم خطا کردم
تو سنگدل به خودت گر وفا کنی کافیست
فاضل نظری
ظهر احساس خوابآلودگی کردم. صبح هم دیر از خواب بیدار شده بودم. مادرم با تعجب پرسید: دارویی مصرف کردهای انقدر میخوابی؟ گفتم نه.
میخوابیدم تا زمان زودتر بگذرد. تا کمتر فکر کنم. کمتر با اندوه گلاویز شوم. من نمیتوانم احساساتم را انکار کنم یا به سرعت از کنارشان عبور کنم. حالا شبیه یک مالباختهام. سرمایهام را از دست دادهام.
فاطمه پیام داده بود که من با یک نفر راجع به تو صحبت کردهام و اگر موافق باشی با یکدیگر آشنایتان کنم. گفتم نه. این روزها اصلا. نمیتوانم. گفت اگر بعدا نظرت عوض شد بگو.
نمیتوانم و این یک تظاهر بچگانه نیست.
چند روز پیشها همان کسی که عکسی برایم ارسال کرده بود نوشته بود: تا خرمنت نسوزد تشویش ما ندانی! گفتم: تشویشت را میدانم اما دیگر رویم نشد بنویسم خیلی بیشتر از آنچه فکر کنی طعم تشویش را چشیدهام. رویم نشد بنویسم همین حالا هم یک خرمنسوختهام.
تنها دلخوشیام مدرسه است و دانشآموزان. زنگهای تفریح سراغ تلفن همراهم میآیم و بیهوده نتم را روشن میکنم. میبینم خبری نیست. چیزی میخورم و میروم سر کلاس بعدی. بعد از مدرسه یکی از دانشآموزان دم در میایستد تا بخشی از مسیر را با یکدیگر قدم بزنیم. با هم تا میدان راه میرویم و او از اتفاقات چند روز اخیرش میگوید. از میدان به بعد تنهایم. شعری زیر لب زمزمه میکنم تا برسم به ایستگاه. بعد توی تاکسی، پشت ترافیک دوباره فکر و خیال بر من هجوم میآورد. باید حتما کتابی دم دستم باشد تا با خواندنش خودم را مشغول کنم.
بله. روزهای سختی است. امید که بگذرد.
من پریشان تر از آنم که تو می پنداری
شده آیا تَهِ یک شعر، تَرَک برداری....؟