مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ

کدام راه،راه من است؟

جزوه را باز میکنم و به پروژه ی تابستانه ی طراحی کارخانه می اندیشم.

روزها را بررسی میکنم و به فکر کارآموزی ام می افتم و اینکه کدام هفته به فلان کارخانه ی صنایع غذایی مراجعه کنم و اینکه این روزها به سرعت می گذرند یا نه!

و به این چهارسالی که گذشت...با تمام سختی هایش...

در دالانی از ذهنم یک نفر بیدار می شود و می گوید:مطمئنی که تغییر رشته برای مقطع بعدی کار درستی است؟

و بعد ته دلم احساسی دیگر بیدار می شود و می گوید:به نظر من که برایت بهتر است این تغییر مسیر.

نوجوانی ام رو به رویم ظاهر می شود به سان غول چراغ جادو و یادآور روزهایی می شود که کتاب های علوم ترسناک میخواندم و دلم می خواست که یک دانشمند شوم در زمینه علوم زیستی یا هر آنچه که به علوم تجربی مرتبط می شود.یادآور روزهایی می شود که گفتم:تجربی!

و بعد جوان 18 ساله ای می شود و می گوید تو در آخرین روزها،در چند قدمی کنکور گفتی:مسیر را اشتباه آمده ام.

و صدای استاد بیغمی در گوشت می پیچد:تو میتوانی یک پزشک باشی اما در کنارش شعر هم بگویی...و چند دقیقه بعدش که حرف هایم تمام می شود می گوید:البته می دانم اگر در رشته ای مانند ادبیات وارد بشوی تا انتها پیش می روی و خوب هم پیش خواهی رفت.

و بعد یاد نتایج کنکور می افتم.یاد روزی که انتخاب اولم در آمد علوم و مهندسی صنایع غذایی. و بعد همه خوشحال بودند.از عنوان رشته ام.

و گذشت و گذشت...و احساس کردم این رشته همان رشته ای است که می توان در آن به رویاهای نوجوانی ام رسید.می توان در آن هدفمند گام برداشت و گره ای از بخش کوچکی برداشت و برای مردم عزیز ایران کاری کرد و دعای خیری ذخیره نمود.

اما نمی دانم چه شد که ناگهان دلم لرزید در میانه راه...و کم کم نجواهای درونی تغییر مسیر آغاز شد.

یک نفر در گوش من می خواند.می خواند که تمام این ها قبول.رویاهایت زیبا.رسیدن به آن ممکن گرچه سخت...اما...تو وظیفه ی مهم تری داری!

و پرسیدم:چه جیز مهم تر از این که گره گشای مشکلی باشم؟

و ادامه داد:برای تحقق آن رویا باید در آینده از خیلی چیزها کم کنی تا گام هایت بزرگ تر شود برای رسیدن به مقصود.مثلا...از زندگی...از مادرانگی...

سعی کردم توجیه ش کنم و بگویم این ها فقط از برای سد کردن راه بانوان است.وگرنه این همه مادر کارمند یا شاغل در مشاغل سخت مگر مادرانگی نمی کنند؟

گفت:البته...اما شرایط خودت را هم در نظر بگیر.خودت را با خودت مقایسه کن!از پس تمام این کار ها بر می آیی؟از پس آنکه هم درس بخوانی هم رفت و آمدت به کارخانه و آزمایشگاه و غیره و ذلک باز شود بعد خسته بیایی حالا وظیفه دیگرت در خانه را سامان دهی بعد...به تمام این ها می رسی؟

از آن روز به بعد دیگر هیچ نگفتم...و فقط فکر کردم...فکر کردم...فکر کردم...تا خود امروز

تا امروزی که در میدانی افتاده ام و نمی دانم از کدام مسیر باید بگذرم.برای خود رشته ها می چینم...و بعد می گویم اگر وارد فلان رشته شوی به وظیفه اولت در خانه می رسی؟به اصلی ترین وظیفه ات؟

و دیگر این گونه به آینده می اندیشم که حالا تو باید رشته ای برگزینی که حتی اگر مقصودت تنها خانه داری شد به کارت بیاید یا آنکه شغلی برای آن انتخاب کنی که تو را از خانه نیندازد.

دوباره به جزوه ها نگاه می کنم....و به تابستانی که در پیش است.

چشمم را می بندم و می گویم:فعلا برای تابستان برنامه ریزی کن.باقی اش با خدا!


...

۹۵/۰۴/۱۵
یاس گل

تغییر رشته

نظرات  (۳)

لایک
لایک :)
۱۵ تیر ۹۵ ، ۱۱:۳۸ ذره ی ناچیز
سوالی که واقعا باید بهش پاسخ داد:
آیا واقعا با این همه مشغله به کار اصلی است در خانه میرسی؟|

یک مادر خوب می تواند با تمرکز در خانواده و زندگی و تربیت صحیح، چندین بازوی تنومند به جامعه تزریق کند
میتواند تمرکز کند در خانه، تا ریشه شود و میوه های دلش را به جامعه عرضه کند...

یک مادر خوب با فرزندهای خوب رای جامعه مفیدتر است تا یک مادر نسبتا خوب و چند فرزند نسبتا خوب!
و باز این سوال:
آیا واقعا با این همه مشغله به کار اصلی است در خانه میرسی؟|

ان شاءالله موفق باشید
سلام علیکم...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">