مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۵، ۰۲:۳۹ ب.ظ

ای کاش ها

دست در دست رضوانه در خیابان قدم می زد و به دیدار آن روز فکر می کرد.به دیدار چند دقیقه ی پیش.به گریه ها و بی قراری ها.به چهره ی گرفته و غمگین آقا...

صدای رضوانه بود که ناگه او را به خودش آورد: 

- مامان!بابا رو نگاه کن!

اطرافش را نگریست.

-هادی!کدام سو پنهان گشته ای که چشم های من نمی بیندَت؟هادی جان؟!

نبود.در بود و نبود چشم های رضوانه و او مگر چقدر فاصله بود که رضوانه در بیداری بارها به دیدار پدر می شتافت و او تنها در خواب؟!

کاش بودی.کاش بودی.کاش...

راستی!ای کاش های دخترانه ی رضوانه را چه کند؟چگونه سد شود در برابر هجوم دمادم خاطراتِ با پدر در ذهن کوچک دختری که تنها 5سال دارد و نه بیشتر؟!

اما نه!این خواست مریم بود...آرزوی مریم..."همسر شهید" در ابتدای نامش،با همه سختی،با همه دلتنگی...

و ناگه صدایی دیگر...:

هر که در این بزم مقرب تر است/جام بلا بیشترش...


براده های یک ذهن:

بر اساس روایت های واقعی از زیان همسر شهید باغبانی با تغییر ساختار در شیوه روایت

این روایت را برای شرکت در مسابقه شعر و داستان یک دقیقه حافظان حرم ارسال نموده بودم که خب...حائز رتبه نگردید.

نظرات  (۴)

دوسش داشتم قشنگ بود :)
بسیار زیبا
این که رتبه ندادن احتمالا برای مطرح شدن دیگر جوانان با استعداد هست. شما جایگاه ویژه ی خود را مثل سابق در دل مخاطب دارید.
پاسخ:
اختیار دارید.نفرمایید
۰۲ مهر ۹۵ ، ۱۱:۱۴ سرباز آقا-ان شاءالله
به علاوه ی متن های زیبا...خواهر متونی که خودت مینویسی هم زیباس...عالی...احسنت...یازهراسلام الله علیها
۰۲ مهر ۹۵ ، ۲۰:۴۰ مسافر اشک
عاااااااااالی...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">