سانچی و آرزوهایمان
تلخی حادثه کشتی نفت کش سانچی،چیزی نیست که بتوان از طریق بازی با واژه ها از عمق آن حرف زد و چیز نوشت.کافی ست یک نفر در آن برهه از زمان،پیگیر خبرها بوده باشد.همین.
نیامده ام که از این حادثه،از اندوه کنونی خانواده هایشان و چیزهای مرتبط دیگر،بنویسم.نیامده ام که بر اساس آنچه که از آن هیچ نمی دانم شروع به قضاوت کنم یا دنبال مقصر بگردم.آنچه که باید آشکار شود،به مرور مشخص خواهد شد.
آمده ام،از پیام هایی که دیروز،بعد از غرق شدن سانچی،میان من و زینب،رد و بدل شد،حرف بزنم.
من و زینب حالمان بد بود.مثل خیلی های دیگر.نه فقط از بابت کشتی سانچی.بلکه به این سوال رسیده بودیم که چرا این قدر حادثه؟
من و زینب،با هم موافق بودیم که میتوان تا حد زیادی،چنین اتفاقاتی را به نتیجه ی کارهایمان ارتباط داد.به اینکه تا چه اندازه آدم های ناسپاس و غرغرویی شده ایم.به اینکه تا چه اندازه به رفتارهای بد عادت کرده ایم.به اینکه چقدر زندگی هامان به سمت بی هدفی پیش می رود.
با مردم دنیا کار ندارم.دارم درباره خود ایرانی مان حرف می زنم.خود مسلمانمان.
با زینب،گفتیم و گفتیم و در نهایت بر آن شدیم که تا ظهر امروز،فهرستی از آرزوها و اهداف دو سالِ پیش روی خود را بنویسیم.
بعد در یک شیشه مربا،روی کاغذهای رنگی لوله شده و کوچک،آرزوها را نوشته و درون شیشه بیندازیم.
آرزوهایمان جلو چشممان باشد.
آن وقت بر اساس اولویت های زمانی،برای هر آرزو و هدف،پله تعریف کنیم.
من و زینب تصمیم گرفتیم حسابمان را از آدم معمولی های زمانمان جداکنیم.
تصمیم گرفتیم اگر که چشم به راه یک منجی بزرگ هستیم،قبل از آمدن او،منجی های درونمان را بیدار کنیم.
براده های یک ذهن:
به زودی از شیشه آرزوهایمان،در پستی جداگانه،عکس خواهم گذاشت