مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۴ خرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۴۵ ب.ظ

و خدایی که در این نزدیکی ست

وقت هایی هست که در کشاکش دل آشوبگی هایم فکر میکنم؛اکنون به کدامین طریق،دیگر بار،واصل شدن به آسودگی خاطر،ممکن است؟

این طور وقت ها که می شود معمولا به حضور آدم ها و در میان گذاشتن مشکلات با آنان و به نوعی دریافت مشاوره و دلداری،به شدت نیازمند می شوم.

وقتی کسی را نمیابم که هم صحبتی با او باعث تسکینم شود و نه تشویش خاطر،به تخیل ، به این همیشه در دسترس،به این همیشه موجود،متوسل می شوم.

آن وقت می توانم آدم های مختلفی را برای خودم متجسم شوم.یک بار مردی کچل و کت و شلوار پوش در حکم یک بادیگارد(برای روزهایی که میترسم)،بار دیگر دختری پر جنب و جوش با موهایی بسیار بلند و مجعد(برای روزهایی که دلم کودکی می خواهد)،بار دیگر یک پیر،یک استاد(برای روزهایی که نیازمند به راهنمایی ام) و ... خلاصه هربار با آدم های مختلفی در لباس یک مشاور رو به رو می شوم.

این آدم ها دقیقا همان چیزهایی را در گوشم نجوا می کنند که به شدت به شنیدن آن ها نیازمندم.این آدم ها همان چیزهایی را می گویند که من درونی مثبت من هم به من گوشزد میکند اما از او حرف شنوی چندانی ندارم.

آخرین بار به این فکر میکردم که تجسم تمامی این آدم ها می تواند در یک نفر خلاصه شود.کسی که در عین حال هم پزشک است،هم استاد،هم بادیگارد،هم مشاور،هم...هم تنها وجود همه چیز تمام:خدا

اما می دانید...خب این کار،کار سختی ست.

سخت است که به دیدنش،شنیدنش و فهمیدنش با تمامیت خودت برسی.
گاهی هم باید از خدا،فقط و فقطریالخودش را تمنا کرد.همین.

۹۷/۰۳/۰۴
یاس گل

نظرات  (۱)

سلام!
کجایی؟ 
دلم تنگیده
پاسخ:
آمددددم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">