مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۴۵ ق.ظ

جهان خیال انگیز من

و دنیایی دارم در ذهن،
آن چنان خیال انگیز،
که در روزگاری به نزدیکی یک فردا،
تنها حقیقت محض زندگی ام خواهد بود...


دنیای خیال انگیز من،از همان کودکی-در ذهن من-هستی گرفت.
البته نه در اثر برخورد بزرگی شبیه بیگ بنگ!شاید در اثر برخورد دو عنصر خیال انگیز پر قدرت که به طور هم زمان در طرف راست و چپ ذهنم متولد شده بودند و با سرعتی وصف ناپذیر در کسری از ثانیه به یکدیگر برخورد کردند.
صدای این انفجار به هیچ کجای عالم نرسید.همانطور که موج انفجارش.
اما حتما،در من،حالتی را به وجود آورد که از آن روز به بعد،در دید من،در بینایی من،جهان دور و بر،دچار تغییراتی جدی شد!
من در سرتاسر زندگی ام،در دو جهان زندگی کرده ام!جهانی عینی،و ملموس که همگی آدم ها در آن زنده و دارای حیات اند.و جهانی نادیدنی برای دیگران و ملموس برای خودم،که تنها شخص خود و شخصیت های ساخته پرداخته ی خیالی ذهن من،در آن در حال گذران زندگی اند.
دنیای خیال انگیز من،بر خلاف سایر آدم ها،با بالاتر رفتن سن و سال و گذز از روزهای کودکی و نوجوانی،نه تنها دچار ویرانی و از بین رفتگی نشد بلکه شفاف تر و حقیقی تر شد.
آن دنیا،در موقعیت های حساسی از زندگی ام به یاری من آمد تا در جایی که ترسیده ام،کمتر بترسم.در جایی که ناامیدم به امیدواری برسم.در جایی که دل خوش به حضور کسی نیستم خوش باشم به حضور آدم های نادیدنی اطرافم و ... .
همین چند شب پیش بود که یکی از دوست های ده سال کوچکتر از خودم به نام متینا،مرا پای صفحه ای فراخواند که از مخاطبان خواسته بودند ده سال آینده ی دوستانشان را تجسم کنند.و متینا از ده سال آینده ی من در خیال چیزی آفریده بود که من پس از خواندن آن،در یک گوشه ی خلوت  خانه نشستم و سر در گریبان گرفتم و تا توانستم گریستم.هاااای هااااای.نه فقط از بابت حرف متینا.که در آن لحظه صحبت های مشابه سایر دوستانم به خاطرم می آمد که حرف هاشان چیزی مشابه آینده ای که متینا آفریده بود،می بود.یاد وجیهه افتادم.یاد الهام الف.حتی یاد دکتر ف.یاد خاله نادیا.یاد خیلی ها.
آن شب چیز جدیدی در من اتفاق افتاد.چیز فوق العاده عجیبی.و آن اینکه احساس کردم جهان خیال انگیز من،که به اعتقاد من جهانی موازی است برای من،آن قدر برایم حقیقی و ملموس شده که در آن احساس رسیدن به تمام آرزوهایم را دارم!اصلا گویی به تمام آرزوهایم رسیده ام!
آن شب و شاید بهتر باشد که بگویم از آن شب به بعد دیگر از مرگ نترسیدم(یا لااقل کمتر ترسیدم).و به این جا که رسیدم دیدم حالا دیگر خداوند هر زمان که بگوید : نباش! و نباشم،با لبخند رضایت این جهان را ترک خواهم گفت.
نه به این معنا که دیگر در جهان واقعی برای رسیدن به آرزوهایم تلاش نخواهم کرد بلکه به این معنا که اکنون در هر کجای زندگی ام باشم،تا همین جای زندگی توانسته ام در مسیر اهدافم باشم و چه چیز بهتر از این.سوای اینکه من یک بار هم در جهان موازی به تمام خواسته هایم رسیده ام.
نمی دانم حرف هایم چقدر برای شما قابل درک است یا که قابل فهم.شاید از خواندن این مطلب واقعا گیج شده باشید اما خلاصه ی کلام این است که برای من خیال از آنچه که شما فکر می کنید حقیقی تر است.
خداوند به هرکس در زندگی ،چیزی برای گذر از روزهای سخت زندگی اش عطا خواهد کرد.
و آنچه که به من ، بعد از داشتن یک خانواده ی خوب هدیه کرده است ،خیال است و تخیل ...
 
۹۷/۱۰/۲۴
یاس گل

نظرات  (۳)

تست
تست
منو یاد بچگیام انداختی آخه منم آدم خیال پردازیم اما نه مثل کلاس پنجمم که قسمت عظیمی از مغزم رو خیال مشغول کرده بود.
یه روز داشتم با یه نفر درباره ی یه شخصیت حرف میزدم که گرچه شخصیت اول خیالات من بود اما تو دنیای حقیقی زندگی میکرد ،اون آدم یه چیزی بهم گفت که خیلی ناراحت شدم تصمیم گرفتم کمتر درباره ی دنیای خیالیم حرف بزنم.میدونی یاسمن همه ی آدما خیالبافن و مثل تو ،تو دوتا دنیا زندگی میکنن اون دنیای حقیقی و ملموس بین آدما مشترکه اما دنیای خیالی هرآدم معمولا مختص خودشه همینکه دیگران آدم رو درک نمیکنن به نظرم نویسنده های بزرگ هنرمندیشون اینه که اون دنیای خیالی رو طوری پرورش میدن و مینویسن که مخاطبشون تو اون دنیای خیالی قرار میگره انگار که خیال خودش باشه. منم بعد از اون ماجرا دیگه از خیالاتم حرف نزدم یا خیلی کم حرف زدم اونا رو نوشتم رو کاغذ یا فقط تو ذهنم موندن.باعث شد بتونم بیش تر روشون متمرکز بشم برای رسیدن به اهدافی که توی خیالم داشتم(البته خوب بعضی از خیالات من صرفا جنبه ی خوش گذرونی دارهD:)
پ.ن
امروز وقت شد معرفی کتاب آبنبات هل دارو بخونم .تو معرکه ای دختر:)

پاسخ:
زینب من و دوستاتم تو دوره ی راهنمایی یعنی بین 12تا14سال،به پیشنهاد من یه بازی رو شروع کردیم و از اون طریق دوستای فضایی پیدا کردیم!
بعد از سال ها وقتی با دوستم داشتم در موردش حرف می زدم اون گفت یادته چقدر احمق بودیم؟
به من خیلی برخورد.چون فهمیدم این من بودم که اون دوست های فضایی رو واقعا باور داشتم.و برای اون فقط جنبه مسخره بازی داشته.
آدم های خیال پرداز عموما مورد تمسخر قرار میگیرن.قابل اعتماد یا به قول آبان قابل پذیرش نیستن.
اصلا من میگم برا همین هاست که تنهاترن.

راستی بابت لطفت هم ممنون.خوشحالم که خوندی ش
یاسمن واقعا از تو نوشتن دشوار است.
تو را در ذهن دارم در قلبم
از دیدن نام خودم در پستت شوکه شدم!شاید چون فکرش را نمی کردم که روزی تنها بیشتر از آیدی اینستا گرام برایت معنا داشته باشم.
دوست قشنگم اینکه ده سال با هم اختلاف سن داریم برایم نه تنها اندوهناک نیست.بلکه خیلی خوشحالم که می توانم از تجربیاتت استفاده کنم.
از تو ممنونم.بابت تمام وقت هایی که به حرف هایم گوش کردی.با من خندیدی.به من امید دادی.با من به شهر خیال و آرزو هایم قدم گذاشتی.......یاسمن قشنگم بودنت در کنارم بی شک زیبا ترین تجربی زندگی ام است.
به امید روزی که با هم بتوانیم بودنت را جشن بگیریم.
پاسخ:
متینا
خدا همیشه حفظت کنه و حافظت باشه.بارها و بارها شکر
من هنوز نمیدونم باید چطور در مورد خودمون و احساسم نسبت به نامه ت بنویسم.هنوز نمیدونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">