مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
پنجشنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۸، ۱۰:۵۷ ق.ظ

محدودیت ها و موانع

عوامل زیادی وجود دارد که می تواند محرکی برای شروع سردردهای من باشد.برای مثال شلوغی و ازدحام.یکی از دلایلی که مرا معمولا از رفتن به اماکن شلوغ باز می دارد و در طی این سال ها موجب شده در چنین محیط هایی دچار تشویش شوم همین شلوغی ست.

برایتان می توانم از عوامل دیگری هم مثال بزنم.نور زیاد یا قرار گرفتن در سمتی که نور یا انعکاس آن،به طور مستقیم در چشم هایم بزند.عطرهای تند و بوی سیگار،قلیان،دود ماشین،پلاستیک سوخته و ... .

علاوه بر این ها استرس هم عامل درونی بسیار مهمی است که فقط چند دقیقه درگیری با آن می تواند آغازی برای یک سردرد جدی باشد.

بنابراین حضور هر ساله در نمایشگاه کتاب یک جور دیوانگی محسوب می شود.با این همه من سعی در انتخاب روزها و ساعاتی دارم که شرایط به گونه ی دیگری باشد.معمولا روزهای پنجشنبه صبح را برای بازدید انتخاب میکنم چرا که:صبح های پنجشنبه یا کارمندان همچنان در اداره ها تا حوالی ظهر مشغول کار هستند یا اگر که در خانه باشند ترجیح می دهند استراحت کنند.در نتیجه هم مترو و هم نمایشگاه کتاب در وضعیت بهتری ست(به نسبت).

امسال هم مثل سال های گذشته برنامه ی بازدیدم را به صبح پنجشنبه موکول کردم که از روز تعطیل خواهرم استفاده کنم و همراهم باشد.به چند نفر از دوستان هم اطلاع دادم که پنجشنبه برای بازدید می روم و قرار شد از جانب آن ها خبر حضور یا عدم حضورشان را دریافت کنم.

چهارشنبه شب بود که دیدم خبری از بچه ها نیست.اما موضوع چندان اهمیتی نداشت چون در هر حال خواهرم همراه من بود.اما اواخر شب کم کم احساس کردم از جانب خواهرم هم امکان نیامدن وجود دارد.خواهرم خسته بود و به دلیل آنکه تمام روز را سرپا ایستاده بود پاهایش درد می کرد.

صبح پنجشنبه مطمئن شدم که خواهرم برای همراهی آماده نیست.مادرم گفت مطمئن شوم که آیا هیچ یک از دوستان با من خواهد آمد یا نه.گفتم:اهمیتی ندارد.تنها می روم.

اما مادرم رضایت نمی داد.شاید چنین چیزی برای شما خیلی عجیب باشد که یک دختر 25 ساله برای بیرون رفتن از خانواده اش اجازه بگیرد.اما در خانه ی ما و علی الخصوص در مورد من این موضوع کاملا صادق است و دلایلی دارد که یکی از آن ها همان چند خط نوشته شده در ابتدای پست است.خانواده همیشه برای من نقش یک مراقبت کننده را داشته اند و سعی کرده اند با توجه به شرایط جسمانی من در کنارم باشند.لذا تنها بیرون رفتن چیزی است که معمولا مورد تایید نیست.مگر اینکه راه نزدیک باشد.

زمانی که از آمدن خواهرم قطع امید کردم پیام فرستادن برای دوستانی که قرار بود از آن ها خبری شود آغاز شد.اما جواب همه ی آن ها این بود که امروز نمی توانند به نمایشگاه بیایند.

مردد شدم به یکی از دوستانم که هر سال برای نمایشگاه کتاب در کنارم بود پیامی بفرستم اما می دانستم از سال پیش که درگیر زندگی متاهلی شده عملا کمتر دیداری داشته ایم و خیلی وقت ها با اینکه اظهار دلتنگی وجود داشته اما دیداری صورت نگرفته است.او یکی از معدود دخترهایی بود که می دیدم خودش را وقف همسرش کرده و واقعا تمام زندگی اش را به پای او گذاشته است.چیزی که من در آینده به شخصه نمی توانم.

لحظات سختی بود.همه چیز برای رفتن آماده بود جز همراه.نرفتن برای من یک معنی داشت:امسال نمایشگاه را از دست خواهی داد.

به قول یکی از دوستان اما هنوز فرصت بسیار زیادی باقی است.نمایشگاه حالا حالاها برقرار است.و همین طور هم بود.اما شرایط من برای موکول کردن بازدید به هفته ی دیگر مناسب نبود.هفته ی دیگر چند مسئله هفته ام را پوشش می داد که نمی توانستم از آن استفاده ای بکنم.از طرفی وقتی که برای پنجشنبه همراهی نبود پس احتمال وجود همراه برای سایر روزهای غیرتعطیل نیز کمتر می بود.

وسایلی را که آماده ی رفتن کرده بودم به جای اولشان برگرداندم.کتاب زبانم را برداشتم و کنار شومینه نشستم.وانمود می کردم دارم درس می خوانم اما واقعیت این بود که از درون دچار فشردگی شده بودم.آماده ی گریه بودم.از فرط تنهایی.از اینکه زمان هرچه بیشتر می گذرد تنها و تنهاتر می شوم.چنین چیزی ترسناک است.

نمی دانم تا اینجای متن چقدر برای شما قابل درک و ملموس بوده باشد.تصور میکنم شما خواننده های کم سن و سال تری باشید که آزادی عمل بیشتری دارید و خیلی جاها تنها می روید و خیلی چیزها هم محرکی برای شروع مشکلات جسمی یا روحی تان نیست.راستش باید بگویم که اگر از این موارد برخوردار هستید و با این وجود غم و غصه ی الکی روزگار را می خورید دیوانه اید!باید قدر فرصت هایتان را بیشتر بدانید و شکرگزار خداوند باشید.چرا که حتی منی که مسائل ذکر شده را دارم ترجیح می دهم دیگر به خاطر موضوع امروز خودم را غمگین نکنم و بدانم آینده،از همین فردا تا روزهای بعدترش برایم بهتر و زیباتر می شود.به قول جوئل اوستین(که اتفاقا می خواستم کتاب دیگری از او را از نمایشگاه بخرم):خداوند همچنان بر اریکه ی قدرت نشسته و کنترل زندگی مرا در دست دارد.


براده های یک ذهن:

خدا را چه دیدید.شاید فرجی شد و توانستم یکی از روزهای هفته ی بعد را با یک همراه به نمایشگاه بروم.جوانه ی امیدی در دلم زنده شد.

۹۸/۰۲/۰۵
یاس گل

نظرات  (۶)

سلام یاسمن بانو
این علائمی که گفتی همش ماله میگرنه ها!میدونستی؟اگه پیش دکتر بری راهنماییت میکنه که باید چیکار کنی!آما از این آزادی که میگی راستش بگی نگی منم همینم .یعنی اگه بخوام اجازه دارم تنها برم بیرون اما خب احساس میکنم پدر و مادرم کمی اکراه دارن.خلاصه که تنها نیستی دخترجان😘😘

پاسخ:
😁 آره زینب جان میدونم.از 14سالگی می دونم و تمام این سال ها هم تحت درمان بودم

چه خوب که درک میکنی چی میگم
یاسمن من که اشکم در میاد😢
چقدر سخته این حسی که داری و من اگه جای تو بودم بغض  که هیچی!مثل ابر بهار گریه میکردم.
واااااای چقدر سخته😭 
امیدوارم هفته آینده بتونی بیای،بتونم بیام!
پ.ن:وی حرص میخورد،چشم هایش را می بندد،فکر میکند، و کامنت را میفرستد...
پاسخ:
آره واقعا دلم می خواست بزنم زیر گریه ولی شرایطش نبود
الان اما خوبم 

واقعیت این بود که از درون دچار فشردگی شده بودم.آماده ی گریه بودم.از فرط تنهایی.از اینکه زمان هرچه بیشتر می گذرد تنها و تنهاتر می شوم.چنین چیزی ترسناک است.

و وحشتناک:)
می‌فهمم این چند خط رو...

انگار محدوده جاهایی که توشون احساس غربت میکنی بیشتر میشه...

حتی جاهایی که یه روزی نه اینکه خودت رو جزئی از اونجا، که اونجا‌ رو جزئی از خودت میدونستی...

پاسخ:
من نمی تونم دلیل خیلی چیزا رو بفهمم.دلیل اینکه واقعا دوستم بعد از ازدواج تمایلی نداره هم رو ببینیم؟دلیل اینکه چرا اون دوستم وقتی کارم داره مدام می خواد ببینمش ولی وقتی من کارش دارم میگه نمیام.ولی خب...بالاخره خدا آدم های دیگه ای رو حتما تو زندگیم میاره یا منو خودکفاتر میکنه
سخته واقعا...

دوست اولت  شاید به خاطر همسرش باشه.

ممکنه همسرش روی بیرون رفتنش حساس باشه یا کلا مسئولیت های زندگی که زیاد بشه این اتفاق ها میفته گاهی

دومی رو اما...
بنظرم یجوری بهش بگو از این موضوع نارحتی و دلیل بخواه...
اگ من بودم بهش میگفتم.
یا وقتی بهم زنگ میزد برای کاری شوخی جدی بهش میگفتم مگر اینکه کار برات پیش بیاد زنگ بزنی ببینیم هم رو...
من که کار دارم نیستی کلا...
نمیدونم... باید دید شرایط چطوریه...
پاسخ:
می دونی؟فکر می کردم همیشه هست.فکر می کردم 12سال دوستیمون تا همیشه شکل و رنگش ثابت می مونه.

اون یکی هم آره حتما بهش خواهم گفت.به زودی می بینمش.
ما آدم ها اگه تنهایی و دل نبستن و وابسته نشدن رو یاد بگیریم کلی از مشکلاتمون حل میشه:/

اللهم ارزقنا ازینا:)
پاسخ:
آره
حل میشه
میدونی؟ قسم میخورم بیام تهران و با هم بریم نمایشگاه کتاب و عوامل سردردت ناپدید بشن:/
پاسخ:
عزیزمی سارا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">