مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

پریروز بود که به او گفتم:دلم نمی خواهد کسی را ببینم.دلم نمی خواهد وقتی از خانه بیرون می زنم هی آدم پشت آدم باشد که رو به رویم،پشت سرم،چپ و راستم سبز شود.و خیابان ها پر از آدم است.آدم،آدم،آدم.

گفتم:اصلا کاش مال اینجای زمان نبودم.کاش دهان آسمان که باز میشد،من یکی،توی همان عهد قاجار و ناصرالدین شاهی،عهد رضاخانی پرت می شدم.اراده می کردم کالسکه ای در اختیار بود و درشکه چی می راند.

امروز که از خانه بیرون زدم برای اولین بار دیدم که دیگر حواسم جمع مردم نیست.اتفاقا به جزئیات اطرافم توجه داشتم.اما به خود مردم نه.توی خودم بودم.بودم و تنها خودم بودم.اصلا انگار نبودم.اینطور،برایم راحت تر است.نه با کسی چشم تو چشم می شوی،نه ادا اطوار دیگران را می بینی،نه به این فکر می کنی که یعنی الان آن خانوم سمت چپی دارد به چی ِتو نگاه می کند یا آن آقای متصدی حواسش به کدام خانوم است و آن پسردبیرستانی ها در فکر سوژه کردن کدام دخترند و ... .سرت توی کار خودت می رود.کار به کار مردم نداری.انگار سوار کالسکه ی خودت هستی.

سال های پس از پایان کارشناسی درونگراتر کرد مرا.از اجتماع و محیط های اجتماعی دور افتادم.و این انتخاب خودم بود.هر لحظه بیشتر به خودم پناه بردم و دورم خالی تر شد.شلوغی ها تشویشم را بیشتر کرد.زندگی ام شد کتاب،فیلم و موسیقی.آدم های اطرافم شدند شخصیت های داستانی.دور افتادم از دنیای واقعی.جهانم عوض شد.

راستش این ها شاید آدم را متفاوت کند.شاید آدم را خاص کند اما به مرور از جامعه نیز طردت می کند.و راستش...خب نه.از این وضع راضی نیستم.از این وضع می ترسم.

باید اوضاع کمی بهتر شود.

نمی خواهم برسد روزی که دیگر در را به روی همه کس جز خودم بسته باشم.

و البته از همه مهم تر اینکه نمی خواهم کسی به زور و به ناگهان،مرا از دایره ی امنم بیرون بکشد.آدم ها فقط حوضله ام را بیشتر سر می برند و تشویشم را بیشتر می کنند.

طاقت آوردید،پای این پست چیزی ننویسید.بخوانید و بگذرید.یک جور که انگار اصلا ندیده اید مرا.یا من شما را...

بخوانید و بگذرید...


براده های یک ذهن:

رمز این پست برداشته شد.حالا در دسترس عموم مخاطبان برای مطالعه می باشد.همانطور که می بینید چندان حرف خصوصی ای هم در خود نداشت.

دیگر اینکه همان طور که متوجه شده اید این وبلاگ به مدت یک ماه و نیم است که به روز نشده و احتمال می رود به روز رسانی مطالب آن نیز به درازا بکشد.دلیل خاصی هم ندارد و اتفاقا در شرایط مساعدی هستم.روزگارم را با کارهایی که دوست دارم می گذرانم و از روزهای خودم راضی ام.

اگر از مخاطبان بلاگ نیستید پیشنهاد می کنم هر روز و هر هفته به اینجا سر نزنید تا با عدم مشاهده ی پست جدید شرمنده ی شما نشوم.

شاد باشید.

۹۸/۰۳/۰۱
یاس گل

نظرات  (۶)

نع!نمیشه حرف نزنم.
اصلاباشه  خیلی خب .نیا 
ولی دلم برات تنگ میشه.برای همین دایره ی امنت که شبیه مال منیه ولی تو سنقر خیلی معنی خاصی پیدا نمیکنه،دلتنگتم
 زود برگرد،لطفا!

پاسخ:
به وبلاگت سر میزنم 
راستی یاسمن دیدی متنم تو دوچرخه چاپ شد؟همون که زحمت نقدشو کشیدن:)
پاسخ:
وای من چرا انقدر تعلل کردم برای اومدن به وبت و گفتن همین که وقتی دیدمش خیییلی خوشحال شدم.نتیجه ی اون همه زحمتت.قبلا که گفتم بازم میگم عالی نوشتی و عالی بهش پرداختی با توجه به حجم مطلبت.بهت تبریک میگم زینب.ببخش که نیومدم و بهت بگم اینا رو.کوتاهی کردم واقعا
من واقعا ازت ممنونم😘
نمیای دختر؟

دلم برای خودت و پست هات تنگ شده:)
پاسخ:
سلاااام.احوالت چطوره؟
سر میزنم گاهی اینجا.ببخش که نشد این روزا بیام وبت.میام به زودی و مطالب جدیدت رو میخونم.چه میکنی؟

خب من دیگه هر روز و هر هفته دارم به اینجا سر میزنم چون هیچ خبری ازت نیست و فقط از اینجا میتونم از حالت مطلع بشم.

پاسخ:
سلام سارااای عزیزم
خوبی؟
اینو که خوندم از دست خودم یه کم ناراحت شدم.که چرا نیومدم وبت حالت رو بپرسم.البته توی یکی از پیامرسان ها بهت پیام زدم اما فکر کنم نیستی توش و ندیدی.
سارا چه خبرا؟

سلاااام عزیززززممممم

 

خوش برگشتی جانمممممم

 

وای یاسمن چقدر جات خالیه اینجا:-*

پاسخ:
چقدر ماهی تو.ببخش که وفادار نبودم در این مدت و نشد سر بزنم به وبت.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">