مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۵ شهریور ۱۳۹۸، ۱۰:۱۰ ق.ظ

و این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود

یک شب تصمیم گرفتم چمدانم را ببندم،شندرغاز پولی که دارم را بردارم و دنبالت بیایم.این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود.

چمدان کوچکم را بستم و تک و تنها راهی ات شدم.به مادرم گفتم:می روم یک جای دور.نگرانم نباش.دنبال رویاهایم می روم.دنبال یک آخرِ خوش.

و مادرم پشت سرم یک کاسه دعا ریخت و گفت:عاقبتت به عشق عزیزم.

نه نسبتی با تو داشتم و نه حتی تو می شناختی ام.کوچه به کوچه،بقالی به بقالی،راننده به راننده سوال می کردم:ببخشید فلانی را می شناسید؟خانه اش؟می دانید کجاست؟

دستم می انداختند.نشانی نمی دادند.می گفتند نمیشناسندت.می گفتند در تمام قصه ها،مردان به دنبال زنان می گردند،نه به عکس.اما بالاخره پیدا کردمت.بالاخره خانه ی کناری تان را از صاحبخانه اجاره کردم.

اتاق کوچک خانه ام درست دیوار به دیوار اتاق تو بود.

عصرها می آمدم پشت پنجره و فلوت می نواختم.کار و زندگی نداشتم که.کار و زندگی ام تو بودی.چشمم مدام به کوچه بود که کی می روی بیرون کی می آیی.با چه کسی حرف می زنی.فردا چه می پوشی.

و در نهایت یک روز همزمان با تو از در خانه زدم بیرون.وانمود کردم که ندیدمت اما تو دیدی ام.پرسیدی:به تازگی به اینجا آمده اید؟

برگشتم سمتت و گفتم:سلام.بله...اُه...خدای من! و ناخودآگاه دستم را روی قلبم گذاشتم و گفتم:باورکردنی نیست.شمایید؟خودتان هستید؟

و تو لبخند متواضعانه ای زدی و گفتی :بله.

-از خوش سعادتی من است که همسایه تان شده ام.هرچند برای مدتی کوتاه.

و تو این همسایگی را تبریک گفتی.می خواستی سوار ماشینت شوی و بروی که دوباره برگشتی و گفتی:راستی!شمایید که عصرها فلوت می نوازید؟

خجل شدم.گفتم:بله.بخشید اگر ایجاد مزاحمت می شود.ترجیح می دهم از شهر خارج شوم و تمرین هایم را به طبیعت منتقل کنم.اما می دانید؟تازه واردم.خیلی اینجاها را نمی شناسم ...

- من که می شناسم!فردا صبح برای یک کوه نوردی آماده اید؟4 صبح راه می افتم.من کوه نوردی ام را می کنم شما فلوت نوازی تان را...

و فردایش زدیم به دل کوه.دور شدیم.خیلی دور.بالا رفتیم.خیلی بالا.آنقدر که ترسیدم.دست کسی جز تو به من نمی رسید.و تو اطمینان دادی که حتی دست تو هم به من نخواهد رسید.که از جانب تو خطری متوجه من نیست.

آن بالا،قبل از بیداری مردم شهر فلوت زدم.تو صدای فلوت نوازی ام را ضبط کردی تا در خلوتت یاد من کنی.آن بالا در گرگ و میش هوا یک بار دیگر نگاهت کردم.تو متین ترین و جذاب ترین مردی بودی که در تمام عمر دیده بودم.

برگشتیم.

هر روز که بر فلوت می نواختم پیامک می زدی و از احساست می گفتی.

من پشت پنجره جادو می ریختم در صدام و می نواختم و تو پشت پنجره عاشقم می شدی.

آخر این قصه،برایم مردی.اول این قصه برایت مردم.

و همه ی این ها باور کردنی نبود.

و همه ی این ها تنها در خیال اتفاق افتاده بود.

پناه بر خیال...

 

براده های یک ذهن:

این یک داستان است.

و اساسا این یک داستان نیست.

 

آن سوی روزنه:

بعد از خواندن این پست به این آهنگ هم گوش بسپارید اینجا

 

۹۸/۰۶/۰۵
یاس گل

نظرات  (۱۰)

سلام یاسمن خوبی ؟

وییی چه خیال خوشگل و عاشقانه 😀😍

پاسخ:
اوهوم.خودمم این خیال رو خیلی دوستش داشتم.

خیلی بی ربط از همون اول پست یاد نوشته های عرفان نظرآهاری و وسط تراش یاد قصه های شمس و مولانا افتادم...

پاسخ:
کاش میشد واقعی شه و بشه یه افسانه ی تازه.هرچند که افسانه ها رو به غیرحقیقی بودنشون میشناسن...

شبیه عاشقانه های وبستر...

یاسمن انگاری تو واقعا دوست وبستری مثل منی که عاشق پروینم.گاهی فکر میکنم اگه برم مزار پروین اعتصامی های های زیر گریه میزنم.اما من مثل تو نمیتونم از دوستی ها بنویسم.تو خیلی خوب از پس این کاربرمیای.

پاسخ:
اون موقع که چهل نامه ی کوتاه به همسرم از نادر ابراهیمی رو می خوندم گفتم اگرر برم سر مزارش حتما می زنم زیر گریه.تا اینکه آخر کتاب دیدم دوست نداره کسی سر مزارش گریه کنه و بلکه دوست داره همه حالشون خوب باشه و در حالی از کنار مزارش بگذرن که شعری زیر لب زمزمه میکنن.

می دونی؟من که حس نمیکنم فعلا خیلی خوب باشم.اما شاید چیزی که در اختیارمه و خیلی کمکم میکنه تخیل توقف ناپذیر باشه.چیز که ظاهرا توی نوشتن به کار آدم میاد.

سلااااام‌یاسمن جان خوبی؟

چه خوب که بروز شدی 😊

چقدر قشنگ بود داستانت کلا چنان قابل تجسم بودچون فیلمی کوتاه در ذهنم عبور کرد .....

قلمت مستدام هنرمندم🌹

پاسخ:
سلام زهرا.خوبی؟
من واقعا خیلی خوشبختم که شماها اینطور تعریف می کنید.
لطفت مسندام

چقدر لذت بردم از این پستت یاسمن.

عالی بود. عالی...

قلمت سبز دخنر

پاسخ:
باور کن اینا لطف شماست.تواضع نمی کنم ها :)) جدی میگم

ممنونم ...خوبم شکر خدا

منم خوشبخت ترم که دوست هنرمند و با ذوقی مثل خودت دارم :)

برقرار  باشی

پاسخ:
با محبتی.با محبت

به همچنین 😍😍🤗

فکر کنم منم دقیقا همین طوری ام. کوله ام رو می بندم و کلی می گردم و کلی کار عجیب می کنم تا ببینم طرف کجاس و داره چیکار می کنه. اما بعد اینکه پیداش کردم هیچی نمیگم. به جوری رفتار می کنم که هیچی نفهمه. شاید فقط بعضی وقتا پشت پنجره بشینم و فلوت بزنم واسش و اونم هیچ وقت نفهمه به خاطرش دارم میزنم. 

پاسخ:
و چقدر عذاب آوره...چقدر  :((
نیکو خوش اومدی به وبم

جدی جدی تعبیرهایی که توی متن هات به کار میبری و نوع توصیفت رو خیلی دوست دارم

 

بیشتر بنویس برامون:-*

خیلی قشنگ بود #^_^#

پاسخ:
عزیزمی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">