مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
شنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۲، ۱۲:۵۹ ب.ظ

شاید برای شما هم اتفاق بیفتد

سخن مسافر:امروز روز عجیبی بود  و غیرقابل پیش بینی.بعد از مدتها با بچه های دانشگاه قرار گذاشتیم برای ساعت 11 در کافه سینما.خیلی وقت بود که الهام-یکی از بهترین دوستانم- را ندیده بودم و به همین خاطر از او هم دعوت کردم همراه من بیاید.به مقصد که رسیدیم برف خفیفی  شروع به بارش کرد و این اولین بار بود که برف زمستانی خوشحالم نکرد!هوا به شدت سرد بود...

بعد از رسیدن همه ی بچه ها،جشن کوچکی گرفتیم.عقربه های ساعت به 14 رسید و اکثر بچه ها قصد داشتند همچنان کنار هم باشند.اما شرایط من کمی فرق میکرد و همراه الهام از بچه ها خداحافظی کردیم و  بیرون زدیم .

برف کمی شدید شد.وسط راه،نرسیده به پل هوایی الهام گفت:یاسمن از خیابون رد شیم.

-:نه.خطرناکه.میبینی که.ماشینا امون نمیدن.از رو پل بریم.

کمی دل دل کرد و نهایتا به سمت پل رفتیم.پله های پل عابر تجریش برقی هستند.موقع پایین آمدن بود که دیدم الهام دارد عقب  عقب میرود.چادرش گیر کرده بود به پله برقی.جماعت داد و فریاد که :خانم چادرتو سریع در بیار.من هم فقط سعی میکردم الهام را نگه دارم تا خودش آسیبی نبیند.چند نفر آمدند کمک و چادرش را کشیدند بیرون.پاره شده بود.دستش را گرفتم

-:ببینم چادرتو.

-:واسه همین از پل عابر اینجا میترسم.

-:پارگیش کمه.خدا رو شکر.

-:ما چادری ها هم مصایبی داریم ها.

(خندیدیم)

-:الهام ترسیدم

-:من بیشتر!

خلاصه سوار خطی شدیم به سمت منزل

داشتیم خاطرات امروز را مرور میکردیم و ریز ریز میخندیدیم.

نزدیک منزل شدیم و از راننده خواستم نگه دارد.با الهام خداحافظی کردم.دستگیره در را گرفتم که پیاده شوم.دستگیره قفل کرده بود.تلاش کردم دوباره باز کنم که یک دفعه...

واقعا نفهمیدم چه شد!کمرم درد میکرد و با اینکه صدای برخورد ماشین را شنیده بودم اما درست متوجه نبودم چه اتفاقی افتاده.

- خانم!حالتون خوبه؟

صدای راننده بود.به الهام نگاه کردم.بعد به راننده.گفتم:خوبم...

الهام گفت:گردنم...

عقب را نگاه کردیم.یک تصادف شدید.شک داشتم که زنده ام یا مرده!

-: واسه همینه به مسافرا میگم سریع پیاده شید.خوب شد پاتو نذاشتی بیرون.وگرنه...!

بازهم راننده بود.

گیج و مبهم از ماشین پیاده شدم.الهام گفت:یاسمن؟خوبی؟

گفتم:کمرم...گفت:گردنم...

راننده پشتی پیاده شد.جالبتر آنکه طلبکار هم بود و میگفت:آآآآااقاااا.ببین با ماشینم چه کردی؟

خودم را به خانه رساندم

به الهام پیام دادم:الهام خوبی؟

-:آره...تو چی؟

-فک کنم!

از این روزهای عجیب و غیرقابل پیش بینی زیاد است.تقریبا به اندازه هر روز.

خدایا!ممنون که حواست به تک تک ما هست.شکر.

۹۲/۱۱/۱۲
یاس گل

نظرات  (۲)

Great iniewvter, Christine. I have a hard time deciding on what to call the genre I write. I call it romantic mystery. How do you know where to submit this type of novel? Is it mystery? Or is it romance?
وای یاسمن عجب روزی بوده برای تو و دوستت!

چقدر خوشحالم که مشکل خاصی براتون پیش نیومده بوده :)
پاسخ:
آخ آخ آخ
این پست
هنوزم گاهی که همونجا پیاده بشم یاد اون ماجرا می افتم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">