مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۱۸ ب.ظ

با من مشورت کن/زندگی در تهران

دیشب،"با من مشورت کن" اینجا بود.آمده بود تا کمی با یکدیگر حرف بزنیم و به راه حل های تازه تری برسیم.

نیازی نبود که برای او توضیح دهم چقدر از زندگی در تهران کلافه ام.او در جریان همه چیز هست و همین هم کار مرا راحت تر می کند.چون گاهی حتی از تکرار گلایه هایم هم خسته ام.

"با من مشورت کن" هنوز لباس از تن درنیاورده،همانطور سرپا گفت: می دانی که هنوز زمان رفتن تو از تهران فرا نرسیده.تو رویاهای قشنگی داری.جهان تو زیباست من همه ی این ها را می دانم یاسمن.اما واقعیت را بپذیر.تو برای کندن از تهران و سکونت در شهری کوچک آماده نیستی.

از درگاه اتاق به داخل آمد و کت چهارخانه اش را از تن درآورد و روی یک صندلی نشست.

- : یاسمن هرگز به برخی نکات مثبت زندگی ات در تهران فکر کرده ای؟

- :بله.

اما او گمان می کرد آن قدرها هم خوب فکر نکرده ام و جنبه های مثبتش را به درستی ندیده ام. و اینطور شد که صحبتش را با یادآوری نکات مثبت زندگی در تهران،ادامه داد:

فرض کن که تو متولد یکی از همان روستاهای خوش آب و هوای ایران بودی.هر سال که بزرگتر میشدی رویای سفر به شهر هم برایت پررنگ تر میشد.کدام روستایی ست که دلش نخواهد روزی برای یک سفر کوتاه هم که شده به شهر برود؟تصور کن روستایی که در آن زندگی می کردی دبیرستان نداشت. شاید مجبور میشدی از ادامه دادن تحصیل صرف نظر کنی. فکر کن دبیرستان هم می رفتی. حال برای ورود به دانشگاه با شرایط دشواری رو به رو بودی. شاید خانواده ات ترجیح می دادند تو در روستا بمانی و کارهای دیگری را تجربه کنی تا آنکه در دانشگاه قبول شوی و راهی شهر شوی. احتمالا با زندگی در روستا باید زودتر از این ها ازدواج می کردی و کارهای خانه به اندازه ی کافی مشغولت می کرد. روزی می رسید که دلت می خواست مثل شهری ها یک کتابفروشی شیک و بزرگ در نزدیکی خانه ات باشد و قدم زدن در میان قفسه های کتاب را تجربه کنی. یا دلت می خواست یک کتابخانه ی درست و حسابی در روستایتان باشد با کتاب هایی بسیار زیاد. ممکن بود دلت بخواهد مثل بچه شهری ها در یک آموزشگاه زبان ثبت نام کنی.تو دلت برای خیلی چیزها لک می زد و شاید آن روز آرزو می کردی روزی در شهر زندگی کنی.

تازه این ها چیزهای کوچکی ست که برایت مثال زدم.

آن روز که از شدت درد آپاندیس به خود می پیچیدی را یادت هست؟خیلی راحت به درمانگاه نزدیک خانه تان رفتید و بعد هم به بیمارستانی که چندان دور نبود و عملت انجام شد.حالا اگر در یک روستا بودی چقدر زمان می برد تا به بیمارستان شهر برسی؟

تو حتما در مطب دکترها مسافرینی را دیده ای که از راه دور فقط برای ویزیت شدن به اینجا می آیند و فکر کن به اینکه شخص بیمار باید دوری راه را هم تحمل کند و البته اقامت یکی دو روزه در یکی از مسافرخانه های تهران را.

هرگز به این ها فکر کرده بودی؟

"با من مشورت کن" همیشه خوب حرف می زد. حرف های خوبی هم می زد. او همیشه جنبه های مثبت یک موضوع را از زاویه ای که من مایل به تماشایش نبودم می دید و حضور او در این روزهای زندگی ام غنیمت ست.

گفتم:درست می گویی.همه ی حرف هایت درست است.

سپس دوباره از صندلی بلند شد و کتش را پوشید و گفت: از آینده چیز زیادی نمی دانیم.همه چیز در حد حدس و گمان است و آرزو.اما تا روزی که قرار است در این شهر بزرگ زندگی کنی قدردان زندگی ات در اینجا باش. از امکاناتی که در اختیار توست و آرزوی خیلی هاست استفاده کن. با این کار به خداوند نشان بده که سپاسگزارش هستی.آن وقت روزی می رسد که حس کنی می توانی راهی جایی دیگر شوی.آن روز حتی می توانی برای مردمان آن شهر جدید هم انسان مفیدتری باشی.

او به سمت در راهی شد و کفش هایش را پوشید.

قبل از آنکه از پله ها پایین رود گفتم: خیلی ممنونم که هستی و هر زمان که به حرف زدن با تو نیازمند باشم خودت را می رسانی.

کلاهش را به نشانه ی احترام از سر برداشت و لبخندی زد و گفت: من همیشه در قبال تو مسئولم.

و رفت.

۹۹/۰۳/۱۱
یاس گل

نظرات  (۴)

راستش من این حرفا رو هی میخواستم بهت بگم هی روم نمیشد

الان خیالم راحت شد:)دستش درد نکنه

پاسخ:
اتفاقا یه بخشیش شبیه حرف های خودت بود وجیهه

کدوم شهر رو دوست داری زندگی کنی؟کجا؟

پاسخ:
هنوز در موردش به نتیجه نرسیدم. هرجای ایران رو نگاه می کنم یه شهری هست که دوستش داشته باشم.مهم ترین معیارها برام اینه که خودش شهر کوچیکی باشه اما به یه شهر بزرگ نزدیک باشه و رطوبت هواش کمی بیشتر از تهران باشه

فکر می‌کنم دوماه پیش بود که راجع به این‌موضوع صحبت کرده بودیم و من دقیقا نقطه‌ی مقابل تو بودم. شبیه مثالی که «با من مشورت کن» برات زده، با اینکه من روستایی نیستم حتی در مرکز استان هم زندگی می‌کنم اما همیشه کمبود امکانات به چشمم اومده و دلم خواسته که کوچ کنم. جومپا لاهیری یه‌جا میگه: «آدم‌ها شبیه سیب‌زمینی هستند اگر در خاک بی قوت کاشته بشند خوب رشد نمی‌کنند.»

زندگی کردن توی یک‌شهر کوچیک رؤیای تو هست یاسمن؛ کسی نمی‌تونه منصرفت کنه اما شاید تا وقتی که خوب رشد نکردی و رؤیاهای دیگرت رو سامان ندادی بهتر باشه کمی صبر کنی:)

پاسخ:
من تا قبل از این شاید انگیزه ی واقعی آدم ها برای اومدن به شهر رو درک نمی کردم. یعنی می گفتم چرا باید از آسمون پاک شهرشون،از خلوتی خیابون هاشون و خیلی ویژگی های مثبت دیگه بگذرن و بیان اینجا. ولی حالا می فهمم.
و اینکه دقیقا درست گفتی.من اگر بدون کسب یک سری مهارت هایی که واقعا لازمه یاد بگیرمشون،بخوام راهی جای دیگه بشم ممکنه اوضاع بدتر شه.فعلا باید خیلی چیزها رو یاد بگیرم

من دوست دارم در یه کلبه چوبی یا خونه ای مثل  سریال پس از باران در یکی از روستا های خوش آب و هوای شمال که بافت ناب روستایی و بکر داره موقت زندگی کنم و هر وقت خواستم برم و بدور از امکانات زندگی مدرن و دیجیتال زندگی کنم و کتاب بخونم و بنویسم و فکر کنم با آشپزی  و قالی بافی و بافندگی یاد بگیرم و انجامشون بدم و از حیوانات  نترسم و چند تا حیوون خانگی داشته باشم(البته نه سگ و گربه حیوانات حلال گوشت) .... 

 

پایتخت نشینی رو فقط امکاناتش رو دوست دارم ولی شلوغیش رو نه ...چند بار همسرم خواسته بیاییم تهران مخالفت کردم چون حس بدی بهم دست میده  بااینکه الان تو یه استان دیگه غریبم ولی خوش آب و هواس برام نعمته که هنوز ما اینجا کولر روشن نمی‌کنیم... هرکس طبق اهداف و سبک زندگیش می‌تونه بگه تهران زندگی کردن خوبه یا شهرستان یا روستا ....

پاسخ:
زهرا چقدر دوست دارم جایی که دوست داری رو ببینم
میگم عکسی ازش میتونی بفرستی؟ حالا حتی شده از توی عکس های آماده اینترنت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">