مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۱۰ آبان ۱۴۰۰، ۰۵:۰۲ ب.ظ

کوهِ آرزو

نوک انگشت اشاره ام را در نقطه ی نامعلومی،در هوا نگه می دارم و می گویم:«این چیست؟»

می گوید:«چه می دانم!»

می گویم:«اینجا قله ی آرزوی من است،و اما من کجا ایستاده ام؟»

-«آن پایین ها!»

-«آفرین.من فعلا در کوهپایه ی آرزوی خودم هستم.» و دستم را در محدوده ای پایین تر از نقطه ی قبل تکان می دهم.

درست است که به آرزوی دیرینه ام رسیده ام اما هنوز راه زیادی تا آن بالا در پیش دارم.چقدر کار روی زمین مانده که یکی یکی باید انجامشان دهم.

خواهرم می گوید:«چیزی که می خواهی خیلی بزرگ است»

مادر می گوید:«دختر!مویت در این راه سفید می شود»

و من محکم می گویم:«بشود!اصلا می خواهم موهایم را در همین مسیر سفید کنم.برای خاطرِ چه کسی باید سیاه نگهشان دارم؟»

بعد به صندلی تکیه می دهم و مقتدرانه می گویم:«باید اسمم ماندگار شود،به نیکی بپیچد.از کشورهای دیگر دعوتم کنند برای سخنرانی و ...»

و سکوت می کنم.

به همان نقطه ی نامعلوم در هوا نگاه می کنم،به قله ی آرزویم...

 

۰۰/۰۸/۱۰
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">