تسکین
امشب خواب عمیقی خواهم داشت.حتما همین طور است چون از صبح دنبال جمع آوری مطالب و بازنویسی چندین و چندباره ی آن ها بوده ام.
بعضی ها یادداشتشان را خیلی زود برایم می فرستند.نوجوان ها همان اندازه می نویسند که از آن ها خواسته ایم.اما برای ضفحات دیگر سراغ بزرگترها می رویم،مثلا سراغ کسانی که دلمان می خواهد آن ها را به بچه ها معرفی کنیم.من فکر می کنم این قسمت سخت ترین بخش کار است.چون مجبوری به خاطر محدودیت اندازه صفحه ها به هرکدامشان بگویی ما به اندازه چند خط یا نیم صفحه یا یک صفحه مطلب می خواهیم.اما مگر می شود داستان این آدم ها را در همین حد و اندازه جمع کرد؟
مثلا یک نفر گفت من نمی توانم مطلب را در سه چهار خط برایتان بگویم گفتم کاش در آینده فرصتی در اختیارم باشد که شنونده ی تمام ماجرا باشم اما حالا فضای ما محدود است.ایشان یادداشتشان را نوشتند و گفتند آنچه فرستاده ام خلاصه ی تمام حرف های من است و من خجالت کشیدم وقتی گفتم حتی همین خلاصه ی شما هم فشرده می شود.
دوچرخه را که گرفتند.درِ خانه ی رفیق دیرینه ام را که بستند و من هی به خاطر این اتفاق تلخ گریستم.
حالا گمان می کنم همکاری با این مجله جای خالی دوچرخه را برایم پر می کند،تسکینم می دهد.
قبول دارم که مسئولیتش بیشتر است اما دوستش دارم...
سلام
چقده خووووب
البته که گاهی گذشتن از چیزی که بودی، ساختی، خیلی سخت است. اینکه ازت بگیرن... اما دنیا را باید گذاشت و گذشت.