چیزهای دورِ دوست داشتنی
نشسته ایم روی نیمکت و منتظر آمدن ماشین هستیم.این بارِ سوم است که وارد برنامه میشوم و مقصد را انتخاب می کنم.نه مقصدی که قرار است به آن برگردیم.مقصدی که دلم می خواست سه ربع دیگر آنجا باشم و نمی توانم بروم.
محاسبه ی هزینه ی سفر که می آید می بینم کمتر از هر زمان دیگر است.حرصم می گیرد.
گوشی را توی کیف می گذارم.
مادر می گوید:ماشین نیامد؟
می گویم:نه هنوز.
آفتاب پس کله ام می خورد و گرمم است.
از خودم می پرسم:چرا نشد بروم؟چرا همیشه آنجا که دلم می خواهد باشم نیستم؟چرا همیشه این چیزهای دوست داشتنی بسیار دور از مناند؟
و بعد بغضم می گیرد.
منِ درونم اخم می کند و این بار از من می پرسد:حالا چرا انقدر برایت مهم شد که آنجا باشی؟تو که هیچ کدامشان را نمی شناسی.مگر قبلا از حضور در جمع های غریبه فراری نبودی؟پس چه شد؟
واقعا چرا برایم مهم است که آنجا باشم؟و چرا از نبودنم غمگینم؟
تلفن زنگ می خورد.بغضم را قورت میدهم.به مادر می گویم:ماشین آمده ،برویم.
خریدها را بر می داریم و سوار ماشین می شویم.
دوباره به ساعت نگاه می کنم.
می دانم آن ها نیم ساعت دیگر آخرین جلسه ی تابستانشان را برگزار می کنند و همه چیز تمام می شود تا پاییز.
کاش به پاییز امیدوار بودم اما متاسفانه به آن هم نمی توانم امید داشته باشم.