مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ

ماجرای سفره ماهی و پسرک هندی

تصاویر به هم ریخته ای از خواب دیشب به یاد می آورم.

کنار دریاچه ی بزرگی بودم.توی دریاچه یک لاک پشت و یک سفره ماهی حیرت انگیز زندگی می کردند.آن ها هیچ شباهتی به لاک پشت ها و سفره ماهی های ما نداشتند.بسیار بزرگتر بودند و حتی رنگ آمیزی بدن آن ها هم با نمونه های دنیایی تفاوت بسیار داشت.

هم از آن ها می ترسیدی هم خوشت می آمد‌.

به گمانم پشت سفره ماهی بود که سوار شدم.شبیه به کسی که می خواهد اسبی را رام کند،تلاش می کردم با سفره ماهی ارتباط بگیرم.روی تنش لیز بود و می شد طیفی از رنگ های فیروزه ای و سبز و سفید را روی آن دید.گذر از دریاچه با او تجربه ی لذت بخشی بود.

نمی دانم چه شد که کمی بعد خودم را در کوچه بازار هند دیدم.مقابل مدرسه ای منتظر پسربچه ای بودم.

پسربچه‌ی سبزه رو از سفره ماهی گفته بود و همه او را مسخره کرده بودند.من از او در مقابل همه دفاع می کردم و قصد داشتم دست پسر را بگیرم و ببرم پیش سفره ماهی،تا سوار شدن بر پشت او را خوب بیاموزد و به همه ثابت کند که از پس این کار برمی آید.

من آن پسر بچه را دوست داشتم و نمی دانستم احساس من یک جور محبت مادرانه به اوست یا محبتی از جنس عشق؟این سوالی بود که حتی در خواب از خودم می پرسیدم.

۰۱/۰۵/۰۴
یاس گل

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">