مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۴ مرداد ۱۴۰۱، ۰۷:۳۴ ب.ظ

شبیه دیگران

گفت:چرا نرفتی ببینی‌اش؟

گفتم:واقعا نشد.وگرنه دلم می‌خواست.شاید در فرصتی دیگر جور شد.اما می دانی؟من شبیه هیچ کدام از آن دخترها نیستم.همه خوش قد و بالا،خوش پوش،هنرمند و ... .آنقدر سمن هست که یاسمن میانش گم است.

گفت:تو هم می‌توانی مثل آن‌ها باشی.خودت نمی‌خواهی.وگرنه مادرت کم برای تغییر دادنت تلاش کرد؟خودت نخواستی.

می دانستم دارد در مورد چه موضوعی حرف می‌زند.خودم برایش تعریف کرده بودم.اما حالا منظورش از این حرف چه بود؟اینکه من واقعا قابل قیاس با هیچ کدام از دخترهای آن جمع نبودم؟یعنی داشت به حرف های خودم مهر تایید می زد؟

چه غم انگیز...

این را که گفت یک بار دیگر در آینه به خودم نگاه کردم‌.

نه!من هنوز هم مایل به تغییر ظاهرم نیستم حتی به خاطر چنین موضوعی.

اما...پس حافظ دیشب چه می گفت وقتی تفال زدم و چنین غزل نابی آمد؟غزلی که هرگز در این سال ها برایم گشوده نشده بود:

 

سحرم دولت بیدار به بالین آمد * گفت برخیر که آن خسرو شیرین آمد

قدحی در کش و سرخوش به تماشا بخرام * تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتیِ نافه گشای * که ز صحرایِ خُتَن آهویِ مُشکین آمد

گریه آبی به رخِ سوختگان بازآورد * ناله فریادرَسِ عاشقِ مسکین آمد

مرغِ دل باز هوادارِ کمان ابروییست * ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست * که به کامِ دلِ ما آن بشد و این آمد

رسمِ بدعهدیِ ایام چو دید ابرِ بهار * گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفتهٔ حافظ بشنید از بلبل * عَنبرافشان به تماشایِ رَیاحین آمد

 

۰۱/۰۵/۰۴
یاس گل