مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
چهارشنبه, ۱۶ شهریور ۱۴۰۱، ۰۶:۰۹ ب.ظ

خانه‌ی جمال آقا و دلمه‌های روحی

دلم برای آن‌روزها که با مادر و مادربزرگ می‌رفتیم خانه‌ی جمال دایی تنگ شده است.برای لحظه‌ای که روحی ناگهان با یک بشقاب دلمه برگ مو می‌آمد و همه به من می‌گفتند:غذای موردعلاقه‌ات رسید.

دلم برای لحظه‌هایی که جمال‌آقا از جا بلند می‌شد و ترکی می‌رقصید تنگ شده.

کاش آلزایمر به سراغ جمال آقا نمی‌آمد، کاش مادربزرگ این‌همه از پادرد رنج نمی‌برد.کاش هیچ‌کس این‌همه بزرگ نمی‌شد.

تازه!آن روزها مهدی هم هنوز تصادف نکرده بود و زنده بود و حال همه‌شان خوب بود.

۰۱/۰۶/۱۶
یاس گل

نظرات  (۳)

۱۷ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۱۹ حاج‌خانوم ⠀

سلام

حسرت نبودن‌ها زیاد است و نباید در آن ماند... به نظرم جز خاطره نگاری، شاید بتواند آن فضاها را در داستان‌ها استفاده کرد...

خانه بزرگ قدیمی با حیاط وسیع، درخت‌ها، برف و...

 

پاسخ:
آره اگر بنا به حسرت خوردن باشه یکی دو تا نیست
 پیش میاد و آدم مرور می کنه و دلتنگ میشه

اتفاقا منم دیروز یاد اینطور خاطراتم افتاده بودم...

وقتی آبا زنده بود و ما تو خانه ش جمع میشدیم.

یادش بخیر

پاسخ:
دیروز روز دلتنگی خاطره ها بوده پس

کاشکی مامان بزرگ و بابا‌بزرگ‌ها هیچ وقت مریض و پیر نمی‌شدن.منم اون وقت‌ها که بچه بودم و بابابزرگم روستا زندگی می‌کرد رو خیلی دوست داشتم.

پاسخ:
من آرزو می کنم قبل از اینکه خیلی پیر بشم و کلی درد و مرض بیاد سراغم،خدا به رحمت خودش من رو راهی دیار باقی کنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">