مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۲۱ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۳۲ ق.ظ

موجودات عجیب

امروز دوستانم می‌خواستند برنامه جدیدی برای دورهمی بریزند.دیگر دلم می‌خواست فریاد بزنم.با خودم گفتم:یاسمن قرار نیست همه جا بروی.تمامش کن و بگو نه،بگو من نمی‌توانم.

و صدایم را ضبط کردم و گفتم:بچه‌ها شما بین خودتان به جمع بندی برسید.من نمی‌دانم که بتوانم بیایم یا نه.

دیشب قبل از خواب دلم می‌خواست به یک شهر دور بروم.بروم جایی که کسی مرا نمی‌شناسد و دیگر کسی نتواند با من قرار بگذارد.اصلا دلم خواست نام و نشان جدیدی برای خودم بسازم.شماره‌ام را عوض کنم.

اما می‌دانم که هیچ‌کدام از این کارها را نمی‌شود کرد.

خیلی جالب است که من وقتی به دانشگاه می‌روم با آن‌که آن‌جا هم در یک محیط پر از آدمم اصلا احساس کلافگی نمی‌کنم.اتفاقا حالم در آن محیط خوب است.

یک روزهایی آدم از تنهایی‌اش رنج می‌برد و از اینکه چرا هیچ کدام از دوستانش کنارش نیستند و یک روزهایی هم از حضور زیادیِ همان آدم‌ها کلافه است.

ما آدم‌ها چه موجودات عجیبی هستیم.

۰۱/۰۶/۲۱
یاس گل

نظرات  (۱)

دقیقا الان توی فازی هستم که دلم میخواد توی یه غاری باشم که با هیچ آشنایی حرف نزنم و دیداری نداشته باشم.

پاسخ:
من فقط یه مشکل دارم. نمی‌دونم کی برام غذابپزه 😆 خودم که بلد نیستم. اگه تنها برم می میرم از گشنگی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">