جمال آقا جای پدربزرگ من است
دیروز رفته بودیم دمِ در خانهی جمال آقا و روحی خانم. قبلش از قنادی بیبی شیرینی خریدیم و بعد داخل کوچه شدیم.
گفته بودیم مزاحمتان نمیشویم،فقط یک تک پا آمدهایم ببینیمتان و برگردیم.
روحی خانم یک مانتو کتی آبی پوشیده بود و جمال آقا کت و شلوارش را تن کرده بود،موهای سفیدش هم کاملا مرتب بود. همانجا جلوی ساختمان تجدید دیدار کردیم و عکس گرفتیم.
جمال آقا گفت: هر شب خواب میبینم مردم توی کوچهاند و توی خیابانها جنگ است. خواستم بگویم من هم از ماجرای این روزها دچار دلهره و اضطرابم،اما نگفتم.
بعد حرف از چیزهای دیگر شد. اسم مهدی آمد. جمال آقا بغض کرد و اشک ریخت. من با دیدن اشک دیگران گریهام میگیرد. چشمهایم داغ شد و بغض افتاد به جان گلویم. همه ناراحت شدیم. جمال آقا گفت:مهدی خیلی آقا بود،آقا.
چقدر داغ مهدی برای این خانواده سنگین بود. حق هم داشتند.نوهی دست گلشان برای تولد سی سالگی رفته بود پیش دوستانش و شب وقتی که داشت به خانه برمیگشت عجله کرد و ناگهان سر پیچ به خاطر سرعت بالا چپ کرد. آن هم چه چپ کردنی...همان شب در بیمارستان، قبل از عمل عمرش تمام شد. میگفتند آلزایمر جمال آقا هم از همان زمان سرعت گرفت.
اما دیروز همه ما را خوب میشناخت.
فقط خیال میکردم هنوز هم مثل بچگیهایم به من خواهد گفت:یاسمن!میآیی برویم پارک؟ که نگفت.
جمال آقا،دایی مادر من است و من به چشم پدربزرگم می بینمش. منی که هیچوقت نفهمیدم پدربزرگ داشتن چه طعمی دارد.