آن پسره که دوست من است
صبح کمی کشفالمحجوب خواندم. بعد بعضی آهنگهای قدیمی بنیامین بهادری را گوش کردم.ظهر که شد نشستم تا درباره شخصیتپردازی در داستان چیزی بخوانم.
زنگ در را زدند.بلند شدم و رفتم سمت آیفون.یک پسربچه با لباسی قرمز بود.گوشی را برداشتم. گفت: سلام ببخشید،این پسره که دوست من است نمیدانم شمارهشان چند است!
یک لحظه فکر کردم کدام پسره دوست این پسره است.بعد فکر کردم من چرا باید شمارهشان را داشته باشم.
در ساختمانمان یک پسربچه که همسن این یکی باشد بیشتر نیست.در دلم گفتم لابد همان را میگوید. پس گفتم: منظورت از شماره،پلاک خانهشان است؟
گفت:بله.
راهنماییاش کردم و گوشی را گذاشتم.از مرور جملههای پسر خندهام گرفت.شنیدم که زنگ در خانه پسر را زد.
من هم دوباره برگشتم تا کتاب را باز کنم و درباره شخصیتها بخوانم.
کلیشه:خانه ی دوست کجاست؟
_ولی خیلی زیبا متفاوت بود