مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
جمعه, ۲۲ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۳۷ ب.ظ

آن پسره که دوست من است

صبح کمی کشف‌المحجوب خواندم. بعد بعضی آهنگ‌های قدیمی بنیامین بهادری را گوش کردم.ظهر که شد نشستم تا درباره شخصیت‌پردازی در داستان چیزی بخوانم.

زنگ در را زدند.بلند شدم و رفتم سمت آیفون.یک پسربچه با لباسی قرمز بود.گوشی را برداشتم. گفت: سلام‌ ببخشید،این پسره که دوست من است نمی‌دانم شماره‌شان چند است!

یک لحظه فکر کردم کدام پسره دوست این پسره است.بعد فکر کردم من چرا باید شماره‌شان را داشته باشم.

در ساختمانمان یک پسربچه که هم‌سن این یکی باشد بیشتر نیست.در دلم گفتم لابد همان را می‌گوید. پس گفتم: منظورت از شماره،پلاک خانه‌شان است؟

گفت:بله.

راهنمایی‌اش کردم و گوشی را گذاشتم.از مرور جمله‌های پسر خنده‌ام گرفت.شنیدم که زنگ در خانه پسر را زد.

من هم دوباره برگشتم تا کتاب را باز کنم و درباره شخصیت‌ها بخوانم.

۰۱/۰۷/۲۲
یاس گل

نظرات  (۲)

کلیشه:خانه ی دوست کجاست؟

 

_ولی خیلی زیبا متفاوت بود

پاسخ:
👌

خیلی ممنونم از حضور شما

سلام. سلام.سلام

این جور بچه هایی همیشه سر ظهر پیداشان میشه،۹۰ درصدشان هم میخوان بگن با یکی دیگه کار دارن😅

پاسخ:
سلام
مثل اینکه زنگ شما رو هم زیاد زدن 😄

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">