مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
سه شنبه, ۳ آبان ۱۴۰۱، ۰۵:۴۷ ب.ظ

روز شلوغ

امروز یکی از روزهای شلوغ دانشگاه بود.

صبح وقتی رسیدم، دیدم ۴۰ دقیقه تا شروع کلاس فرصت دارم. پس به سمت کتابخانه‌ی مرکزی راه افتادم. کتاب قبلی را تحویل دادم و در قفسه‌‌ها به دنبال مطلبی که دنبالش بودم گشتم. دو کتاب پیدا کردم. به ساعت نگاه کردم. ده دقیقه تا کلاس.

پله‌ها را دویدم و از داخل کمد، کیفم را برداشتم و سمت دانشکده رفتم.

کلاس عربی کمی بیشتر از همیشه طول کشید. بلافاصله بعد از کلاس پله‌ها را بالا رفتم و درِ دفتر استاد راهنمایم را زدم. نشستم و سوالاتم را یکی‌یکی پرسیدم.

کارم که تمام شد با پریسا راه افتادیم سمت سلف. غذایمان را خوردیم. وقت زیادی نداشتیم. در راه برگشت به دانشکده دیدیم که نزدیکِ درب شمالی دانشگاه تجمع شده است. شعارهای اعتراضی هر دو گروه به همدیگر را می‌شنیدیم. پریسا گفت: بیا برویم از نزدیک ببینیم. گفتم: می‌ترسم. گفت: بیا چیزی نمی‌شود.

کمی نزدیک‌تر شدیم. در دانشگاه را بسته بودند، مثل دفعات پیش. این کارشان را دوست دارم چون دیگر کسی از خارج دانشگاه نمی‌تواند قاطی بچه‌ها شود.

باد شدیدی می‌وزید.گرد و خاک به پا شده بود. گفتم : باد شدید است زودتر برویم سر کلاس.

پریسا آمد و دوباره پله‌ها را بالا رفتیم.

استیکرهای بزرگ شعرنوشته‌ را روی در و پنجره‌ی دانشکده ادبیات چسبانده بودند. داخل کلاس که شدیم یک کاغذ آچهار روی دیوار بود که روی آن نوشته بود: زن،زندگی،آزادی و روی آن جای دستی با رنگ قرمز افتاده بود.

کلاس سیر آرا که تمام شد با پریسا و زهرا و بهاره دویدیم سمت ساختمان ابن سینا. می‌دانستیم امروز انجمن نجوم دانشگاه برنامه‌ی رصد کسوف را تدارک دیده. دیدیم یک صف بسیار طولانی برای دیدن کسوف تشکیل شده. بهاره گفت حوصله‌ی صف را ندارد و رفت‌. من و زهرا و پریسا توی صف ماندیم‌. سه ربع بعد نوبتمان شد و کسوف را از داخل تلسکوپ دیدیم.

بعد بدو بدو رفتیم تا از جزوه عربی پرینت بگیریم و ماشین بگیریم و برگردیم.

توی ماشین به پریسا گفتم: دلم می‌خواهد امروز را فقط استراحت کنم.

گفت:من هم خسته‌ام‌.

 

+زندگی بی‌تو بد نیست،آهنگ دیگری از امیرحسین مدرس که این روزها گوش می‌کنم‌.

۰۱/۰۸/۰۳
یاس گل

نظرات  (۳)

دانشگاه الزهرای قشنگم 😍 

صبح‌هات رو با شهدا شروع کن 

البته که به جلو طاقدیس یاس می‌تونی به امام زاده هم سلام بدی،

خیلی حس خوبیه.

چقدرررر دوست دارم این فضای دوست داشتنی رو.

هربار ستاره‌ات روشن میشه به امید این میام که اسامی جاهای مختلف دانشگاه رو بخونم و ذوق کنم و حس کنم تو هم مثل من داری ذوق می‌کنی از اونجا بودن : )

 

 

پاسخ:
وای وقتی این نظر رو خوندم گفتم یاسمن تو هم یه روز هی دلتنگ این فضا میشی و دلت می خواد توی پست و استوری آدم های دیگه باز ببینیش

دقیقا همینطوریه... امیدوارم هر روز رو با عشق بگذرونی. 💛🤝🏻

۰۴ آبان ۰۱ ، ۰۷:۲۶ آقای همکار

باورت میشه تو زندگیم حتی ۱ بار تو سلف دانشگاه غذا نخوردم !!! برای کسی که ۱۳ سال هم دانشجو بوده خیلیه (مشروط نشدم ها! زیاد درس خوندم)

ولی بجاش الان از هرچی رستوران و کافه و کوفت و زهر ماره حالم به هم میخوره و روزها رو گرسنه سر میکنم:/

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">