مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۸ آبان ۱۴۰۱، ۰۷:۴۲ ب.ظ

بارقه امید

کلاس اولمان که تمام شد با پریسا و نرگس رفتیم کافه ی دانشگاه. کافه بالاخره کیک آورده بود،کیک هویج و گردو. کاپوچینویمان را هم گرفتیم و رفتیم در محوطه ی باز نشستیم چون داخل کافه جا برای نشستن نبود. باد سردی می وزید. کاپوچینویمان را زود ولرم کرد.

کلاسِ بعد که شروع شد کمی درباره ناراحتی هایمان از اوضاع اخیر گفتیم، از فضای بد اینستاگرام. یکی از بچه ها گریه کرد. پس از آن با پریسا زود رفتیم به سلف و غذایمان را خوردیم. پس از آن بود که داشتم فکر می کردم بروم کلینیک یا نه که پریسا گفت: امروز می مونی با هم بریم سر کلاس مثنوی؟ 

گفتم : فعلا نمی دونم. میای بریم کتابفروشیِ نزدیک دانشگاه؟

راه افتادیم و رفتیم. آنجا گشتی زدیم و برگشتیم. پریسا دوباره گفت: بیا بریم مثنوی دیگه، خیلی کلاس هاش خوبه.

ما مثنوی را ترم پیش گذرانده بودیم. این یکی مثنوی،مثنوی بچه های کارشناسی بود.

گفتم: حالا ببینم! میای با آسانسور بریم طبقه آخر دانشکده؟ می خوام ببینم از اون بالای بالا دانشگاهمون چه شکلیه.

منتظر رسیدن آسانسور شدیم. فقط خودمان بودیم که در طبقه هشتم پیاده شدیم. باقی دانشجویان طبقات پایین تر پیاده شدند. آنجا ساکت بود. رفتیم سمت راه پله و فضای باز.

تازه آنجا بود که فهمیدم چقدر بالا آمده ایم. حس کردم سرم گیج می رود. به دیوار تکیه دادم. هوا به نسبت تمیز بود و منظره ی پیش رویمان زیبا بود. پاییز نارنجی زیرپایمان و خانه ها، کوه ها و ابرها روبرویمان.

داشتیم از آن بالا،ورود و خروج دانشجویان را می دیدیم که ناگهان صدای شعرخوانی دسته جمعی شان را شنیدیم، اعتراض شروع شده بود. به پریسا گفتم: بریم پایین. الان خیال می کنن داریم از این بالا فیلم می گیریم.

رفتیم پایین و از کنار دانشجویان گذشتیم. مثل همیشه حراست کاری به بچه ها نداشت فقط نظارت می کرد و حواسش بود کسی از بیرون قاطی نشود.

پریسا برای سومین بار از کلاس مثنوی گفت. گفتم: باشه بریم.

نیم ساعت گذشته بود که صدای اعتراض دانشجویان از بیرون آمد و با صدای استاد آمیخته شد. استاد نگاهی به بیرون انداخت و سپس موضوعی را آغاز کرد که شاید تمام این مدت دلم می خواست از زبان کسی بشنوم. من نمی دانستم دقیقا دنبال شنیدن چه چیزی هستم اما از آرامشی که گرفته بودم فهمیدم این چیزی است که دنبالش بوده ام.از اینکه همزمان با شنیدن، به چیزی که می شنیدم فکر می کردم خرسند بودم.

استاد از لزوم تحول فکری و گفتمانی برایمان گفت، از لزوم مطالعه پیرامون مکاتب فکری و جمهوریت در قدم نخست و سپس از نقش ادبیات در آگاه کردن مردم و آموختن این مفاهیم. در دل گفتم: خودش است. درد ما ندانستن همین چیزهاست. برای همین نمی توانیم با هم حرف بزنیم. معمولا یا هنگام بحث عصبی می شویم یا نمی توانیم آن طور که باید از باورمان و اندیشه مان صحبت کنیم و در نتیجه سکوت می کنیم در حالی که هزاران حرف در دلمان مانده. تا وقتی نیاموزیم، تا وقتی به قول نادر ابراهیمی فهم خود را اوج فهم جهان بدانیم و دیگری را به این خاطر که نمی فهمیم له کنیم ، تا وقتی کار را به فحش رکیک دادن و تکه پاره کردن همدیگر ختم کنیم،به نتایج مطلوب نمی رسیم. یادمان ندادند اما عیبی ندارد. حالا باید خودمان به دنبال یادگیری اش برویم و به نسل های بعد هم بیاموزیم چون آنان نیز به آموختنش نیاز دارند.

نمی دانم چقدر از شروع صحبت ها گذشته بود. افسوس می خوردم که آنچه می شنوم ضبط نمی کنم. می دانستم نمی توانم بعدا صحبت ها را دقیقا آن گونه که استاد می گفت جایی بنویسم. تمام این روزها به راه حل فکر می کردم و به پاسخ نمی رسیدم و ناگهان آن بارقه امید در من ایجاد شده بود.

پریسا اشاره کرد که باید برویم ( ما برگشتنی همیشه با هم اسنپ می گیریم ). مجبور شدم دل بکنم و بلند شوم. اما صحبت استاد و گفتگویش با دانشجویان کلاس ادامه داشت. وقتی داشتیم سوار ماشین می شدیم به پریسا گفتم: دلم می خواد برم پیش استاد و ازش منبع مطالعه بخوام.

حالم بهتر است.

در پایان تصویری از منظره ای که امروز از فراز دانشگاه دیدم برایتان می گذارم.

 

۰۱/۰۸/۰۸
یاس گل

نظرات  (۷)

خیلی ممنونم که عکس گذاشتی :)

 

پاسخ:
خواااهش می‌کنم‌ 😃 راستی دانشکده شما کدوم یکی بود؟ یادم نیست قبلا پرسیدم یا نه

ساختمان خوارزمی، دانشحده الهیات، طبقه سوم : ) خانم صبحی مسئول آموزش‌‌مونه

پاسخ:
به به، پس شما این منظره رو هر روز می دیدین
۰۹ آبان ۰۱ ، ۰۹:۰۶ آقای همکار

اومدم بگم کجا میرید کلاس مثنوی که دیدم یک درس بوده ! حیف شد. کلاس خصوصی سراغ داشتید که شاگردی تنبل مثل من که معمولا از هر 5 جلسه یکیشو میره رو بپذیره لطفا به بنده اطلاع بدید. با سپاس فراوان :)

پاسخ:
کلاس خصوصی سراغ ندارم اما بعضی موسسه ها مثل "آموزگارا" دوره های مثنوی برگزار می کنن، البته به صورت آنلاین.
۰۹ آبان ۰۱ ، ۱۴:۰۵ آقای همکار

آنلاینش که دیگه کلاس نمیخواد. تو همین یوتیوب سرچ بزنی هزار تا تفسیر و تحلیل هست.

به هر حال سپاس :)

پاسخ:
🌷 خواهش می کنم

آره پاتق بین کلاسامون بود.

بعد من از این شر و شیطونا بودم کارشناسی : ))) از زیر زمین تا پشت بام رو فتح کردم حسسسابی 🤭✌🏻

پاسخ:
وای بهم مخفی گاه ها رو معرفی کن می میرم برای پیدا کردنشون 😁🤭

باید بشینم فکر کنم خخخ

پاسخ:
باشه اگر بعدا به یاد آوردی بگو لطفا 😊
۱۰ آبان ۰۱ ، ۰۰:۴۵ مرتضی پورظهیر

کاش خیلی زود برسه اون روزی که اکثریت جامعه از مطالعه نکردن مریض بشیم و دنبال کتاب مورد علاقمون بگردیم.

منظره ی قشنگی رو ثبت کردید، پاییز حتی اندوه ناکش هم قشنگه

پاسخ:
کاش واقعا مطالعه نکردن درد داشت و وقتی این درد توی بدن مردم شروع می شد کتاب دستشون می گرفتن و مطالعه می کردن
ممنون از نگاهتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">