یک روز دلچسبِ پنبه ای
داشتم خواب فریده را می دیدم که صدای مادر را شنیدم : بیدار شو، کلاست دیر نشود.
یک جورِ دلچسبی از خواب بیدار شدم. این یعنی خوابم کافی بود.
آماده شدم و راه افتادم. وقتی به دانشگاه رسیدم دیدم تعدادی از دانشجویان تحصن کرده اند. روی کاغذها نوشته بودند: دانشجو تعلیق بشه، دانشگاه تعطیل میشه.
رفتم کتابخانه مرکزی و کتاب ها را تحویل دادم. طبقه چهارم خیلی خلوت بود. آسمان تاریک شده بود و صدای غرش ابرها می آمد. آدم دلش می خواست توی تراس قدم بزند.
یک سر رفتم مزار شهدا. بعد،در راه برگشت به دانشکده، استاد درس مثنوی را دیدم. جلو رفتم و سلام دادم و به استاد گفتم که یکشنبه چقدر از کلاس مثنوی خوشم آمد. از ایشان خواستم درباره مکاتب فکری و جمهوریت به من منبع معرفی کنند. استاد توضیحاتی دادند و من هم چیزهایی یادداشت کردم تا یکی یکی دنبالشان بروم.
کلاس عربی که تمام شد بدو بدو رفتم سلف. از آنجا رفتم سمت کافه ترن. کافه ترن باز شده بود. به خاطر کرونا چندسالی بسته بود و حالا دوباره شلوغ شده بود. از آنجا هم مسیر دیگری را رفتم و به درِ ورودی خوابگاه ها رسیدم. دیگر جایی به ذهنم نمی رسید که بروم.
مرضیه زنگ زد و گفت جلوی دانشکده هنر ایستاده. به او پیوستم. کمی روی زمین چمن نشستیم و حرف زدیم. برگشتیم تا به کلاس سیر آرا برسیم. استاد که دیدند کمی خسته ایم گفتند برایمان چای بیاورند تا خواب از سرمان بپرد. آمدم به مرضیه آهسته بگویم: من فقط در لیوان کاغذی چای می خورم که استاد شنیدند و گفتند من هم آن اوایل از این وسواس ها داشتم. خندیدیم. زهرا صبح که وارد کلاس شده بود حال روحی اش مساعد نبود. اما به نظر کمی بهتر بود. نگاهش کردم و لبخند زدم. لبخند زد.
وقتی می خواستیم برگردیم به خانه، ابرهای سفید پنبه ای توی آسمان بودند. آدم دلش می خواست یک اسکوپ از این ابرها را به خدا سفارش بدهد و مثل بستنی بخورد. چه غروب دلچسبی!
یک نفر صدایم زد.
به سمت صدا برگشتم.
فریده بود.
ما دانشجو بودیم به فکر چی بودیم. این دانشجوهای امروزه با اون تحصن و جو هایی که میگیرن به فکر چی هستن.
بعد زندگیشون تباه میشه و میندازنش گردن زمین و زمان و حکومت