مگه چند سال جوونیم؟
صاحب آن کانال، هر شب یک دلنوشته ی کوتاه برای آن آقا می نویسد و تهش هشتگِ بهانه ی بودن می زند. صاحب آن کانال هر شب به آن آقا شب بخیر می گوید.
من هم فقط برای همین عضو آن کانال شده ام. باقی مطالب را معمولا نمی بینم. دلم به همین پیام آخر شب، خوش است. به بهانه ی بودن.
صبح که بیدار شدم زینب پیام داده بود که حالش این روزها بد است و با خودش فکر می کند کاش در این دوره از تاریخ زندگی نمی کرد. می فهمیدم چه می گوید.
امروز سر کلاس سیر آراء به امامیه رسیده بودیم و شیعه دوازده امامی و بحث وجود و حضور و ظهور امام. بعد کمی جلوتر رفتیم و بحث، لحظه ای از داخل کتاب خارج شد و صحبت رسید به اینکه خداوند در دل های شکسته است. داشتیم می گفتیم که این روزها همه دل شکسته ایم. استاد گفتند وقتی از همه می برید و به خدا روی می آورید خدا بی جواب نمی گذاردتان. زهرا گریه اش گرفت و از کلاس بیرون رفت.
استاد گفتند که این روزها هم می گذرد بچه ها. ما روزهای سخت زیادی را دیده ایم. ناامید نشوید. به هم روحیه بدهید. بعد صحبت از مضطر شدن حال بود که حس کردم چشم های من هم داغ شده است. چشم هایم تر شده بود و کم کم بینی ام هم به آبریزش افتاده بود. مرضیه که کنارم بود فهمید ولی من خودم را زود جمع کردم و کسی نفهمید از درون چقدر منقلبم. حس کردم این روزها واقعا معنی مضطر شدن را می فهمم، معنی درماندگی را.
وقتی برگشتم خانه، مادر گفت که آقای دکتر از دنیا رفته است. آقای دکتر، پسردایی مادربزرگ بود. گفتند هنوز به جمال آقا نگفته اند تا حالش بد نشود.
به مادربزرگ تسلیت گفتم. گفت: من همین سه روز پیش با او صحبت می کردم. حالش خوب بود. همین دیشب در خواب مرد. توی دلم گفتم چه مرگ آرامی.
بعد فکر کردم اگر روزی خبر از دنیا رفتن مادربزرگ و جمال آقا را بدهند چه؟
عصر در تلگرام کمی با ایما حرف زدم و حالم بهتر شد. همان لحظه رادیو آوا داشت آهنگی پخش می کرد که می گفت: مگه چند سال جوونیم؟ باید عاشق بمونیم. تا همو داریم زندگی مال ماست.
حالا می روم کمی کتاب بخوانم، باز هم رادیو آوا گوش کنم، سریال ببینم و منتظر بمانم تا دوباره آخر شب شود و توی آن کانال، دلنوشته ی امشب بیاید و شب، به آن آقا شب بخیر بگویم و بخوابم.
« دائم در گوشم خواندند
که اگر آن یار سفر کرده بیاید،
دنیایمان آباد می شود.
چرا کسی به من نگفت اگر بیاید،
دیگر عشق آباد
تنها پایتخت یک کشور نیست،
نام همه شهرها است.
من تازه فهمیدم که اگر او بیاید،
دنیایمان به عشق، آباد می شود.»
بهانه ی بودن ، محسن عباسی ولدی
به خوندن همچین چیزی واقعا نیاز داشتم.❤
"خدا بی جواب نمیگذاردتان"
این ..خیلی امید بخش بود..
منم این مضطر بودن این روزا رو دوست دارم..