مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
يكشنبه, ۲۲ آبان ۱۴۰۱، ۰۳:۱۵ ب.ظ

اگر زنگ نمی‌زدی

رفته بودیم کتابخانه‌ی مرکزی. پنج کتاب برای خودم امانت گرفتم و یک کتاب هم برای پریسا، چون پریسا کارت دانشجویی‌اش را نیاورده بود و نمی‌توانست کتاب بگیرد.

از این قفسه سراغ آن قفسه می‌رفتم و سراغ شناسه‌ها می‌گشتم تا کتاب‌هایی که لازم دارم بردارم. بعد آمدم پیش پریسا و گفتم برویم.

توی کیف‌هایمان که هیچ، توی دست‌‌هایمان هم کتاب بود و واقعا سنگین بود.

از کتابخانه که آمدیم کمی بدای رسیدن اسنپ معطل شدیم. یک راننده قبول کرد و سوار ماشین شدیم. داخل ماشین کیفم را باز کردم و دیدم تلفن همراهم نیست. دستم را توی کیف چرخاندم، وسایلم را زیر و رو کردم‌. نبود. هراسان گفتم: پریسا گوشی‌ام نیست!

 به راننده گفتم نگه دارد.

دوان به سمت دانشگاه برگشتم. نفس زنان تا کتابخانه‌ی مرکزی دویدم. داشت اشکم درمی‌آمد. یعنی کجا گذاشته بودمش؟

قبل از این چند مرتبه پیش آمده بود که استادانمان بگویند مراقب گوشی و لپ‌تاپتان باشید چون چند مورد سرقت گزارش شده.

تمام مسیر فکر می‌کردم حتما بعد از گذشت نیم ساعت، گوشی من هم هرجا که بوده بلند شده.

وقتی به کتابخانه مرکزی رسیدم با نفس‌های بریده و جملات منقطع و با صدایی که دیگر از گلویم در نمی‌آمد گفتم: کسی به شما تلفن همراه تحویل نداده؟

خانم کشوهایش را گشت و نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: نه!

کلید کمد را گرفتم و کوله‌ام را پرت کردم داخل کمد و از پله‌ها دوتا یکی بالا رفتم. کجا را باید می‌گشتم؟ اصلا آخرین بار کجا گذاشته بودمش؟ یادم نمی‌آمد.

رفتم سراغ قفسه‌های ادبیات. اولی،دومی،سومی،پنجمی،هفتمی... نبود.

فاتحه‌ی خودم را خواندم. آمدم وسط‌های کتابخانه که ناگهان صدای زنگ گوشی‌ام را شنیدم. چشم چرخاندم. خدای من! آن‌جا بود. روی میز کنار کامپیوتر.

دویدم و گوشی را برداشتم. پریسا را گرفتم. برداشت و گفت: پیدا کردی؟ هنوز صدایم به زور درمی‌آمد. گفتم: پیدا شد.

گفت: بیا همانجا که پیاده شدی. منتظرت هستم.

رفتم پایین و با سرعتی کمتر از زمان آمدنم به سمت در خروجی رفتم. تمام تنم خیس عرق بود. ژاکت را دور خودم پیچیده بودم و باد سرد می‌خورد به تنم.

بالاخره به ماشین رسیدم و از راننده عذرخواهی کردم‌. ماشین راه افتاد.

پریسا گفت: کجا بود؟ گفتم: کنار کامپیوتر. اگر زنگ نمی‌زدی پیدا نمی‌کردم‌. صدای زنگ را که شنیدم فهمیدم کجاست.

هنوز قلبم تند می‌زد. پریسا از کیفش شیرینی درآورد و گفت: والله الان دیگر گوشی هم نمی‌شود به این راحتی‌ها خرید. حق داشتی بترسی.

تلفن همراهم را برداشتم و ناگهان دیدم علامت سایلنت روی گوشی‌ام است. گفتم: پریسا گوشی من سایلنت بود! پس چطور صدای زنگ تو را شنیدم؟

پریسا گفت: یاسمن من به تو زنگ نزدم!

رفتم روی تماس‌های اخیر. گفتم: اینجاست. آخرین شماره، شماره‌ی توست!

گفت: این را که همان موقع پیاده شدنت گرفتم! گفتم شاید توی کیفت بوده و پیدا نکردی. بعد از آن دیگر زنگ نزدم!

به هم نگاه کردیم و پریسا زد زیر خنده و گفت: کلید اسرار! 

خندیدم و گفتم: خدا دید دارم سکته می‌کنم به فرشته‌ها گفت این بدبخت دارد می‌میرد شماره‌اش را بگیرید. فقط حیف که شماره‌ی تماسشان نیفتاد.

باقی مسیر توی دلم خدا را شکر می‌کردم که هرچه بود به خیر گذشت.

وقتی رسیدم خانه عطسه‌ها و آبریزش بینی‌ام شروع شد. عطسه پشت عطسه.

اول یک نسکافه داغ خوردم‌. بعد کمی بخور دادم. بعد ویتامین c خوردم. و حالا آرزو می‌کنم سالم بمانم.

۰۱/۰۸/۲۲
یاس گل

نظرات  (۲)

۲۲ آبان ۰۱ ، ۱۷:۲۰ حاج‌خانوم ⠀

سلام یاسمن جان

کاملاً درکت می‌کنم. عمییییییییییییییییییییییییق

چون تا حالا 4 بار گوشی گم کردم و هر بار حضرت حق جل جلاله، رحم کرد و پیدا شد.

3 بارش توی ماشین از دستم افتاد که دوتایش تاکسی بود و یکی مسافرکش که برایم آورد. یک بار هم توی عربستان، کنار صندوق جا گذاشتم.

کاملاً می‌فهمم چه کشیدی!

یک سوال:

آن موقع که گوشی زنگ خورد و برگشتی طرفش، زنگش را خاموش کردی؟ یعنی وقتی رسیدی بهش، داشت زنگ می‌خورد؟

احتمالاً در همان جهتی که باید برمی‌گشتی، یک گوشی با صدای آهنگ مشابه زنگ خورده و قطعاً کار خود خدای متعال بوده.

 

امیدوارم سرما نخوری! بخور باز هم بده وسرت را با روسری ببند.

 

پدرم یک توصیه دارند: هر وقت تغییر موقیت یا مکان دادی، تمام وسایل مهمت را چک کن: کلید، کیف‌پول، موبایل، سوئیچ... تا همیشه یادت باشد آخرین بار کجا دیدی‌اش.

وقتی از ماشین پیاده می‌شوی، وقتی وارد ماشین می‌شوی، وقتی از یک جایی به جای دیگر می‌روی. وقتی از خانه بیرون میایی...

پاسخ:
وای ۴ بار؟ ببین چی کشیدی. من همین یه بارش مردم و زنده شدم. 
از این به بعد مدام باید چک کنم ببینم همه چیم هست یا نه. یه کم باید حواسم رو بیشتر جمع کنم. امروز هم احتمالا به خاطر تعداد زیاد کتاب‌ها گیج شدم.

ببین من کلا وقتی دانشگاه هستم زنگ گوشیم رو سایلنت می‌کنم. اتفاقا وقتی هراسان وارد کتابخونه شدم با خودم گفتم بدبختی سایلنته و با زنگ زدن پیدا نمیشه.
اما وقتی صدای زنگ شنیدم اصلا دیگه حواسم به این موضوع نبود. حتی یه لحظه از دور حس کردم صفحه گوشی روشن شده و خیال کردم حتما گوشی خودمه که زنگ خورده! ولی وقتی رسیدم صدای زنگ تموم شده بود. من هم احتمال میدم یکی درست همون سمت صدای زنگ گوشیش شبیه من بوده و واقعا خدا خودش کمک کرده که اون لحظه اون گوشی زنگش در بیاد و من حواسم بره سمت کامپیوترها
وای خدا رو شاکرم واقعا. خیلی ترسیدم امروز.

سلام یاسمن

میگم اگه درست یادم باشه تولدت همین حوالیه!؟ اومدم تبریک بگم و برات یه سال خوب آرزو کنم. نمیدونم چند سالگیت!پر باشه از شادی و سلامتی.🌸🙏

پاسخ:
سلام زینب جان 🤩 آخ چه غافلگیرکننده، درست فهمیدی. خیلی خیلی ممنونم ازت. واقعا خوشحالم کردی دختر 🤗

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">