حتی اگر جان اسمیتی نباشد
امروز پریسا نبود. مرضیه هم نبود. زهرا هم مریض بود و زود رفت.
کلاسها که تمام شد دیگر تنها بودم. رفتم کتابخانه، کتاب گرفتم. به جز کتابهای مربوط به پایاننامهام، گزیده اشعار فرخی سیستانی را هم گرفتم. چون دوستش دارم و دلم میخواهد کمکم بخشی از آنچه که در کارشناسی نخواندهام بخوانم.
غذایم را تنها خوردم. رفتم سمتی از سلف که خلوتتر بود.
بعد کمی توی دانشگاه قدم زدم.
بهاره صبح گفته بود که برای دکتری ثبتنام کرده است. گفت بدش نمیآید دوباره همینجا قبول شود. یکی از بچهها گفت دلت نمیخواهد دانشگاه دیگری بروی؟ گفت دلم که میخواهد اما استادهای اینجا دیگر ما را میشناسند. حتی میدانند ما همان تغییر رشتهای ها هستیم و مثلا در مصاحبه دکتری اینها را در نظر دارند. اما دانشگاههای دیگر که ما را نمیشناسند. از این گذشته راستش اینجا را هم دوست دارم. اینجا راحتم.
این حرفش را میفهمیدم.
برای همین وقتی داشتم تنهایی قدم میزدم یک آن دوباره یاد انیمیشن بابالنگ دراز افتادم. یاد آن لحظههایی که جودی با اشتیاق در محوطه میدوید، به کافهی محل تحصیلش میرفت، روی پشت بام خوابگاه میایستاد تا منظرهی اطرافش را نگاه کند و ... .
اینجا همیشه مرا یاد جودی و انیمیشنش خواهد انداخت حتی اگر جان اسمیتی نباشد که به بهانهی دیدن برادرزادهاش به دیدار من بیاید و از جایی که دوستش دارم بازدید کند.
سلام
تغییر رشته مقطع ارشد را دوست نداشتم. چون دیده بودم فارغالتحصیلانی را که از رشتههای دیگر آمدند رشته ما و ...🤦♀️
البته ادمها استثنا هم دارند... مثلا شما که سالها در ادبیات نوشتی، واقعا فرق داری.
تا حالا اینجوری به دانشگاه شما فکر نکرده بودم، حتی دانشگاه خودم. اما به دلایلی دلم نمیخواست آنجا برگردم برای مقاطع بالا، صد البته رشته ما را هم ندارد، یعنی دارد، اما گرایشی را که دوست دارم، ندارد.
واقعا این سریال را دوست داشتم و دارم. خیلی زیاد...