گلِ شاداب باغ خدا
نیمهی اول گذشته بود و بچههای کوچک آن بیرون فریاد میزدند : ایران.
من داشتم توئیتهای مردم در مورد بیرانوند را میخواندم و به آن تمدن کهن و ادبیات غنی و فرهنگ پرافتخاری که همیشه فقط حرفش را زدهایم فکر میکردم.
دونفر از دوستانم همزمان با تماشای مسابقه پیام میدادند. حالشان گرفته بود. من اما از همان نیمهاول با خودم گفتم اصلا هفت تا بخوریم. چه میشود؟ برای همین با هرگلی که میخوردیم بیاختیار میخندیدم.
این هم نوعی واکنش دفاعی است دیگر. به هرحال بعد از پشت سر گذاشتن آن همه روز سخت و تحمل این همه استرس که تهش به ریزش موهایم منجر شد این بهترین کاری بود که میتوانستم بکنم. همان دو گل طارمی هم جوری خوشحالم کرد که انگار نه انگار چهار گل دیگر اختلاف داشتیم و آخرش برنده همان انگلیس بود.
دیگر به هیچکدام از اینها فکر نمیکردم چون چند روز پیش با خودم گفتم بیا و از همین چیزهای کوچک لذت ببر، به همین چیزهای ساده بخند. مثل گذشته، مثل تمام آن روزهایی که نام دیگرت امید بود و اسم رمز تو خورشید.
اگر همینها را هم از خودم بگیرم دیگر چه از یک گُلِ لطیف و شکننده باقی میماند جز پژمردگی؟ جز گلبرگهای پرپر شده؟
نه...پرپر نمیشوم. آن هم در این روزهایی که الهام همیشه میگفت مگر این همه مشتاق ادبیات نبودی؟ داری آرزویت را زندگی میکنی دختر. با غم و غصه خرابش نکن...
پس سعی میکنم، سعی میکنم، سعی میکنم همان گل شاداب باغ خدا باقی بمانم.
و اما آن بیرون...
بچهها رفتهاند
و بعضی ماشینها بوق شادی میزنند.
منم هر دفعه گل میزدن خندم میگفت XD