همچون کلمهای متروک و مرده
نمیدانم این تابستان چیست که هربار به آن نزدیک میشوم یادم میآید چقدر دلم میخواست و میخواهد سهتار بیاموزم. بعد یاد تابستان سه سال پیش میافتم که آموزشگاه و استادش را انتخاب کردم. شهریهاش را هم جمع کردم و کنار گذاشتم اما نشد بروم. هنوز هم صفحه استادش را دنبال میکنم و در دل میگویم: بالاخره یک روز به کلاسهای او خواهم رفت. یک روز من هم یاد میگیرم سهتار بزنم.
*
به ایما میگفتم: بعدِ پایاننامه، احتمالا دو سه سالی زمان میبرد تا یکی از دانشگاههای دلخواهم قبول شوم. دکتری هم که خودش پنج سال زمان میبرد. این یعنی قرار است بخش دیگری از جوانیام را پای این هدف بگذارم. این روزها فکر میکنم درست است که درس اولویت زندگی من است اما نمیخواهم روزی برسد که به گذشته نگاه کنم و بگویم خب چه میشد کنار درس کمی هم زندگی میکردم؟ نمیخواهم حسرت تجربه کردن کارهایی که دوستشان دارم در دلم بماند. من باید یاد بگیرم چطور زندگی کنم. چطور به تعادل برسم.
*
حالا که این پست را مینویسم بیست دقیقهای به دهِ شب مانده. رادیو آوا مثل همیشه روشن است. نسیم خنکی از پنجره به داخل اتاق میوزد و پرده به آرامی تکان میخورد. مادر پای تلفن با مادربزرگ حرف میزند. من هم شاید بد نباشد "با من مشورت کن" را صدا کنم و کمی با او صحبت کنم. مثلا به او بگویم آیا فکر نمیکند شبیه کلمهای مرده و متروکم که معنایش را کسی نمیداند و فقط در اشعار کهن و قدیمی که هرگز به دست امروزیان نرسیده است آمدهام؟
باید با او صحبت کنم.
موفق باشی عزیزم
حتما دنبال آرزوهات برو.... از یه سنی به بعد درگیر زندگی میشی و واقعا نمیتونی