مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی
دوشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۲، ۱۰:۲۷ ق.ظ

آن‌ها جای من نیستند و نمی‌دانند

آن‌ها جای من نیستند و نمی‌دانند چرا من از قرار گذاشتن در فصل‌های سرد سال فراری‌ام. آن‌ها جای من نیستند و نمی‌دانند این اضطراب بیماری از کی و کجا وارد زندگی‌ام شد یا چرا این‌همه از عطسه-سرفه‌های بی‌احتیاطِ پخش در هوا یا از آبریزش بینیِ این و آن می‌ترسم. آن‌ها جای من نیستند که بدانند چقدر مستاصلم و هیچ‌کاری، هیچ‌کاری از دستم بر نمی‌آید که به اوضاع کمک کند.

از خانه می‌آیم بیرون و نمی‌دانم کجا بروم. اولش یک بغض سنگین در گلویم است. می‌خواهم ببارم. وارد پارکی نزدیک‌ خانه‌مان می‌شوم و از کنار نیمکت‌ها می‌گذرم. کجا بنشینم که تنها باشم؟

می‌روم پشت وسایل بازی و یک گوشه می‌نشینم. تلفنم را در می‌آورم. یک نفر چهار بار تماس گرفته است. این بار پنجمی است که زنگ می‌زند. برمی‌دارم. دختری از آن سوی خط می‌پرسد که این خط مال امیرمهدی است؟ می‌گویم نه.

زیر سایه درخت نسیم ملایمی می‌وزد. بغضم دیگر تو گلویم نیست. دیشب چه خوابی دیدم؟ هان! خواب دانا را دیدم. با دانا قدم می‌زدم. قدم از او بلندتر شده بود.

هر چند دقیقه یک بار یک نفر از جلویم می‌گذرد.

سرم را بالا می‌گیرم. مثل اینکه هوا کمی ابری شده است.

۰۲/۰۷/۱۰
یاس گل