مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

يكشنبه, ۳۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۲۶ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-3

جان شکر!

زمانی که تو با آن لهجه ی شیرین خارجی ات،شعرهایی از حافظ و سعدی و فریدون مشیری برایم خواندی،به تو گفتم برای یک ایرانی، شنیدن این شعرها از زبان یک غیرفارسی زبان،بسیار بسیار لذت بخش است.

اما این تمام آنچه که می خواستم بگویم نبود.

کاش فرصت را غنیمت می شمردم و در لحظه،کلمه ای فراتر از این واژه در ذهن می یافتم و با عبارتی درخورتر و شایسته تر،احساس واقعی ام را برایت توصیف می کردم.از کجا می دانستم که آن دقایق دلچسب به کوتاهی یک چشم برهم زدن خواهد گذشت و جز بادِ هوا،هیچ به دستم نخواهد ماند.

مگر در طول زندگی یک فرد ایرانی،چند درصد این احتمال وجود دارد که با فردی خارجی شبیه به تو آشنا شود؟تویی که تا این حد شیفته و عاشق به ایران و زبان فارسی هستی؟مگر چند درصد ممکن است در فرصت کوتاه مصاحبتی که با او در اختیار دارد،به خوانش یک شعر لهجه دار فارسی گوش بسپارد؟

من از این فرصت برخوردار بودم.به واسطه ی حضورت در ساعات کوتاهی از زندگی ام از این نعمت بهره مند شدم.خدایا چه سعادتی!آن چنان که دلم می خواهد تمام جهان به زبان مادری ام صحبت کنند.

تا دنیا دنیاست و تا زنده ام هرگز این آشنایی را به فراموشی نخواهم سپرد.همان گونه که تو تا زنده ای از یادگیری زبان فارسی دست نخواهی کشید.

 

+می گویم و می نویسم هرچند هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۲ نظر ۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۶
یاس گل
شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۰۲ ب.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-2

جان شکر!

گفته بودی: 《 دنیا چرا به این صورت است؟و خوب ها چرا همیشه اسیر تنهایی خویشند؟ 》

من در جواب تو بخشی از یک ترانه ی معروف ایرانی را فرستادم.ترانه ای که مردم را به کناره گیری،به جدایی از فاسدان زمان دعوت کرده بود.

اما باید قبول کنیم و بپذیریم همیشه هم گناه از سوی دیگران نیست و آنان مقصر اصلی ناکامی های ما در زندگی نیستند.گاه کوتاهی از جانب ماست.از زوداعتماد کردن هایمان به دیگران پیش از سنجش عیار و گوهر حقیقی آن ها.ماییم که قدر و منزلت خویش را تا حد آن ها که تمام ارزش ها را زیر سوال برده اند پایین می کشیم و خود را هم ردیف و هم طبقه ی آنان قرار می دهیم.پس دور از انتظار نیست که در کشاکش انتخاب های غلط و ناصحیح پرتکرارمان دچار آسیب ها و ضربه های روحی پی در پی شویم.

حرف از گوهر شد.مولانا می گوید از پرده و حجابِ صفات بگذرید و گوهر یکدیگر را بشناسید.در آن صورت است که پس از رسیدن به جهان باقی،آشنایان و عزیزان خود را خواهید شناخت و به یاد خواهید آورد که در دنیا با آن ها در لطف و خوشی بوده اید.

از این حرف ها بگذریم.

بیا خودمان را به ندانستن بزنیم تا بهانه های بیشتری برای حرف زدن داشته باشیم و سخن دراز کنیم.

بیا دوباره به همان سوال اولمان برگردیم که:

《دنیا چرا این شکلی ست؟و چرا خوب ها همیشه تنهایند؟》

اصلا این بار تو به من بگو چرا.

 

+می گویم و می نویسم هرچند که هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۰۲
یاس گل
شنبه, ۳۰ مرداد ۱۴۰۰، ۱۰:۲۷ ق.ظ

نامه های چَمیلی به جان شکر-1

جان شکر!

بیاموز که دوست داشتن واقعی،تنها به خوردن سوگندهای ساده نیست.

آن کس که در ابتدا با شور و حرارتی وصف ناپذیر-و بی آنکه از او خواسته باشی-سوگندِ تا همیشه در کنار تو ماندن را می خورد شاید برخلاف سوگندش،چنین نکند و تا انتها نیز کنار تو و خوب و بد روزگار تو باقی نماند.

و آن کس که همیشه تو را از دل بستن هایی چنین زودهنگام برحذر داشته است و سوگندی نخورده است چه بسا بیش از تو شرط وفاداری را زنده نگاه دارد و دورادور نگران و جویای احوال تو باشد.

دوست داشتن به گفتن نیست،به نشان دادن است.

 

+می گویم و می نویسم هرچند که هرگز به سمع و نظرت نخواهد رسید.

۰ نظر ۳۰ مرداد ۰۰ ، ۱۰:۲۷
یاس گل
جمعه, ۲۹ مرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۱۵ ب.ظ

زودسیری

دل من همی داد گفتی گوایی

که باشد مرا روزی از تو جدایی

بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم

بر آن دل دهد هر زمانی گوایی

 

دیشب،برای چندمین بار،شب های روشن داستایوفسکی را خواندم.

امروز برای چندمین بار بخش هایی از فیلم سینمایی شب های روشن را دیدم و این بار،شعر فرخی سیستانی را-که در آغاز و پایان فیلم توسط استاد خوانده می شود- متفاوت تر از پیش دریافتم.

حس کردم باید جایی بنویسمش.

سراغ جعبه ی کاغذهای طرح دار رفتم و یکی از آن ها را متناسب این کار دیدم.کاغذی را برگزیدم که حاشیه اش پر بود از تصویر تمبر کشورهای مختلف.

ترجیح دادم شعر را پشت کاغذ بنویسم نه روی آن،چون فضای بیشتری داشت.

چند بیت از قصیده را نوشتم و دیدم که پشت برگه فقط یک طرح تمبر دارد.

و از قضا آن تصویر هم متعلق است به تمبر کشور هندوستان.

چقدر همه چیز با همه چیز جور در آمد فقط حیف که این برگه برای همیشه دست خودم خواهد ماند...

۱ نظر ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۱۵
یاس گل
پنجشنبه, ۲۱ مرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۰۷ ب.ظ

این بار که آمدی

این بار که آمدی،سکوتت را،کنار چکمه و کفش هایت،همان جا پشت در بگذار.

این بار که آمدی،با یک بغل واژه به دیدار من بیا.

 

این را برایش می خوانم و می گوید:مگر چکمه می پوشد؟

می گویم:نه.

می گوید:تعجب کردم!چون تا جایی که من می دانم احتمالا بیشتر اوقات باید دمپایی پایش باشد.

می گویم:مسخره نکن دیگر.کلام شاعرانه باید راست و دروغ یک جوری در بیاید.اگر بنویسم سکوتت را کنار دمپایی ات بگذار اصلا شاعرانه نمی شود که!

و هر دو می خندیم.

۵ نظر ۲۱ مرداد ۰۰ ، ۱۷:۰۷
یاس گل
شنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۳۱ ب.ظ

خاطره ی آن دستبند و قلک چینی

در طبقه ی دوم ساختمانی تجاری در نزدیکی خانه مان،یک مغازه ی کوچک اجناس چینی وجود داشت.
دم دم های غروب که میشد،سکوت و خلوتیِ ساختمان در هم می شکست و مردمی که برای تماشای فیلم های سینمایی به طبقه ی دومِ همان ساختمان می آمدند،پیش از شروع سانس،با پاکت های چیپس و پفک و ذرت بو داده،گرمِ گفتگو می شدند.
علی رغم شلوغی راهروها،فضای داخل مغازه آرام بود.اصلا آنجا که پا می گذاشتی دریچه ای رو به تو باز میشد و تو را وارد سرزمینی دیگر می کرد.برای لحظاتی کوتاه،احساس می کردی در جایی به جز یک ساختمان تجاریِ پرازدحام هستی.
ده سالَم بود که از آن مغازه،دستبندی با مهره های سنگی خریدم.تا پیش از آن هر دستبندی که می خریدم برای مچ دستم گشاد بود،اما این یکی کاملا اندازه بود و همین موضوع باعث میشد کمتر آن را از دستم در بیاورم.
هرسه فروشنده ی مغازه،چینی بودند.موقع خرید،یکی از مردهای چینی گفته بود: در فرهنگ ما این دستبندها شانس می آورد.
علاوه بر دستبند،یک قلک سفالی هم از آن ها خریده بودم.قلک به شکل یک خوک کوچک بود با روکشی از زَروَرق طلایی.روی آن به خط چینی چیزی نوشته شده بود.همان روز از فروشنده پرسیده بودم:این نوشته یعنی چه؟
و مرد،عبارت را به زبان چینی خوانده بود و ترجمه کرده بود : ثروتمند شوید.
قلک را تا همین چند سال پیش در یکی از طبقات کتابخانه ام داشتم اما دستبند را خیلی زود از دست دادم.یکی از مهره هایش در اثر بی احتیاطی ام شکست.دیگر در هیچ مغازه ای هم،دستبندی شبیه به آن پیدا نکردم.حتی هیچ فروشنده ی چینیِ دیگری هم،شبیه آن مردِ خوش پوشِ خنده رو و مهربان نبود.
خاطره ی پررنگ و فراموش نشدنی من از آن مغازه ی کوچک،فقط حاصل یک بار خریدم از آنجا بود.
بار دومی که خواستم به مغازه ی چینی ها سر بزنم مغازه خالی بود.
آن ها از آنجا رفته بودند،شاید به چین،شاید هم به محله و ساختمانی دیگر.

۱ نظر ۱۶ مرداد ۰۰ ، ۱۸:۳۱
یاس گل
پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۱۰ ب.ظ

Kuch kuch hota hai

خواب دیدم که به ایران آمده ای.لباس مرسوم کشور خودت را پوشیده ای.با من حرف می زنی.به گشت و گذارِ در تهران می رویم و با هم می خندیم.

خواب دیدم مهربانی،و فارسی را همانطور لهجه دار و شیرین حرف می زنی.

تمام رویاهای محال این یکی دو هفته را در خواب دیدم و از اینکه،شیرینی محقق شدنش را در یک کجای زندگی ام چشیده ام،احساس خرسندی کردم.من با رضایتمندی از خواب برخاستم.

حالا حتی اگر در واقعیت هم این اتفاق ها نیفتد-که می دانم نمی افتد-من به آرزوی خودم رسیده ام،هرچند فقط در خواب و خیال.
 

 

 

۲ نظر ۱۴ مرداد ۰۰ ، ۲۰:۱۰
یاس گل
سه شنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۵۷ ق.ظ

هیچ فصل مشترکی در کار نیست

من بازیگر نقش اولِ داستان زندگی ام هستم.

تو بازیگر نقش اول داستان زندگی خودت.

داستان ما شاید در هیچ یک از فصول زندگی با یکدیگر ارتباط پیدا نکند.شاید هیچ فصل مشترکی در کار نباشد.

احتمالا تو فقط آن هنرور سیاهی لشکری هستی که در پس زمینه ی یک سکانس،از پشت سرم عبور می کنی و نویسنده تو را برای توصیف موقعیت و پر کردن صحنه به داستان اضافه کرده است.کسی که برای لحظه ای کوتاه وارد صحنه می شود،جمله ای می گوید و از صحنه خارج می شود.همین و بس.

اما لطفا کمی صبر کن!درنگ کن!

من دقایقی بیشتر از آن چند ثانیه ی کوتاهی که از جلوی دوربین عبور کرده ای،به رفتنت چشم دوخته ام.من به شنیدن بیش از یک جمله از زبان تو نیاز دارم.این دیالوگ باید طولانی تر شود.

آقای نویسنده!آقای کارگردان!از شما می پرسم.

هیچ راهی برای نگه داشتن این شخصیت در داستان وجود ندارد؟

 

+کازابلانکا را با صدای رضا رویگری بشنوید.

۳ نظر ۰۵ مرداد ۰۰ ، ۰۸:۵۷
یاس گل