مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

مسافر پیاده

هـنـــوز در سـفـــرم

نه آنکه جهانگرد یاکه در سفر باشم،اما،
مسافرپیاده بخوانیدمرا،
که درجاده های تخیل ناگریز ذهن،محبوس مانده ام،
واین ها ورق پاره های همان زندان است

استفاده از مطالب با ذکر منبع و نام نویسنده بلامانع است

بایگانی

۲۰ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

سه شنبه, ۱۵ شهریور ۱۴۰۱، ۰۴:۰۷ ب.ظ

دور از دسترس

داشتم استوری یکی از مهاجران را می‌خواندم‌.پسر جوانی از یک خانواده‌ی افغانستانی که پس از مهاجرت خانواده‌اش به ایران،همین جا متولد می شود و در ایران بزرگ می‌شود و در سال های آخر نوجوانی از ایران مهاجرت می‌کند.

او حالا در پاریس زندگی می‌کند و به گمانم با یک شرکت هنری که در تهیه و تولید فیلم فعالیت می‌کنند همکاری دارد.

او در استوری امروزش نوشته بود که وقتی کودک بوده و به کلاس زبان می‌رفته،با دیدن سریال فرندز قدرت تخیلش او را تا قدم زدن در خیابان های اروپا می کشانده.

می گوید حالا وقتی شب ها با دوستانش به کافه های پاریس می رود یاد همان روزها و رویاهایش می افتد که دیگر محقق شده.رویایی که روزی برایش دور از دسترس بود و به عنوان یک افغانستانی برای رسیدن به آن آرزو،راه دراز و پرفراز و نشیبی را طی کرد.

 

بعدِ خواندن استوری اش یک لحظه با خودم گفتم یعنی ممکن است من هم روزی بتوانم برای طرح های مطالعاتی به سفرهای علمی خارج از کشور بروم؟منی که هنوز که هنوز است تنهایی به برخی نقاط تهرانِ خودمان هم نرفته ام.چه رسد به کشوری دیگر!واقعا برایم خیلی دور است.خیلی ناممکن به نظر می رسد.

بعد تصویر ساده‌ای را به طور اتفاقی دیدم که نمی‌دانم چرا اما ناگهان روح مرا پرواز داد و حس کردم همانجایم.حس کردم آن نسیمِ نرم لای موهایم پیچیده است و من روزی تمام این رویاها را از نزدیک زندگی می کنم‌.

 

تصویری که مرا پرواز داد _ ایتالیا/کومو

۴ نظر ۱۵ شهریور ۰۱ ، ۱۶:۰۷
یاس گل
دوشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۱۹ ب.ظ

دیدارهای اتفاقی در این شهر شلوغ

این شهر بزرگ است،زیادی شلوغ است،قبول.

اما هیچ‌یک از این‌ها دلیل نمی‌شود که تو بعضی آدم‌ها را پس از سال‌ها، اتفاقی توی یکی از همین خیابان‌ها دوباره نبینی!

مثل آن روزی که استاد زبان انگلیسی دوره پیش دانشگاهی‌مان را -چند سال پیش- نزدیک دانشگاه دوره کارشناسی ام،درست رو به روی ایستگاه مترو قلهک دیدم و از دیدنش شگفت زده شدم.هرچند که نشد جلو بروم و به یاد ایشان بیاورم من کدام دانش‌آموزِ آن موسسه‌ام‌.

و مثل امروز که پس از سال‌ها،وقتی توی ماشین نشسته بودم تا خواهرم برگردد،مردی از جلوی ماشینمان گذشت و من پس از اندکی دقت در چهره مرد گفتم:وای استاد بیغمی!استاد بیغمی.

می‌دانی این مرد که بود؟

استاد ادبیات پیش‌دانشگاهی‌ام‌.کسی که در تمام این سال ها دلم می خواست باز هم ببینمش و بابت آن روزها که مهر ادبیات را در دلم قوت بخشید از او تشکر کنم.

اما از ماشین پیاده نشدم.چون مرد از خیابان گذشت و من هم باید سریع تر برمی‌گشتم.

بعد گفتم یعنی ممکن است در همین خیابان باز هم ببینمش‌؟

شما بگویید!ممکن است؟

۴ نظر ۱۴ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۱۹
یاس گل
شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۵:۳۲ ب.ظ

رئیس مزرعه

دوپس دوپس دوپس دوپس

این صدا از بیرون می‌آمد.

شاید از یک خانه یا یک خودرو که همین نزدیکی‌ها پارک کرده بود تا به موسیقی‌اش گوش دهد.

از این فاصله فقط ریتم دوپس دوپسِ آن به گوش می‌رسید.

و می‌دانی این مرا یاد چه انداخت؟

یاد بازی رئیس مزرعه و آن طویله‌ای که شب‌ها گاوها و سایر حیوانات مزرعه در آن‌جا پارتی شبانه می‌گرفتند.

ببین چند وقت است که دیگر سراغ بازی‌های کامپیوتری نرفته‌ام.

و حالا دلم برای همین بازی تنگ شد‌ه است.مثلا برای وقت هایی که یکی از گاوها را سوار دوچرخه می کردم و سرخوشانه دور تا دور مزرعه می‌چرخاندم.سرعت رکاب زدنش را بالا می‌بردم و حس می‌کردم از پشت مانیتور می‌توانم پرواز کنم.

دوچرخه‌سواری شبانه در این بازی بیشتر به من می‌چسبید.چون شب بود و همه‌جا ساکت بود و هنگام سوار شدن یک موسیقی آرام پخش می‌شد.

 

+قسمتی از بازی

۲ نظر ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۳۲
یاس گل
شنبه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۱، ۱۱:۳۹ ق.ظ

مردی که وجود خارجی نداشت اما احساس او واقعی بود

سه دانشجو بودیم.

مرد استادمان نبود،اما به جای استادمان به کلاس می آمد.

او شباهتی به فرزاد حسنی نداشت اما او را به خاطرمان می آورد.

مرد با همه لج بود.با همه به جز من.

می‌خندید و سر به سرمان می‌گذاشت.چیزهای خوب را برایم کنار می‌گذاشت.

مرد می خواست با رفتارهایش چیزی بگوید که با زبان نمی گفت و دیگران برایم مترجم احساسِ پشتِ رفتار او بودند.

بعد دیگر در کلاس درس نبودیم.در ساختمانی دو طبقه بودیم و جشن بود.توی جشن ما شخصیت های داستانی هم بودند،اصلا انگار در برابر تماشاگرانی بودیم که نمی‌دیدیمشان.

ما داشتیم از این اتاق به آن اتاق می رفتیم و همه شادمان بودیم.

مرد بالاخره به شکل واضح تری از احساس خودش گفت و من به شکل واضح تری مطمئن شدم که درست فهمیده ام و او دوستم دارد.

ما حرف نمی زدیم،می فهمیدیم.

 

بیدار که شدم نه حالم خوب بود و نه بد.شاید دلم نمی خواست بیدار شوم.

شاید دلم می خواست توی همان خواب بمانم،کنار همان آدم ها.

+Solace in harsh times

۱۲ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۳۹
یاس گل
سه شنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۹:۲۴ ب.ظ

شب، رادیو، هتل المپیک

شب که می‌شود،رادیو آوا را که روشن می‌کنم،خیال می‌کنم دوباره آنجایم. در هتل المپیک.

خودم را می‌بینم که دوباره از پله‌ها با احتیاط پایین می‌آیم و از اتاق می‌روم بیرون.می‌روم در کافه‌ی هتل که دارد یکی از مسابقات ورزشی را نشان می‌دهد می‌نشینم.می‌روم در رستوران که یکی دو ورزشکارِ چهره نشسته‌اند،می‌نشینم.یا اصلا می‌روم در محوطه‌ی باز و آرامش‌بخش آنجا قدم می‌زنم.

بعد یک شب دل‌پذیر دیگر طی می‌شود و صبح،در کنار ورزشکاران از صبحانه‌های مخصوص آنجا می‌خورم‌.

هتل المپیک انگار سرزمینی جدای از تهران است.انگار در دل این شهر نیست،مال اینجا نیست.

دوست دارمش‌.

 

+چنان به بچه های اینستاگرام خو گرفته ام که یادم رفته بود یک زمان تنهایی هایم را در همین خانه ی کوچک مجازی ام،در همین وبلاگ پر می کردم.می خواهم دوباره کنار این اهالی باشم و برای خواندن پست هایشان بیشتر وقت بگذارم‌ و با آن ها حرف بزنم.

 

۴ نظر ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۲۱:۲۴
یاس گل
سه شنبه, ۸ شهریور ۱۴۰۱، ۰۵:۵۹ ب.ظ

یادم تو را فراموش

- به اون میگی عزیزم،به من میگی روانی؟

- نیستی؟

- هستم...روانی توام.

 

+ یادم تو را فراموش

۰ نظر ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۷:۵۹
یاس گل
دوشنبه, ۷ شهریور ۱۴۰۱، ۱۲:۳۶ ب.ظ

در کنسرت رضا صادقی

خواب می‌دیدم در سالن کوچکی که شباهتی به سالن‌های کنسرت نداشت روی صندلی نشسته‌ایم.من بودم و خانواده‌ام.ما منتظر آغاز کنسرت رضا صادقی بودیم‌.

فاصله‌مان تا جایگاه آقای خواننده کم بود.می‌توانستم هر دو دخترش را هم آن‌جا ببینم.

صادقی می‌خواند و ما با او هم‌آوازی می‌کردیم.می‌خواند و می‌خواندیم‌.قطعه پشت قطعه.

آخر کنسرت که شد صادقی میکروفن را به آقایی داد تا به صورت شانسی،هرچند دقیقه، از میان حاضران به یک زن بسپارد تا آن زن فرصت خواندن بخش کوتاهی از آهنگ آخر را،همزمان با رضا صادقی داشته باشد.زن‌ها از این اتفاق خوشحال و هیجان‌زده بودند.

مراسم که تمام شد و همه رفتند،چند نفر آمدند تا صندلی‌ها را مرتب کنند.

من هم داشتم عکسی از سالن خالی پس از اتمام کنسرت می انداختم که یک نفر گفت:اینجا چه می‌کنید؟

با تعجب گفتم:آمده بودیم کنسرت.

گفت:کنسرت؟حتما خواب دیده‌اید!کنسرت امشب لغو شد!!

توی خواب گیج شده بودم و نمی‌فهمیدم مرد چرا این‌طور می‌گوید!آن هم در حالی که من توی گوشی عکس‌های خودمان را روی صندلی های کنسرت رضا صادقی ثبت کرده بودم.

 

از خواب بیدار شدم.

۰ نظر ۰۷ شهریور ۰۱ ، ۱۲:۳۶
یاس گل
شنبه, ۵ شهریور ۱۴۰۱، ۱۰:۰۳ ب.ظ

یک روز نادر

صبح، چند صفحه از کتاب اول را خواندم.می خواستم سراغ کتاب دوم بروم که مادرم گفت امروز برای خواهرت کاری پیش آمده و نمی تواند منزل مادربزرگ برود.تو به جایش برو.

این شد که رفتم خانه مادربزرگ.آنجا نت ضعیف بود و نمی توانستم زیاد از فضای مجازی استفاده کنم.یکی دو صفحه هم بیشتر درس نخواندم.

عصر به محض اینکه به خانه برگشتم نشستم پای لپ تاپ برای انجام دادن قسمتی از کار فصلنامه.کارم کمی گیر داشت،مشکل داشتم.از سردبیر عذرخواهی کردم.هرچند که ایشان همیشه از سر مهر برخورد می کنند و می‌گویند مشکلی نیست.

همچنین دیدم که عصر، استاد راهنمایم برایم فایل پایان نامه ی یکی از دانشجویان دوره های قبل را فرستاده اند. من شرمنده شدم از اینکه خودم زودتر پیام نداده بودم.البته کاملا حواسم به این امر بود و حتی چهارشنبه‌ی پیش یکی از دوستان خوابگاهی را فرستادم کتابخانه تا ببیند پایان نامه ای که دنبالش هستم آنجا هست یا نه.خبر داده بود که بله هست و عکسش را فرستاده بود.

می خواستم این هفته بروم و پایان نامه را از نزدیک ببینم و بعد به استاد پیام دهم تا فایل pdf را دریافت کنم.اما حالا دیگر لازم نیست این کار را انجام دهم.

فردا که بیدار شوم می نشینم پای کار.

در دو سه ماه اخیر امروز روز نادری بود چرا که به خاطر عدم دسترسی به نت و بعد مشغله‌های دیگر فقط چند دقیقه در اینستاگرام بودم.

۱ نظر ۰۵ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۰۳
یاس گل
چهارشنبه, ۲ شهریور ۱۴۰۱، ۰۳:۴۷ ب.ظ

روزهای کوتاه پاییز که در راه است

چند روز دیگر موضوع پایان نامه ام در جلسه ی گروه مطرح می شود.این یعنی من در آغاز مطالعه و تحقیق ایستاده ام.فعلا دارم کتابی که در دست دارم می خوانم و بعضی بخش های آن را یادداشت می کنم.هفته بعد باید یک سر بروم دانشگاه تا پایان نامه ی یکی از دانشجویان را بخوانم.

همزمان مطالب شماره ی دوم تمشک را هم جمع آوری می کنم.

ترم بعد آخرین ترم دروس تئوری ما خواهد بود و این برای منی که این همه تا رسیدن به چنین روزهایی جنگیدم خیلی کوتاه است.دروس جبرانی‌مان هم دیگر تمام شده.پس اگر بتوانم سعی می کنم در یکی دو کلاسِ بچه های کارشناسی به صورت آزاد شرکت کنم.

۰ نظر ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۱۵:۴۷
یاس گل
سه شنبه, ۱ شهریور ۱۴۰۱، ۰۷:۰۰ ب.ظ

چیزی سر جای خودش نیست

بوی زرشک پلو با مرغ می‌آید.من هیچ‌وقت دوستش نداشته‌ام‌.اما همیشه عطر خوبی داشته.

بچه‌ها مثل همیشه آن بیرون‌اند.دوچرخه سواری می‌کنند.قهر می‌کنند‌.دوباره آشتی می‌کنند و در لحظه خوشند.

من اما اینجا نشسته‌ام و به روزی فکر می‌کنم که ف در مورد خودش می‌گفت حس می‌کند برای هیچ‌کس آدم جالبی نیست.

یاد حرف‌های خودم در جواب او می‌افتم که می‌گفتم:مسئله این نیست.تو فقط مثل صندوقچه‌ای هستی که باید کلید گشودن آن را پیدا کنند تا بفهمند چقدر گران‌بهایی و چه چیزها در وجودت داری.

حالا خودم درست در موقعیتی هستم که به شنیدن این حرف‌ها نیاز دارم.

حالا من هم مثل ف فکر می‌کنم.حس می‌کنم ما سرنوشت یکسانی داریم.دو راه بیشتر نداریم.یا باید به همان روشی که دوستش نداریم زورکی عاشق شویم یا باید بپذیریم که تنها بمانیم.

من خوب گشتم.من به همه‌ی آن صفحه‌ها سر زدم‌.من خواستم ببینم از نظر کسی مثل او- و اصلا از نظر کسانی مثل او- چه آدم‌هایی جالب‌اند. و راستش از مقایسه‌ی خودم و آنان به احساس خوبی نرسیدم.چون من به هیچ‌وجه شبیه یک نفر از آنان هم نبودم.

به این فکر کردم که کجای یک دخترِ جدیِ خجالتی دوست داشتنی است؟

(همین حالا از یک‌جایی در آسمان صدای رعد و برق آمد و من نفهمیدم از سمت کدام ابر بود)

کجای یک دختری که نه بلد است سازی بزند نه نقاشی‌ بکشد و نمایشگاهی از آثارش برپا کند،نه در ورزش خاصی به مهارت رسیده باشد و نه حتی در رشته‌ی خودش کسی شده باشد.

کسی که هنوز حتی از پس انجام دادن برخی کارها که همه ی دخترهای مستقل بلدند هم برنمی‌آید.

کجای این من دوست داشتنی است؟

 

می‌دانم که چند لحظه‌ی دیگر به طور خودکار ذهنم شروع می‌کند به امید دادن،به نشان دادن ویژگی‌های مثبت خودم.می‌دانم که ذهنم همه‌ی این کارها را می‌کند که بگوید تو هم خوبی.

اما فایده‌ای ندارد.

زیاد دوام نمی‌آورد.

یک جای کار می‌لنگد و من نمی‌دانم کجای کار.

فقط می‌دانم در این زمانه یک چیزی درست سر جای خودش نیست.

باور کنید.

۱ نظر ۰۱ شهریور ۰۱ ، ۱۹:۰۰
یاس گل